شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حزب الله» ثبت شده است

آن‌چنان که در مطلب پیشین وبلاگ توضیح داده‌ام، قصد دارم بر اساس تجربه شخصی و گفت‌وگو با همکاران با سابقه‌تر عرصه روزنامه‌نگاری حزب‌الله و متعهد، به ذکر تلخیص شده تاریخ چند سال اخیر این وادی بپردازم. اگر بخت یار باشد و حقیر فرصت داشته باشم، شاید با ادامه این روند، روایتی پیوسته از روزنامه‌نگاری حزب‌اللهی به دست بیاید که امکان تحلیل و طراحی برنامه‌ها و روش‌های آینده را برای‌مان فراهم کند.
در پست پیشین عرض شده بود که برای شروع از روایت وحید جلیلی (سوره و جبهه فرهنگی انقلاب) و مجید حسینی (دوره دوم گروه مجلات همشهری) آغاز خواهم کرد. فی‌الواقع این یادداشت‌ها، ابتدا به صورت یادداشتی طولانی از مقایسه این دو نمونه شکل گرفته بود که به پیشنهاد حامد هادیان تصمیم به تفکیک آنها و تسری این ماجرا به موارد و ستاره‌های دیگر روزنامه‌نگاری متعهد گرفتم.

شرح روش توصیف و مقایسه

لازم است پیش از شرح بیشتر، روش مقایسه نمونه‌ها را توضیح دهم. هر کدام از تشکل‌ها یا افرادی که در این سلسله متون بررسی می‌شوند، ابتدا با شرحی کوتاه معرفی و نقاط عطف فعالیت‌شان ذکر می‌شود. در ادامه، هر کدام از این تجربیات مدیریت رسانه‌ای، از چند منظر «تشکیلاتی»،‌ «هدف‌گیری و افق دید»، «استمرار فعالیت»، «آیین‌های برادری و روابط درون تشکیلاتی»، «گفتمان و اندیشه، خصوصا نسبت با تهران‌زدگی»، «نسبت با دیگری»، «کیفیت و کارآمدی» و «نتیجه نهایی» بررسی می‌شوند.

کوتاه درباره وحید جلیلی

وحید جلیلی، برادر کوچکتر دکتر سعیدجلیلی، را من پیشتر به فعالیت‌هایش در مجمع مطالبه عدالتخواهی مشهد می‌شناسم که در ادامه به شکل‌گیری «جنبش عدالتخواه دانشجویی» منجر شد. وی از نظر سیاسی در سال ۸۴ از محمدباقر قالیباف حمایت کرد و ۸۸ در جبهه حمایت از محمود احمدی‌نژاد و در انتخابات ۹۲ در جایگاه مشاور فرهنگی برادرش ظاهر شد؛ با این حال مرور رویکردهای او و مجموعه‌های مرتبط به وی نشان می‌دهد که استقلال نظر شخصی جدی دارد.
پس از سردبیری در روزنامه ابرار، مدتی سردبیر نشریه سوریه و نشسته بر جایگاه شهیدسیدمرتضی آوینی بود؛ دوره‌ای که با اخراج وی از طرف بنیانیان (مدیر وقت حوزه هنری) به دلیل انتقادات نشریه سوره به صدا و سیما منجر به شکل‌گیری اعتراضات دانشجویی و تجمع‌هایی به این حرکت شد. در آن دوره، سوره با بازگشت به جایگاه واقعی خود، نقش جریان دهی و رهبری فکری نیروهای فرهیخته حزب‌اللهی، خصوصا در شبکه دانشجویی، را بر عهده داشت. با اخراج جلیلی از سوره، با کمک بیت رهبری، دفتر جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی، در یک واحد آپارتمان خیلی کوچک منسجم شد و در امتداد سوره، ماه‌نامه(گاه‌نامه)‌ «راه» منتشر شد. با وقوع رویدادهای سال ۸۸، عمده فعالیت دفتر جبهه فرهنگی که در آن روزها به ساختمان مفصل حسینیه هنر در خیابان ۱۶ آذر منتقل شده بود، معطوف به سازماندهی فعالیت‌های فرهنگی مرتبط به فتنه ۸۸، و بعد به تربیت جدی نیروهای فرهنگی برای پر کردن خلاء حاصل از ریزش‌های سیاسی ۸۸ متمرکز شد. در همین ایام بود که رابطه جلیلی با هنرمندانی چون مجیدی و سیدمهدی شجاعی که پیش از این بسیار به آنها ارجاع می‌داد شکرآب شد و عمده اطرافیان وی را مجموعه‌ای از نیروهای جوان زیر ۳۰سال شکل دادند.
در حال حاضر نیز با سامان‌یافتن نسبی دفتر جبهه فرهنگی و عزل پژمان، شهردار نزدیک به کارگزاران مشهد، وی به موطن خویش برگشته و معاون فرهنگی‌هنری شهردار جدید مشهد شده است. [در این مطلب، برادر صادق شهبازی خیلی مفصل‌تر، جزئی‌تر و البته شیفته‌تر درباره وحید جلیلی نوشته است.]

تشکیلات

وحید جلیلی ترجیح می‌دهد عمده نیروهایش را از ابتدا خودش تربیت کند؛ حتی اگر در جذب و همکاری‌هایش این موضوع را مدنظر نداشته باشد اما حتما در برنامه تمام فعالیت‌هایش بخشی برای جذب، آموزش و تمرین نیروهای جدید تعریف شده است. در این مسیر از طعن‌های دیگران درباره کیفیت کار هم هراسی ندارد؛ طعن‌هایی که بعضا خود ما درباره پروژه‌هایی چون جشنواره عمار به او و همکارانش زدیم۱. در واقع این موضوع از این طرز تفکر ناشی می‌شود که وی ایمان دارد که نیروی با کیفیت حاصل آموزش، ممارست و فرصت یافتن عادلانه است؛ و قانون ثبات تعداد نیروهای نخبه [بالاخص در یک قشر خاص] توهم یک بخشی از مدیران دولتی است. 
آنچه مشخص است این است که در تیم وحید جلیلی هیچ نیروی اجاره‌ای و غریبه‌ای حضور ندارد؛ همراهان وحید جلیلی یا تربیت شدگان و کشف‌شدگان خودش هستند یا از نظر فکری تا حد زیادی با او و جریان مذهبی همراهند و فارغ از تشکل، رابطه رفاقتی با وی دارند. برای همین است که تلاطم کاری اطراف وی خیلی کمتر از مجموعه‌ها و تشکل‌های دیگر است و افراد تا سالها ضمن حفظ ارتباط با او و دفتر جبهه فرهنگی، در حال تقویت غیر مستقیم این جریان هستند.
نزدیکی گفتمانی که حاصل طولانی بودن ارتباط افراد و همچنین جایگاه کاریزماتیک جلیلی است، موجب شده که برای هم‌افزایی فعالیت‌های مجموعه‌های مرتبط و نزدیک به جبهه فرهنگی نیازی به ترتیب دادن سازماندهی یا فشار از بالا نداشته باشد. به طور خیلی طبیعی و خودکار، مجموعه‌ها از فعالیت‌های همسوی خود در دیگر تشکل‌ها حمایت می‌کنند. شاهد مثال این موضوع میزان حمایتی است که از فعالیت‌های حوزه جهان اسلام موسسه امت واحده، از طرف دیگر رسانه‌ها و نیروهای هم‌فکر است که نیازی به توصیه و خواهش ندارد.

هدف‌گیری و افق فعالیت‌ها

آنطور که از عملکرد وحید جلیلی بر می‌آید؛ او در عملکردش دو هدف جدی را دنبال می‌کند: 
  • یک: عدالت رسانه‌ای و خصوصا رساندن صدای قشر بی‌رسانه مستضعف و شهرستانی
  • دو: تربیت و تهییج اولیه نیروهایی که خود راه رشد خود را پیدا می‌کنند
بر همین اساس است که تعطیلی موقت مجله راه و تاسیس حسینیه هنر پس از سال ۸۸ قابل توجیه است. وحید جلیلی هرچند تجربه سردبیری نسبتا قابل قبولی در سوره، راه و ابرار داشته است اما به نظر می‌رسد مدیریت رسانه‌ای اصلا در الویت او نیست. در عمده سال‌های پس از ۸۸ او در حال سازماندهی جذب افراد و برگزاری کلاس‌های آموزشی در حوزه‌های مختلف فرهنگی و رسانه‌ای بوده است. 
امروز خیل افراد زیادی را می‌توان دید که یا همکار او بودند (چون حسین قربانزاده، مدیرمسئول و سردبیر همشهری)، یا مستقیم و غیرمستقیم توسط وی تهییج، حمایت و وارد عرصه حرفه‌ای شدند (همچون صالح مفتاح، سرور رجایی، رفقای برنامه ثریا، امید مهدی‌نژاد و ...) یا توسط وی تربیت شده‌اند (همانند بچه‌های جشنواره عمار و بعضی همکاران شبکه افق). لیست کردن و ترسیم گراف شبکه افرادی که از وحید جلیلی تاثیر پذیرفته‌اند نشان می‌دهد که وی به عنوان یک مدیر جوان چه کمک بزرگی به اصولگرایی و جریان حامی انقلاب کرده است.

استمرار

آنچه در وحید جلیلی دیده می‌شود استمرار در یک مسیر مشخص است؛ از حضور افراد و پروژه‌های تعریف شده می‌توان ثبات عملکرد او با تیمش را از دوره جنبش عدالت‌خواه دانشجویی تا الآن دنبال کرد. حتی حال که به شهرداری مشهد رفته است ارتباطش با دفتر جبهه فرهنگی منقطع نیست. به نظر این ثبات نشان از داشتن یک اُفق در برنامه‌ریزی‌های او و از طرف دیگر اعتماد به نفس وی دارد. وحید جلیلی آگاهانه یا ناآگاهانه تمایل به رهبری دارد که از اعتماد به نفسش ناشی می‌شود؛ رهبری نیازمند برندینگ و کاریزمایی است که حاصل ثبات، استمرار و ارتباط مداوم است.
با این حال این ثبات در رویکرد و مسیر با ثبات در پروژه همراه نیست؛ این یکی از ضعف‌های جدی وحید جلیلی و تیم همراه او است؛ حتی در اوج فعالیت نشریه راه نیز این نشریه سر موعد دقیق خود منتشر نمی‌شد۲. در عین حال، انقطاع بین برنامه‌ها مکرر دیده می‌شود؛ پروژه‌ای متوقف و دوباره در جایی دیگر به شکلی دیگر متولد می‌شود. این موضوع امکان برندینگ درست پروژه‌ها را از جبهه فرهنگی گرفته است. ضمن اینکه خصوصا درباره ارگان مطبوعاتی این جمع خلاء حضور نشریه راه به طور جدی حس می‌شود.



آخرین افطاری دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی / تصاویر بیشتر را اینجا ببینید.

آیین برادری

وحید جلیلی با توجه به اعتماد به نفس و روحیه رهبری‌ش افراد را رقیب خود نمی‌بیند؛ افراد یا نیازمند کمک او و زیرمجموعه‌اش هستند یا همراهان او هستند. اندیشه فراسیاسی او موجب شده است که علی رغم چالش‌های جدی‌ای مثل رقابت انتخاباتی ۹۲، همچنان حلقه رفاقت اطراف وی گسترده و متکثر باشد. این موضوع رو می‌توان از افطاری‌های سالانه وی مشاهده کرد که افراد مختلف از گرایش‌های مصداقی متفاوت در جریان حزب‌اللهی و مذهبی دور هم جمع می‌شوند و هنگام کمک خواستن وحید جلیلی هم در کنار او هستند. افرادی که شاید روزی عناصر شاخص آن امثال طالب‌زاده بودند ولی حال با این فرایند جذب و تربیت هرسال چهره‌های جدید در آن درخشان و سرآمد می‌شوند. 

گفتمان و اندیشه

یکی از عوامل کاریزما، قوت اندیشمندانه درونی است. آنچه وحید جلیلی را در نگاه متاثرینش جدی می‌کند اصول و قواعدی است که دارد و به آنها پایبند است. عدالت‌خواهی و خصوصا عدالت‌خواهی رسانه‌ای، ورای اینکه مسیری که برای آن طی می‌شود چیست، شاکله اصلی فکری وحید جلیلی را شکل می‌دهد. حضور انبوه نیروهای شهرستانی در دفتر جبهه فرهنگی، برگزاری اکران‌های روستایی جشنواره عمار، وبلاگ‌ها و پایگاه‌های خبری شهرستانی دوستان او مؤید این نکته است. زمانی که در راه با او کار می‌کردیم از یک نویسنده افغانستانی (آقای رجایی که در خندوانه آمد و آن زمان انقدر هم مشهور نبود) تا فلان رفیق روستایی ما که کم سواد آمد و نیروی اجرایی بود و البته تحصیل کرد و رشد کرد، دیده می‌شدند. همین منش الگویی شد که تقریبا اکثر بچه‌هایی که با وحید جلیلی کار می‌کنند آن را پی بگیرند۳. 

نسبت با دیگری

متاسفانه مجموعه جبهه فرهنگی در عین اینکه در میان نیروهایش برادری و رفاقت در جریان است، از طرفی در حفظ نیروهای مستقل‌اندیش خود خیلی موفق نبوده است و از سوی دیگر نسبت منطقی با افراد خارج از مجموعه و دگراندیشان برقرار نمی‌کند. در حالی که روابط نزدیک اعضای جبهه با افرادی مانند رضا امیرخانی، سیدمهدی شجاعی و امثالهم نزدیک بود و می‌توانستند از این ظرفیت برای حفظ ارتباط و آرام کردن آنها استفاده کنند؛ از قضا با کمی انحراف زاویه از هم، بستر نزاع و پس زدن افراد برقرار شد. رویکردی که به توانایی رشد و شکوفایی جبهه فرهنگی ضربه جدی زده است. این موضوع به افراد شاخص محدود نمی‌ماند؛ و کوچکترین اختلاف‌نظرهایی درباره موضوعات، همچون آفت بسیاری دیگر از جمع‌های پیشروی حزب‌اللهی، فرصتی برای نزاع و زدن برچسب‌هایی چون عدم اعتقاد به انقلاب یا ولایت‌فقیه و ... را فراهم می‌کند.
یکی از نقاط خطر و قابل تأمل عمده اعضای جبهه فرهنگی، دگرستیزی و خصوصا دگرستیزی طبقاتی است. این موضوع البته منحصر به این مجموعه نمی‌شود و تقریبا تمام جمع‌های عدالتخواهی که خصوصا با اکثریت افراد شهرستانی تشکیل می‌شوند دچار این آفت هستند. اعضای این مجموعه‌ها به جای هدف‌گیری برنامه‌ریزی‌های اشتباه کلان و حاکمیتی، افراد طبقات بالادست را عامل مظالم و ناعدالتی‌هایی می‌بینند که به خودشان یا هم‌طبقه‌ای‌ها و هم‌شهری‌هایشان وارد شده است. همین نارسایی اندیشه است که موجب می‌شود، این جمع خود را از استفاده از ظرفیت‌های افراد خارج از طبقه‌شان محروم کند و پس بزند.
در عین حال، دگماتیسم حاکم بر اندیشه اکثریت جمع، روابط غیرمنطقی بین ایشان و دیگر گروه‌ها و افراد دگراندیش برقرار کرده است؛ در حالی که در خیلی از موضوعات عدالتخواهانه اجتماعی، امکان برقراری رابطه و هم‌افزایی بین گروه‌ها بوده است. تنزل اختلافات به موضوعاتی چون فتنه ۸۸ و ... که بسیاری از افراد دخیل در آنها پیرو و معلول شرایط بودند، این فرصت را از می‌سوزاند. ضمن اینکه دوستان ما در این جمع، امکان دیدن سویه‌های دیگر ماجراها، مثل بسترهای اجتماعی که منجر به اختلافات می‌شود را از خود سلب کرده‌اند و علاقه‌مندند همه چیز را به یک نزاع تهران-شهرستان تنزل دهند.
چنین شرایطی موجب شده است که علی‌رغم گستردگی جمع اطراف جبهه فرهنگی انقلاب و همچنین جوشش‌ها و نیروزایی‌های درون آن، این جمع همچون جزیره‌ای خود را نسبت به بخش‌های مهمی از جامعه و خصوصا پایتخت (که مرکزیت دفتر جبهه نیز در آن تعریف شده است)، منزوی کند و علی‌رغم نگاه‌های پیشرو و مفید مجموعه، به عنوان جمعی از افراد سیاست‌زده یا ایزوله دیده شوند.

کیفیت

انکار ناپذیر است که در غالب تجربه‌ها، جریان روشنفکری در زمینه ژورنالیسم مکتوب، از اصولگرایان پیش‌تر بوده است؛ هرچند جبران این کاستی تا حد زیادی متناسب با ممارست و تجربه است، اما آموختن نیز بخشی از این مرحله است. دیگری‌ستیزی درونی شده در جبهه فرهنگی انقلاب، امکان برقراری این رابطه منفعت‌آور را مختل کرده است. تجربه حقیر از کار با این جمع یا مطالعه و استفاده از محصولاتشان نشان می‌دهد که مدیریت رسانه‌های تحت مدیریت جلیلی تا حد زیادی نه بر پایه یک برنامه و کنداکتور تعریف شده که بر اساس ذوق و سلیقه هر کدام از ریزاجزاء تولید شده است. عدم آموزش سازمان‌یافته از منابع با کیفیت و اصرار زیاد بر خودکفایی تام، کیفیت حاصل را علی‌رغم رشد سال‌های اخیر، با فاصله‌ای (به کُندی در حال کاهش) نسبت به تولیدات جریان روشنفکری نگه داشته است. با عرفی‌تر شدن جامعه و فروکش کردن انگیزه‌های انقلابی، عرصه پیام‌رسانی عرصه رقابت است و لاجرم کیفیت پایین، ما را در این فرایند عقب نگه می‌دارد.

اثر نهایی

علی‌رغم باقی‌ بودن بحث‌هایی چون کیفیت، امروز، جمهوری اسلامی به مدد فعالیت افرادی چون وحید جلیلی، محمدرضا زائری و ... شبکه افراد همدلی دارد که با انگیزه‌های غیرمادی و آرمان‌گرایانه در حال فعالیت هستند. شبکه افق و خیل نشریات و پایگاه‌های موفق فرهنگی و رسانه‌ای مستقیم یا غیر مستقیم متاثر از همین اجتماعات و تشکل‌ها است. فروتنی حاصل از اعتماد به نفس این افراد، این مجموعه‌ها را قائم به شخص نکرده و فرصتی برای تمرین فعالیت‌های تیمی در تشکل‌های متعدد دانشجویی، فرهنگی، وبلاگ‌نویسی و رسانه‌ای را فراهم کرد.


پی‌نوشت.

۱. نمونه این موارد، مخالفت جدی کسانی چون حقیر با برگزاری جشنواره عمار بود؛ اختلافی که از یک سو به دلیل اختلاف نظر درباره دگرسازی درون جامعه بود و از سوی دیگر به دلیل برخورد تند بچه‌های جشنواره، در باتلاق لجاجت افتاد. اتفاقا چند روز پیش که مستندی باکیفیت و حرفه‌ای از جنگ سوریه و مبارزان شیعه افغان و تیپ فاطمیون، اثر محسن اردستانی را می‌دیدم؛ به یاد دعوای فیسبوکی‌م با او افتادم که اصرار داشت عدم اعتقاد من به ولایت فقیه را به عنوان ریشه مخالفت با جشنواره عمار و فعالیت‌هایشان اثبات کند. با این حال امروز باید اعتراف کنم که هرچند هنوز درباره آسیب دگرسازی و دگرستیزی فعالیت‌های تفکیک‌شده‌ای مثل جشنواره عمار حرف دارم ولی رویش نیروهای حرفه‌ای جدید از بستری این فعالیت‌ها را نیز نمی‌توان انکار کرد.
۲. البته هنگامی که شما همزمان با تلاش برای تولید محتوایی خاص و اندیشیده شده، اصرار به استفاده از نیروهایی جدید دارید و نمی‌خواهید از نویسندگان موجود استفاده کنید، لاجرم تولید سخت و بی‌نظمی تا مدتی طبیعی است.
۳. مفتخرم امروز که سردبیر همشهری‌معماری‌م، دو تن از دبیران نشریه‌ام در اصفهانند، یکی در مشهد، یکی در شیراز و دیگران نیز از میان ژنرال‌های مشهور سه سال پیش انتخاب نشدند؛ اما امروز با کمک ایشان توانسته‌ایم پرفروش‌ترین نشریه تخصصی معماری کشور را داشته باشیم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر*

شما خواننده متن حتما به این واقفید که «عدالت» به معنای مساوات نیست. عدالت یعنی هر کس متناسب و اندازه خودش حق دسترسی داشته باشد و متناسب با خودش با او رفتار شود.

الآن من تعجب می‌کنم از عملکرد آقای توکلی و مطهری در مجلس که درباره مرگ ستار بهشتی سوال می‌کنند. تصور کنید با ستار بهشتیِ کارگر و کارگرانی چون او برخوردی نشود، چه اتفاقی می‌افتد؟ امروز این ستار بهشتی مدعی می‌شود، پس فردا فلان کارگر و همینطور انقدر گسترش پیدا می‌کند که می‌بینید همه‌شان مدعی‌ند. برای همین است که باید او را جمع و جور کرد و این کار در سطح و شان وی و به صورت عادلانه‌ای باید اتفاق بیافتد. خیلی مشخص است که یک کارگر، تو گویی با جرم سیاسی، اجازه حضور در هتل اوین در کنار برادران تحصیل‌کرده اصلاح‌طلب، مفسدین اقتصادی با سوئیت‌های مجهز و خانواده استوانه‌های نظام را ندارد؛ چه برسد به اینکه احکام «به صورت نمادین» درباره او اجرا شود. رجایی‌شهرها از سر این آدم‌ها هم زیاد است.

جلویش را نگیرید، پس فردا همین آدم‌ها مدعی می‌شوند، جمع می‌شوند جلوی عدلیه از وضعیت پرونده اخوی قاضی‌القضات سوال می‌کنند، سوال از اینکه چرا برادر قاضی‌القضات پرونده‌ش حواله شده به وقت گل نی؛ یا اینکه طرف دیگر پرونده، قاضی مرتضوی که قتل سه نفر در کهریزک بر عهده‌ش است راست راست می‌گردد. اصلا این چه پرسشی است که چرا حکم صبیه مکرمه استوانه که اقدام عملی کرده است با یک وبلاگ‌نویس یک‌لاقبا هم اندازه است؟، معلوم است که نیست، این یکی در هتل اوین با ملاقاتی و مرخصی، آن یکی رجایی شهر. قرار نیست که باشد. در یک ساختار عادلانه با هر کس متناسب با وزن و منزلتش رفتار می‌شود.


برادران ما باید با خودمان رو راست باشیم، ما تاریخ انقضا داریم. هر کدام‌مان به وقتش.

حالا همین برای مجتبای ما هم صادق است، امروز جلوی این را نگیری پس‌فردا همه این وبلاگ‌نویس‌های حزب‌اللهی مدعی می‌شوند. اصلا باید سفت گرفت، حتی عکس اسب سواری اخوی قاضی‌القضات را که بزنی باید ازت شکایت شود. حالا شما هی بگو اسب سواری‌ش را یکی دیگر کرده، جریمه‌ش را یکی دیگر باید بدهد. مجتبای دانشطلب مگر دختر فلان صاحب‌نفوذ است که حکمش نمادین اجرا شود، یا اینکه عضو فلان حزب و جریان است که به بند سیاسی فرستاده شود؟ یک وبلاگ‌نویس یک لاقبا که پر رو شود به اندازه دزد و قاچاقچی‌ها خطرناک است و باید در اندرزگاه شماره ۱۰ کنار همان‌ها نگه داری شود. پس‌فردا هم که مردونده نمی‌شود، یکی از همین دزد و قاچاقچی‌ها هم بهش مننژیت می‌خوراند. ما هم همه باور می‌کنیم و توجیه می‌کنیم.

یقینا ما باید از قاضی‌القضات تشکر کنم که حداقل صادقانه رفتار می‌کند و تکلیف ما را با خودمان مشخص می‌کند و به ما به روشنی پیام می‌دهد که چه هستیم و به چه دردی می‌خوریم. ما باید بدانیم که تاریخ انقضا داریم. بسیجی و حزب‌اللهی جماعت سپر بلا هستند، ما باید به چیزی که هستیم آگاه باشیم تا آسیب نبینیم. دهه شصت سلف ما جلوی توپ و تانک بودند، وقتی که برگشت یه مشت خاکی نظامی نامدیر بودند. باید کار به دست کاردان‌ها می‌ماند، همان‌ها که ایثار کردند و از فضای معنوی جبهه‌ها محروم ماندند تا مملکت داری کنند. اصلا بسیجی بی‌جا می‌کرد که بیشتر از این مدعی باشد.

حکایت ما هم همین است، درگیری‌ش را ما باید برویم، جر و بحث‌ش را ما باید بکنیم، رفاقت‌های ما باید گل‌آلود شود. اوضاع که آرام شد می‌توان همه چیز را بر سر همین حزب‌اللهی‌ها شکست. چه باک. اصلا ما بی‌جا می‌کنیم در عوض رای‌یی که دادیم و دفاعی که از آن کردیم درباره ۳هزار میلیارد سوال داشته باشیم؛ درباره کهریزکی که آبرویمان را برد سوال بپرسیم؛ از اینکه چرا درباره «صانع‌ ژاله» بهمان دروغ گفتند و به کذب انداختندمان مدعی باشیم؛ از اینکه نقش عدلیه در حفظ آرای اخوی چیست بپرسیم.  اصلا نقش ما این است که این‌ها را هم توجیه کنیم. ما چرا حد خودمان را نمی‌شناسیم؟

اصلا ما باید بپذیریم که وقتی که درباره بعضی رفقای‌مان به ما دروغ گفتند (نمونه‌هایش را لازم باشد می‌نویسم) نباید حرفی می‌زدیم چون اصلاح‌طلب جنایت‌پیشه بودند. طلبه سیرجانی را که گرفتند باید بدانیم که شان لباس روحانیت را حفظ نکرده است. لبه تیغ که رسید به بچه‌های احمدی‌نژاد به دلیل اینکه دعوای اشغل‌الظالمین‌بالظالمین و درگیری مجریه و عدلیه است نباید خودمان را قاطی کنیم. مجید بذرافکن را که غیرنمادین تنبیه می‌کنند باید سکوت کنیم. باید صبر کنیم کم‌کم به رفقای هم‌جناح خودمان هم برسد، که رسیده‌ است.


پی‌نوشت.

  • بیت بالا، از: شمس تبریزی، غزل ۱۰۸۵ دیوان شمس. که دانشطلب ذیل توضیح خود در گوگل‌پلاس زده بود. غزل اینطور آغاز می‌شود: همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر / سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر
  • مجتبی دانشطلب در دادگاه بدوی بالکل تبرئه شد ولی با اصرار و درخواست تجدید نظر دادستان و با نظر دادگاه جدید در اتهامات توهین به مسئولین و تبلیغ علیه نظام محکوم شده است. جهت تاکید که با فرض اشتباه مطلبم را نخوانده باشید.
  • سابقه دادگاه‌های اخیر نشان می‌دهد که حتی با عذرخواهی متهمین باز شدیدترین حکم صادر شده‌است، همینطوری، محض اشاره.
  • واقعیت اینکه نمی‌خواستم این مطلب را با این تیتر و اینطور بنویسم، می‌خواستم نامه‌ای باشد به آیت‌الله [لاریجانی] درباره نتایجی که از این رفتارهای قوه‌قضایی در دوره ایشان گرفته‌ایم، اما شوخی بردار که نیست. پس با خودم گفتم خطاب به رهبری می‌نویسم، سعه صدر ایشان و مجموعه‌شان بیشتر است. به سابقه نوریزاد و گنجی و ... بنگرید، تا جایی که مخاطب رهبری است اتفاقی نمی‌افتد، کار به قاضی‌القضات یا عالیجناب استوانه که می‌رسد تو گویی به مصاف دین خدا رفته‌اند. اما این نوشته ورای رنجنامه است که بخواهم خطاب به رهبری از رنج و خفقان و سکوتی که بر ما می‌رود بنویسم. این واگویه‌ای است با خودمان که حداقل تکلیفمان با خودمان روشن باشد.


  • محمدمسیح یاراحمدی

ب.

payan name poster

سینمای ایران که عطف به سابقه و تاریخ ش منطقه انحصاری لیبرال ها بود نظرش درباره وقایع نیمه دوم دهه هفتاد مشخص بود؛ و در کنار هم افزایی در اختیار داشتن دولت و مجلس به این موقعیت رسید که در دوره ای کم نظیر از فیلم سازی صریح سیاسی را در تاریخ سینمای ایران رقم بزند؛ فیلم هایی که یا صراحتا در آن از زاویه جریان چپ به درگیری های سیاسی پرداخته شده بود (مانند فیلم اعتراض)، یا مانند «بوی کافور، عطر یاس» در میانه فیلم اشاره ای به وضعیت سیاسی داشت (در «بوی کافور...» هرچند موضوع فیلم نسبتا غیر سیاسی است، اما فرمان آرا، هر چند به اندازه پخش سخنرانی خاتمی در بخشی از فیلم، انجام وظیفه می کند).
یادم هست اواخر دهه هفتاد که هنوز تتمه ی جو 18 تیر باقی بود، محصل دوره راهنمایی بودم؛ اولین مواجهه م با این سینما پخش بعض این فیلم ها توسط دبیران جوان علوم انسانی مدرسه در سمعی بصری و در میانه جلسات دیدن فیلم برای دروس سه گانه ادبیات (متون، زبان شناسی و نگارش) بود.
هرچند من به عنوان نوجوانی که متاثر از به خانه نیامدن های پدر در شب پایانی تیر 78، غیرمستقیم پیام 18 تیر را درک کرده و در بغض م نسبت به آن شکی نداشتم؛ حسی که بسیاری از افراد مسن تر از من و مخاطبان اصلی سینمای سیاسی با من در آن مشترک بودند؛ اما نمی توان تاثیر «تواتر و تکرار» این روایت بر مخاطب خاکستری و شورانگیختن مخاطب معارض را نادیده گرفت.
اما نتیجه اصلی این نوع فیلم سازی صریح اقناع مخاطب نیست، هر نظریه سیاسی خصوصا زمانی که به وادی مصداق می آید، موافقین و مخالفینی دارد و توقع اقناع مخالفین با یک فیلم چند ساعته روایی (نه یک جلسه بحث فلسفی سیاسی)، توقع گزافی است. فیلم ساز سیاسی در زمان خود در موازنه ابراز عقیده شرکت می کنند و فشار روانی را بر حریف زیاد می کند، و به نوعی تظاهرات و مواجهه خیابانی برای به رخ کشیدن جمعیت را در میدان سینما تکرار می کند؛ و در بازه زمانی بلند تر راوی تاریخ زمان خود است. یکی از اصلی ترین روش های شناخت تاریخی مخاطب فردا دیدن فیلم های آن دوره است.
این چنین است که توقع اقناع مخاطب سبز معترض از فیلم «پایان نامه» توقع زیادی است؛ «پایان نامه» تاریخ را از «نگاه ما» روایت می کند؛ و توقعی که مای خودی از آن باید داشته باشیم کیفیت روایت و فیلم سازی است؛ توقعی که کلاه داری تا حد خوبی به آن پاسخ گفته است. «پایان نامه» چه در مورد آن بخش دغدغه ما از روایت کل جریان باشد یا نباشد، به عنوان یک فیلم پلیسی، هیجان انگیز و با کیفیتی متوسط به بالا است.
تاریخ را حاکمان می نویسند، و جریان اصلاح طلبی این موقعیت را داشته است که در آن بازه تاریخی با پشتیبانی مالی و همچنین محدود کردن مخالفین خود در ابراز عقیده تاریخ را روایت کند.
و حال نوبت روایت ما است؛ «پایان نامه» تنها بخشی از روایت بلند و مفصلی است که ما از وقایع دوسال گذشته می دانیم، انقطاع این روند در همین فیلم روایت ما را ناقص و موجب ابتر ماندن تلاش کلاهداری است. فیلم «پایان نامه»، روایتی پلیسی امنیتی از اقدامات یک آقازاده فراری برگشته از بریطانیا است، که 4 جوان به طور اتفاقی درگیر و قربانی آن می شوند؛ این نوع روایت از وقایع پس از انتخابات 10م، شاید بخشی از پازل بزرگ روایت پیچیده دوسال گذشته است، اما قطعه ای از این پازل است که آنچنان برای همه ملموس نبوده است و شاید به عنوان سوژه اصلی برای روایت آن وقایع مناسب نباشد، و البته در مورد سطح غلظت این بخش از روایت در میان حزب الله نیز توافق وجود ندارد.
به هر حال این موقعیت، وضعیت نازل تر سینمای انقلاب در دهه 50 است که موجب ظهور فیلم سازان جدیدی شد. من شمقدری را نه کارگردان شاخصی می دانم و نه مدیریت و رفتار وی خصوصا با رقبا و همکاران (تقریبا هم جبهه) گذشته ش که امروز در خانه سینما و ... را نمی پسندم؛ اما اگر شمقدری بتواند با استفاده از موقعیت خود، ضمن کمک به تکمیل این روایت، فیلم سازان جدید حزب الله را به لیگ برتر فیلم سازی بکشاند تاریخ حزب الله به نیکی از وی یاد خواهد کرد.
بخش ها بر زمین مانده این تاریخ زیاد است، زاویه دیدهای جوانان حزب الله و شب بیداری های آن ها، روایت از میانه درگیری ها، آنچه بر سر سیاست کلی ما آمد، روایتی از داخل پایگاه های بسیج، و ضربه این که به منافع و پروژه های ملی در فضای بین الملل وارد شد و ...، منتظر روایت کارگردانان جدیدی هستند، که می بایست منتظر ماند که آیا کسی از میان کارگردانان مستند و فیلم حزب الله حاضر یا طبقه جوان حزب الله که وقت خود را در کلاس های فیلم سازی و فیلم نامه نویسی فرسوده می کنند، جسارت از زمین برداشتن آن ها را به خود می دهند یا نه.
خدا، شهدا و خمینی (ره)، درباره هر کدام از ما و توانایی های مان قضاوت خواهند کرد که آیا آنچه می توانستیم کردیم، یا نه.

در همین باره.
+ مملکت سینما صاحب دارد | محمدرضا وحیدزاده؛ پیاده روی در اتوبان
پی نوشت.
نکته ناراحت کننده این جا است، که گویی شمقدری همان نگاه حاسدانه و درگیرش با همکاران گذشته ش را امروز در مقابل فیلم سازان جوان نیز تسری داده است؛ فرایند صدور مجوز (نه حتی پشتیبانی مالی) دچار تنگ نظری در اجازه فیلم سازی به جوانان حزب الله (حتی با سابقه بیشتر و بهتر از کلاهداری) است. تاریخ حزب الله درباره شمقدری قضاوت خواهد کرد که از این موقعیت برای ارتقای حزب الله و انقلاب استفاده کرد، یا رشد جایگاه خود و اطرافیان ش در پارادایم حزب الله.
  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.
نوشته پیشرو که در آن سعی کردم نقش ایران در قضیه اسرائیل را بررسی کنم، به مناسبت روزه قدس، در همشهری آیه شماره 19اُم، شهریور 89، صفحه 92 و سرویس سبک زندگی به چاپ رسیده است. مطلب نسبت به دیگر مطالبم تقریبا حجمی دوبرابر دارد، و از این جهت مطالعه آنلاین آن شاید حوصله زیادی بطلبد، زین رو فایل نوشته نیز از این لینک قابل دریافت است.

نوشت.

هر چند سال های ابتدایی دهه هشتاد میلادی و پیروزی انقلاب اسلامی، و وقایعی که جملگی به ارتباطی به ایران دارند، نقطه عطفی در قیام آزادسازی فلسطین است؛ اما شروع آن را باید در چند دهه قبل و اولین قیام های اسلامگرایانه ایرانِ صده اخیر جستجو کرد. در واقع وقایع دهه هشتاد را به ثمر نشستن امیدهای قهرمان ملی ایران، نواب صفوی به دست همرزم وی روح الله خمینی دانست.

بیت المقدس؛ مسافری از ایران

[caption id="attachment_470" align="alignleft" width="250" caption=" "]navvab[/caption]

با اعلام موجودیت اسرائیل در سال 1327، همگام با دیگر کشورهای اسلامی در ایران نیز تظاهرات و اعتراضات شروع شد؛ تنها شش روز پس از این اعلام موجودیت، در حالی که حکومت پهلوی عکس العملی نشان نداده بود؛ جمعیت کثیری در مسجد سلطانی تهران به دعوت جمعیت فداییان اسلام و آیت الله کاشانی جمع شدند که پس از بیانیه آیت الله کاشانی و شهیدنواب صفوی تا ساعت 9 شب تظاهراتی ضد صهیونیستی در خیابان های تهران برگزار کردند و سوار بر اتوبوس در خیابان های تهران شعار می دادند.
فردای تظاهرات مراکزی برای ثبت نام داوطلبین جهاد علیه اسرائیل دایر می شود که قریب به پنج هزار نفر از طریق آنها ثبت نام می کنند؛ و جمعیت فداییان اسلام در ادامه حرکت بیانیه ای خطاب به دولت نوشته و خواستار همکاری دولت وقت برای اعزام نیروها می شود. در این بیانیه می خوانیم

«خونهای پاک فدائیان اسلام در حمایت از برادران فلسطین می جوشد. پنج هزار نفر از فدائیان رشید اسلام عازم کمک به برادران فلسطینی هستند و با کمال شتاب از دولت ایران اجازه حرکت به سوی فلسطین را می خواهند و منتظر پاسخ سریع دولت می باشند».

هر چند شهید نواب تمام تلاش خود برای تحت فشار قرار دادن خود، حتی با گفتگو با ابراهیم حکیمی نخست وزیر وقت، به کار می بندد اما در نهایت دولت با این طرح همکاری نمی کند؛ و با توجه به حجم فعالیت امکان انجام آن بدون همکاری دولت منتفی می شود.
اما هنگامی که در آذرماه سال 32 قرار بر برگزاری اجلاس مؤتمر الاسلامی در بیت المقدس شرقی می شود، «جمعیت انقاذ فلسطین» و «مکتب الاسرار المعراج» از نواب برای شرکت در اجلاس دعوت می کنند؛ مشورت نواب با علما منجر به تکلیف شرعی از جانب علما و خصوصا آیت الله صدرالدین صدر بر عهده نواب می شود که در این اجلاس شرکت کند.
هزینه سفر از طریق فروش فیش هایی از طرف جمعیت تامین می شود، و عبدالحسین واحدی مرد شماره دو جمعیت در شوری که در مسجد محمدیه سرچشمه برگزار می شود اهیمت و ابعاد سفر را برای اعضا شرح می دهد؛ و حدود هشت هزار تومان از طریق فروش فیش ها جمع اوری می شود؛ نواب 11 آذر به سوی عراق راهی شده و فردایش به بیروت رفته و خود را به شرق بیت المقدس می رساند.
هر چند اجلاس مؤتمر که با حضور سران ممالک اسلامی همچون همسایگان فلسطین، اندیشمندان و علمای اسلامی برگزار می شد، اما فضای ناسیونالیسم عربی همچنان بر آن حکم فرما بود؛ این چنین است که نواب هنگام که پشت تریبون می رود تا به عربی سخنرانی کند می گوید

«گر افتخار به عربیت باشد من فرزند بهترین مرد عرب هستم. اگر پیغمبر را از عرب بگیرند، عرب هیچ ندارد. شخصیت عرب به پیامبر اسلام است و من فرزند اویم. همان خداوند که فرمود: [إنا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباًو قبائلاً لتعارفوا إن اکرمکم عندالله اتقیکم (حجرات،۱۳)]. حمله به سرزمین اسلامی فلسطین چه سرزمین عرب و چه غیر عرب ، حمله به سرزمین اسلام است.»

مفتی اعظم سوریه که پس از انقلاب اسلامی در سفری به ایران درباره نواب می گوید

«بعد از قرن اول هجری، شهیدی به عظمت نواب صفوی وجود ندارد.»؛ از آن اجلاس روایت می کند که «پس از اجلاس نواب با هفتاد نفر برای بازدید بخش اشغالی قدس رفته بود یکباره عبایش را کناری انداخت و به حاضران گفت که باید برویم و درآن مسجدی که در منطقه اشغالی واقع است نماز بخوانیم و هر کس آماده شهادت است با ما بیاید. درحالیکه همه ترسیده بودند ، او حرکت کرد و دیگران نیز با وجود آنکه سربازان اسرائیل دستها را بر روی ماشه گذاشته بودند به دنبال وی به راه افتادند و نماز را به امامت وی خواندند. نواب در جواب احمد سوکارنو رئیس جمهور وقت اندونزی که پس از بازدید، از نواب پرسیده بود که چرا چنین کاری کردی و نزدیک بود ما را به کشتن دهی؟ گفته بود: بردم تا شهیدتان کنم تا ملتهای مسلمان با کشته شدن نمایندگانشان، بیدار شوند.»

بزرگان جهان اسلام، همچون مرحوم سیدقطب رهبر جنبش اخوان المسلمین مصر، روایات جالبی از این سفر نواب دارند؛ در همین اجلاس است که نواب برای مبارزه با اسرائیل پیشنهاد تشکیل «سازمان انقلاب اسلامی بین المللی» را می دهد تا جنبش ها و دولت های اسلامی به طور واحد علیه اسرائیل عمل کنند؛ اما با شهادت نواب و سرکوب فداییان اسلام، هم این طرح و هم تلاش برای ایفای نقش ایران در مسئله فلسطین تا مدت ها به حاشیه می رود.

بر بام سفارت اسرائیل

[caption id="attachment_471" align="aligncenter" width="410" caption="عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل."]عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل.[/caption]

در حالی که هنوز ده سال از شهادت نواب صفوی نگذشته است؛ تبلیغات فداییان اسلام و علما علیه اسرائیل تاثیر عمیق خود را بر مردم گذاشته است؛ آنچنا که ژنرال مایرامیت رویس اداره اطلاعات ارتش اسرائیل که اردیبهشت 1341 برای دیدار با مقامات ارتش، نخست وزیر، کفیل وزارت خارجه و وزیر کشاورزی به ایران می آید، در بازگشت به اسرائیل طی گزارشی به بن گورین و گلدمایر توصیه می کند که با توجه به منفور بودن اسرائیل در میان مردم ایران، با توجه به آینده ارتباطات فراتر از هیأت حاکمه برقرا شود. یک سال بعد امام خمینی در خطابه معروف سال 42 به ارتباط شاه و اسرائیل اعتراض می کند. همزمان با اوج گیری نهضت مردمی، محکوم کردن روابط شاه و اسرائیل از محورهای اعتراضات مردمی است؛ آنچنان که به گزارش مطلبی از روزنامه معاریو در سال 52، به نقل از خبرنگار فیگارو، که نمایندگی ایران در تل آویو در گزارش خود برای وزارت خارجه آن را نقل می کند، می نویسد «خبرنگار مزبور از تظاهرات و ابراز مخالفت‌هایی که به نزدیکی بین ایران و اسرائیل می‌شود و نیز شعارهای «شاه یهودی است» یا جعل نام خانوادگی پهلوی به «پاپالوی» گزارشهایی می‌دهد»؛ این گزارش روایت از وضعیتی است که در تظاهرات ها شعارهای «قم، تبریز، فلسطین» و «امروز ایران، فردا فلسطین» شنیده می شود.
در عین حال همزمان با اوج گیری انقلاب، خطبای انقلاب همچون آیت الله مطهری، دکتر شریعتی و آیت الله سعیدی و سایرین به موضوع فلسطین توجه بیشتری می کنند، که مشهورترین آن سخنرانی مرحوم مطهری درباره شبهه ضد شیعه بودن فلسطینیان است؛ در همین ایام اس که حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی نیز به دلیل ترجمه کتابی درباره فلسطین به زندان می افتد. شدت یافتن نهضت، و گسترش عملکرد گروه های مسلح به دفاتر نمایندگی اسرائیل و منافع اسرائیل نیز می رسد؛ دفتر هماپیمایی العال اسرائیلی با آنکه دوبار مورد حمله قرار می گیرد تا آخرین روزها به تخلیه 1500 خانواده اسرائیلی و مهاجرت یهودیان ادامه می دهد.
سازمان آزادیبخش فلسطین از پیش از پیروزی ارتباط خود با انقلابیون را تقویت می کند؛ این ارتباط که از زمان تماس چریک های ایرانی چون چمران با سازمان و حمایت امام موسی صدر از فلسطینیان ساکن لبنان شروع می شود، با ارتباطات تشکیلاتی و آموزشی با ساف ادامه پیدا می کند؛ در حالی که عمده ارتباط ساف با گروه های سوسیالیستی از گروه های مسلح تا نهضت است، یاسر عرفات، دبیرکل ساف که به ارتباط با رهبری انقلاب اهمیت می دهد، در پی شهادت حاج آقا مصطفی خمینی پیام تسلیتی برای امام می فرستد که ایشان نیز طی تلگرافی به این پیام پاسخ می دهند. همچنین امام از سال 1347 اجازه هزینه وجوهات برای کمک به سازمان فتح، شاخه نظامی ساف (سازمان آزادی بخش فلسطین)، را صادر می کند.
همین روابط پیوسته و نزدیک است که موجب می شود تنها یک هفت پس از پیروزی انقلاب، یاسر عرفات در ایران حاضر شود؛ ایران که با پیروزی انقلاب از اسرائیلی های با مقام رسمی خواسته کشور را ترک کنند؛ دفاتر تجاری و سیاسی اسرائیلی چون دفتر آژانس یهود و سفارتخانه را می بندد؛ در 30 بهمن 57 با ورود عرفات و با حضور یادگار امام سفارت فلسطین را در محل قبلی سفارت اسرائیل افتتاح می کند. عرفات در این سفر به نواب صفوی، قهرمان ملی و فعال در عرصه فلسطین اشاره می کند و می گوید: «

هنگامی که دانشجو بودم و در مصر درس می خواندم یک روز شهید نواب صفوی به دانشگاه آمد و سخنرانی کرد. پس از پایان سخنرانی نزد او رفتم و خودم را معرفی کردم . او به من گفت: (تو پسر علی هستی ، اما ملتت دراسارت به سر می برد. تو سید حسنی هستی . تو باید دین جدت را یاری دهی. تو باید ملت فلسطین را از چنگال اسرائیل نجات دهی، آن وقت اینجا نشسته ای درس می خوانی که چه؟) این سخنان نواب صفوی مرا تکان داد و روحیه انقلابی در من پدید آورد و از آن پس درس و مشق را رها کردم و به کار نهضت پرداختم.»

خروج ناگهانی ایران از ائتلاف با اسرائیل و آمریکا در عین ضربه سنگین به اسرائیل معادلات منطقه ای را به شدت تغییر می دهد؛ قطع صادرات نفت و مبادلات اقتصادی بیشترین ضربه را به اسرائیل وارد می کند که اصلی ترین منبع تامین نفت آن ایران است؛ به همین دلیل است که سخنگوی رژیم صهیونیستی با پیروزی انقلاب اعتراف می کند که «قطع روابط سیاسی و اقتصادی میان ایران و اسرائیل زیان های فراوانی به اقتصادی این دولت وارد کرده است»؛ از سوی دیگر با خروج ایران از ائتلاف، آمریکا فشار بیشتری برای پیمان صلح میان اسرائیل و مصر (که تا پیش از مرگ ناصر از اصلی ترین تهدیدات اسرائیل است) وارد می کند و حتی از مصر می خواهد به اسرائیل اجازه استخراج نفت سینا را بدهد.
اما همین اتفاق و صلح کمپ دیوید به پیچیدگی اوضاع و تحریک گروه های اسلامی چون اخوان المسلمین و جهاد اسلامی مصر می انجامد که اوج آن به هلاکت رساند انورسادات به دست خالد اسلامبولی است که مورد تکریم انقلاب ایران قرار می گیرد و به تیرگی بیشتر روابط مصر و ایران انقلابی می انجامد.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • این یادداشت را به مناسبت روز سوم، برای سایت کانون اندیشه جوان نوشتم؛ یک روز فاصله در انتشارش در وبلاگ اولا به دلیل احترام چند ساعته به سایت کانون به عنوان محل اول انتشار بود، و شب هم اینترنتم به دلایل نامعلومی قطع شد که شرکت سرویس دهنده پاسخگو نبود.
  • مهم تر از همه؛ این مطلب را تقدیم می کنم به بابا، که مثل بسیاری از پدر و پسرهایی با اختلاف نسل، که پسر هایشان زیادی در خانه پدری مانده اند، و زیادی سر پُرشوری دارند، پُر از اختلاف نظر سیاسی و رفتاری هستیم؛ با این حال، دنیا هر جور که باشد عاشقش هستم؛ و بزرگترین افتخارم در زندگی حتی اگر (مثل همیشه نتوانم از قلبم حرف بزنم و) رو به رویش نگویم، داشتن اوست.
  • در این میان فراموش نکنیم، فاتح خرمشهر، شهید حاج احمد کاظمی، فرماندهان سپاه خرمشهر، شهید محمد موسوی و شهید محمد جهان آرا، و شهید هور، شهید هاشمی، که به ظاهر همرزمانش حرمت تشییع پیکرش را نگاه نداشتند.
  • آنچنان که می دانم بعضی خشنود خواهند بود که فشار هایشان موجب نگارش چنین مطلبی شده است؛ پاسخ های من به نظرات دو مطلب پیشین بیانگر این هست که بخشی از خشونت ماه های گذشته را به جا دانسته ام و از آن دفاع کرده ام و آنچه که در این متن می آید نه از فشارهای آنلاین و غیر آنلاین افراد بوده است.
  • قراردادن عکس های خونین، هر چند مقدسند، را میان چنین مطلبی نپسندیدم، تک عکس زیر برای خالی نبودن عریضه است؛ وگرنه حالش به خام خواندنش است، بی تصویر، بی تصور.

نوشت.

[caption id="attachment_421" align="aligncenter" width="400" caption="فتح خرمشهر، فتح خاک نیست؛ حتی از فتح ارزش های اسلامی هم بالاتر است؛ تجلی یکی حقیقت مکرر است، که دایم در عالم تکرار می شود."]khoramshahr[/caption]

این سالها انقدر از سوم خرداد گفته اند؛ انقدر دفاع از خرمشهر را هالیوودی کرده اند و انقدر دعوای سیاسی را از سقوط تا فتح و دلیل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر مخلوط واقعیت این حقیقت تاریخی کرده اند، که واقعا سخت است نوشتن از حقیقتی، که با زندگی بعضی از ما ممزوج شده است. سوم خرداد نه؛ خرمشهر، شاه رگ جنگ بود، و جنگ هنوز زندگی بسیاری از ما را تشکیل می دهد. برای بسیاری خاطره و نوستالوژی است؛ برای بسیاری دوران تاریک؛ برای بعضی ها هم شده است پدران و مادرانی که تابلوهای متحرک اند، اگر خودشان از این وضعیت تاثیر مستقیم نپذیرفته باشند. جنگ واقعیت های هسته های اولیه جامعه ما، خانواده را تغییر داد، پدرانی که اگر جانباز نشدند تا همیشه تابلوی متحرک و یادآور جنگ باشند، رفتارشان برای همیشه متفاوت شد. و زندگی هایی که ناگهان با یک انهدام از دست رفت، یا در میان گلوله باران بین صلوات رزمندگان بین پرستار و بسیجی شکل گرفت.
سوم خرداد، فتح دوباره خرمشهر، برایم فراتر از یک واقعه تاریخی، یک واقعیت/حقیقت پیوسته تاریخی است؛ آنچه که از ابعاد موقعیت زمانی خود خارج می شود و دایم دربرابرم تکرار می شود؛ بگذار گذرا، بی حاشیه و توصیف اضافه لحظاتی از این مواجهات را روایت کنم:

پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ در حالی که شب های شام غریبان در جمع کودکان دسته مسجد امام صادق شمع دست می گرفتیم، پیشاپیش دسته ی عزاداری راه می افتادیم از این خانه شهید به آن خانه شهید. کودکی من، یک جوان متولد اواخر دهه شصت، اینگونه شکل گرفت؛ حقیقتی هست: مردمانی جان داده اند / می دهند برای حق، آنها نه در قاب تلویزیون، که خانه شان نه ته کوچه، که خانه روبرویی است.
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد با عکس های بابا روی پُل های شناور، در حالی که در حال خدمت در یگان مهندسی بوده است، یا در جمع سه نفری روبروی مسجد جامع شکل گرفت؛ جمع سه نفره متشکل از بابا، بابای مهدیار که یک ترکش در سرش داشت، و بابای علی که موجی بود، در واقع خیلی موجی بود. بعدها این کلکسیون با نتایج آزمایش های پوست و ریه پدر تکمیل شد؛ جنگ از زمان «مجنون» عهد کرده بود که با پیمان شیمیایی تا آخرش را با خانواده ما بماند.
و پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد ...
***
تاریخ نه تنها تکرار می شود، که گاهی کِش می آید؛ سقوط هم تکرار می شود؛ سی و پنج روز هم کِش می آید. نمی دانم روز چندم می توانی حسابش کنی، همان زمان که اصلاحات می تاخت؛ همه ما، دانش آموزان به اصطلاح استعدادهای درخشان مملکت (اگر عبارت درستی باشد)، در راهنمایی علامه حلی، در حالی که هنوز ذهنی شکل گرفته نداشتیم، و حالا نیز تصاویری محو در ذهن مان مانده است را جمع کردند در تالار دانشگاه، آقایی برای مان سخنرانی کرد، و تا توانست برای نوجوانانی که به سختی بزرگ سال ترین شان به 14 سال می رسید تکرار می کرد که ادامه جنگ بعد از خرمشهر اشتباه بود؛ کاری به راستی این گزار ندارمو نمی دانم روز چندم از آن سی و پنج روز بود که کِش آمده بود، ولی یکی آمده بود وسط شهر داشت دِل بچه ها را خالی می کرد؛ دِل خیلی ها خالی شد، خیلی ها تابلوی متحرک نداشتند که هر روز تاریخ براشان تکرار شود. شهر به سقوط می رفت.
همان روزها، در همان مدرسه، دسته ای از بچه ها سر به سر معلم ریاضیات نخبه مان می گذاشتند، سر به سر وِی که نه، به قولی به اعتقادات آن روزش معترض می شدند؛ جوان درویش مسلکی بود؛ اهل عرفان بود، زلف و ریش صوفیانه داشت، در کیف حجیمش همیشه یک چفیه بود، و تصویر آقا هم خورده بود روی بخش داخلی درِ کیف، شریف می خواند؛ من بی صداقتی ندیدم از او؛ نا گهان رَگ گردنش، وسط درس نخواندن های ما زد بیرون؛ (نقل به مضمون) که «شما وسط جنگ نبوده اید و گرنه انقدر بی خیال نمی شدید، ما زیر بمباران درس خواندیم، حالی مان بود کجاییم، برای چه درس می خوانیم، باید درس می خواندیم؛ شما عین خیال تان نیست. همین الآن فکر می کنید خبری نیست، همین الآن که راحت نشسته اید سر کلاس هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»
ضرب آهنگ این جمله «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»؛ در گوش من ماند؛ هر چند آن جوان معلم ما، چند وقت بعد از دوره اصلاحات، بورسی گرفت، رفت آمریکا، کم کم موهایش کوتاه شد، حرف های عجیب زد، این یک سال لباس سبز پوشید و به همه آن بسیجی ها و اطلاعاتی هایی که یک زمانی رگ گردنش برای شان می زد بیرون هر چه خواست گفت؛ دست آخر یک عکس هم در واشنگتن با کاخ سفید گرفت که جزو رزومه انقلابی اش بماند؛ این آخری ها هم فکر کنم فقط وجود خدا را انکار نکرده است؛ ولی دستش درد نکند، هنوز ضرب آهنگ «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...» در گوش من مانده؛ و هزار بار تغییر او در این حقیقت خللی ایجاد نمی کند.
***
همان سال ها که ما گِل بودیم و داشتند ورزمان می دادند که آن طور که می خواهند درمان بیاورند، همان سال های تاثیرات نرم، سال ها گفتمان، شرکت نفت، ما دانش آموزان (به اصطلاح) نُخبه دبیرستان علامه حلی را مهمان کرد؛ هدف این بود که چند نفر از این «نخبگان» در هنگام انتخاب رشته جذب سیستم نفتی کشور شوند؛ منطقی بود. ما را فرستادند جنوب، هر روز کلی بازدید از سَد هایی که سرداران سازندگی کشور ساخته بودند؛ پالایشگاه ها، چاه های نفت، مشعل های برافراخته، دیدار از مناطق جنگی هم بود، دقیقا نیمی از سفر بود، ولی نه هدف ما از سفر بود نه هدف شرکت نفت از مهمان کردن ما. ما هر روز باید به کشورمان افتخار می کردیم، به سرداران سازندگی، به صنعت نفت، به سد های سیمانی و خاکی ... ما هر روز افتخار می کردیم.
ولی من تا سال ها یادم ماند، یک بار که سعی کردم مثل مردم خرمشهر مزه آبی که از لوله ها بیرون می آید را بچشم بر من چه گذشت؛ تا سال ها یاد من ماند ما آنجا هر روز آب معدنی می خوردیم، و به قیافه مردمانی که یک کوچه بی گرد و خاک نداشتند، نمی خورد شرکت نفت هر روز برای شان آب معدنی بفرستد؛ و من فکر می کردم داریم به آخرهای سی و پنج روزِ کِش آمده می رسیم ...
سال ها گذشت، تا 87، این بار برای راهیان نور برگشتم؛ باز هم نمی شد از آب شهر خورد؛ و واقعیت/حقیقت سوم خرداد هر دوبار برای من تکرار می شد؛ کسی برای آب نجگید، اما ...
***
25 خرداد 88، فکر کنم دیگر آخرش بود، صبح روز 35 اُمی بود که اندازه یک سال بر ما گذشت؛ افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند؛ برایم مهم نیست چه گذشت در این یک روز کِش آمده به اندازه ی یک سال که به خیلی ها ظلم شد، خیلی ها ظلم کردند، از دو طرف، اما آن روز داشتند از حوزه بسیج بالا می رفتند، از حصار های یک منطقه نظامی که آزادی و امنیت شان را وامدارش بودند؛ واقعیت/حقیقت سوم خرداد، همزمان که با تلفن اخبار حوزه می رسید مدام در برابرم تکرار می شد؛ می گویند 5-7 در برابر حوزه کشته شدند با حق تیر؛ و ایثارگر ترین بسیجی این سال برای من شد همان جوانی که بالای حوزه ایستاده بود؛ نمی خواست بزند ولی می خواستند بیایند تو؛ تو پُر از اسلحه، ... اگر آن ده ها اسلحه خارج می شد؟ اگر جنگ داخلی شروع می شد؟ ... آن بسیجی شد ایثار گرترین بسیجی این سال برای من؛ از آبرویش گذشت، از امنیت اش؛ تصویرش به عنوان جانی پخش شد، و او همه این ها را از اول می دانست، کم ترین کار این بود سلاح را زمین بگذارد و از خانه کناری بگریزد، بعدش سلاح های اتوماتیک در تعداد زیاد خارج می شد و اولین کشتار عمومی، بعد پاسخ متقابل، بعد پاسخ دیگری و ...، چیزی از ایرانی نمی ماند که بابای من امروز شب ها وقتی برایش سلفه می کند انگار تمام وجودش خراشیده می شود.
من به آن بسیجی بدهکارم؛ نگذاشت آنچه بابای من ریه اش را برایش داد، همه آن شهیدهایی که شام غریبان می رفتیم دم خانه شان برایش پَرپَر شدند، هر روز دو نفر از بچه های اطلاعات برایش لب مرز شهید می شوند، و مردم خرمشهر بعد سی سال هنوز بی آبی را تحمل می کردند و نمی خروشیدند، به دست نامَرد ها قربانی شود.
روز آخر، اندازه یک سال طول کشید ولی این بار شهر سقوط نکرد!

  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب پیشرو، ذیل عنوان «ازدواج تشکیلاتی» پرونده آذر ماه پایگاه موج چهار نوشته شده است؛ و تاریخ انتشار آن به 17اُم آذر ماه 88 باز می گردد.

من نمی دانم آنها که از ازدواج دانشجویی و بالاخص ازدواج درون تشکلی دفاع می کنند، دقیقا متوجه اند در حال بحث درباب چه موضوعی و با چه مختصاتی هستند؟

داستان اول: آنچه ازدواج بر سر عنصر می آورد.
بگذارید ایتدا  از این  زاویه نگاه کنیم، در صورت ساده کردن وضعیت، در همه تشکل ها ما دو نوع عنصر تشکیلاتی داریم، «عنصر عامل»، و «عنصرمصرف کننده»؛ این تقسیم بندی نه بر اساس موقعیت تشکیلاتی نیست، که در هر طبقه تشکیلاتی از هر دو نوع یافت می شوند. آنها که کار تشکیلاتی دانشجویی کرده اند، می دانند تشکل تقریبا هیچ وقت خالی نمی ماند، دانشجویانی فارغ التحصیل می شوند و در عوض تقریبا به همان تعداد دانشجو وارد دانشگاه می شود؛ اما آنچه که فقدانش در هر صورتی، حتی با ورود عنصر مشابه جبران پذیر نیست، عنصر عامل یا فعال است، که هر کدام از لحاظ خلاقیت، توانایی و جهت منحصر به فرد خود را دارند،‌ که با حذف هر کدام، تشکل از آن زاویه دید محروم می شود. و عطف به روایت بالا، ازدواج، آن هم ازدواج درون تشکلی که در واقع با کوله باری از امیدهای واهی،‌ پوچ و کاذب رخ می دهد، این عنصر فعال را زودتر از روند عادی تحصیل، از دایره تشکل خارج می کند.
فقدان نیروی مصرف کننده، که کانه سیاهی لشکر، استفاده کننده ماحصل فعالیت های نیروی عامل، در این برنامه و آن سخنرانی و ... هستند، و از قضا بیشترین تفاخر تشکیلاتی صادره از ایشان است، ضربه خاصی که به تشکل نمی زند، خلوص تشکل را بالا می برد؛ و از قضا انکار ناپذیر است که بخش قابل توجهی از نیروهای مصرف کننده، در حالت خوش بینانه به صورت ناخود آگاه، به همین نیت، یعنی یافتن زوجی فعال، (در تشکل های ما: ارزشی و متعهد) و قابل تفاخر، جذب تشکل می شوند، که هم (رفع) تکلیف ایدئولوژیک انجام داده باشند،‌ هم سعادتی (منطبق بر ایدئولوژی) کسب کنند و هم به انقلابی ماندن (بین خودمان بماند، کانه رفتار تشکیلاتی شان رفع تکلیفی) و رفتار کردن در آینده (زندگی مشترک) امیدوار باشند.
و اینگونه است که نیروی عامل (یا حتی مصرف کننده) از دایره تشکل خارج شده و حداکثر رفتار انقلابی و ایدئولوژیکی که پس فردا روز از وی خواهیم دید، حضور دقیقه نودی، همراه با همسر و فرزندان در تظاهرات های معمول و هرساله است.
داستان دوم: جلسه زنانه!
اما روایتی کوتاه تر از بلایی که رواج و حتی امید ازدواج درون تشکلی بر سر تشکل می آورد، بسط قضیه غیبت و تجسس است. آنگاه که محیط تشکل، علی رغم هدف اصلی اش، محیطی برای زوج شدن باشد و هر از چند می بایست منتظر شنیدن خبر ازدواج دو عضوی از تشکل بود؛ آیا غیر قابل انتظار نیست که بخشی از گفتگوهای پیرامون تشکل، در بررسی ارتباط افرادی باشد که ظن مراوده و احتمال ازدواج آنها است (و به احتمال زیاد هم معطوف به صحت این قضیه، که تا چیزکی نباشد مردم نگویند چیزها)؛ و پیچیده تر از آن، حتی باید منتظر پچ پچ های مابعد مراودات و یحتمل روابط شکست خورده، تهمت ها، نگاه های خریدارانه ی اعضا به یکدیگر و ... بود.
آیا با این وضعیت چیزی از رفتار تشکیلاتی باقی می ماند، که بخواهد تشکلی باشد که بعد از آن بخواهد برای هدفی فعالیت کند؟ آیا توانی می ماند؟
ختم کلام:
حال این سوال پیش می آید که در صورت حذف موقعیت زوج یابی در یک تشکل، فرد یا عنصر، زوج همفکر خود را از کجا می تواند پیدا کند؟ اما در واقع این سوال بر اساس یک نظریه ناقص و از بنیان اشتباه نشئت می گیرد؛ و نقص آن اینکه آیا تشکیل خانواده، با مختصات تعریف شده، در هنگام تحصیل،‌ خصوصا برای جنس مذکر و با توجه به محوریت وی در خانواده،‌ اصولا اتفاق مناسبی هست یا نه؟ که عطف به آن،‌ آن را برای عناصر تشکیلاتی، که توانی مضاف بر تحصیل می طلب توصیه کنیم؟ و خود این موضوع از نقصی اجتماعی نشئت می گیرد، که اولا مقوله نیازهای فردی برای ازدواج را بحرانی تر و پر اهمیت تر از آنچه هستند نگاه می کنیم و ثانیا تنها یک راه و آن هم راهی را برای حل آن توصیه می کنیم که بدون بینش و اطلاع کافی، اگر نگوییم بد ترین راه یقینا سخت ترین راه است.
  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب ذیل ابتدا در لبیک به بازی حسام الدین مطهری درباره ی ژورنالیسم حزب اللهی، در پایگاه اشا ذیل مقاله حسام الدین درج شد؛ پس از آن با کمی اصلاح مهدی شیخ صراف، سردبیر موج چهار آن را در بخش پاتوق پایگاه، و ذیل پرونده ژورنالیسم حزب اللهی باز نشر داد؛ زمان نشر در موج چهارم هم  به تاریخ 10 آبان 88 باز می گردد.

بحث ژورنالیسم حزب اللهی از این زاویه که قضیه را شفاف باز کرده بود و با لحنی جالب و قابل توجه است؛ با این حال به نظر من تکرار مکررات است و مثل همیشه نقد و توصیف وضعیت موجود، باید از خودمان بپرسیم هر کدام از ما که این پست‌ها را چند باره در سایت‌هایمان می‌نویسیم، چه کرده‌ایم؟ و چه باید بکنیم؟
داشتن یک رسانهٔ مستقل با تعریف‌هایی که از یک رسانه مناسب حزب اللهی شد هزینه بر است؛ هر چند چشم فرو بستن بر تجربه های نسبتا پایدار نظیر سوره، راه و پنجره نیز ناجوانمردی است؛ به این اضافه کنید ژانر جدید نشریاتی که هر چند هنوز بخشی از پای‌شان در ژانر کیهان باقی مانده ولی اول راه اند، از دو جهت اصولگرایی وطن امروز و تاحدودی دوره جدید تهران امروز.
اما خوب، واضح است که هیچ‌کدام از نمونه‌های فعلی آن چیزی نیست که مطلوب ماست، با این حال ما چه کرده‌ایم؟ با توجه به هزینه زیاد داشتن یک رسانه مکتوب چه می‌توانیم بکنیم؟
نظر شخص من این است به جای این‌که دوستان چهار روزی در همشهری و الخ برای کار بروند و بعد دعوایشان شود بیایند بیرون، باید مُصِر، متعهد و هدف دار جای پایمان را با همه سنگ اندازی‌ها در آن مکان‌ها حفظ کنیم؛ یقینا فرصتی پیش خواهد آمد که ما جای تیم‌های قبلی را بگیریم و در همین فرصت سریع باید دست دوستان حرفه‌ای و مبتدی‌مان را بگیریم، حرفه‌ای‌ها تثبیت خواهند شد، مبتدی ها خواهند آموخت؛ و سپس تیمی خواهیم داشت که گام به گام اعتبار کسب می‌کند و زمانی می‌رسد که غیر قابل سانسور خواهیم بود، به ما نیاز خواهند داشت و نخواهند توانست نادیده‌مان بگیرند، این روزنامه نشد آن روزنامه، این ماه نامه نشد آن هفته نامه، این سایت نشد آن خبرگزاری، آن نشد این، این نشد آن، جایگاهی خواهد بود که تیم به حدی گسترده خواهد شد که خود توانایی گرداندن کامل یک رسانه را خواهد داشت. این جاست که کسانی هستند که با داشتن یک امتیاز و پول، نیازمند یک تیم جدید باشند.
کم نداشته‌ایم از این نوع، کسانی که شاید خیلی با گرایشات خاصه سیاسی هم دیگر سازگار نباشند، ولی من از همین نوع می دانم‌شان؛ و به نظرم ژورنالیست نوع ما اکنون وجود دارند که کم کم امثال قوچانی را نیز تحت شعاع قرار خواهند داد، هر چند تعدد این لیدرها به شرط تامین گروه‌های مختص به خودشان میمون خواهد بود.
پس به طور خلاصه، با نبود امکانات مادی، ایدهٔ من یک فتح زیر زمینی خزندهٔ رسانه‌های موجود است تا از دست نااهلانش خارج شود، و این همراه با تربیت نیرو و جمع کردن گروهی است با هدف هدایت یک رسانه بزرگتر بدین ترتیب:
1-  فتح خزندهٔ سنگر به سنگر
2-  تربیت نیرو
3-  افزایش نیرو
4-  افزایش گام به گام اعتبار گروهی
نکتهٔ آخر ای‌که متاسفانه همهٔ ما خود را یک پا لیدر می‌دانیم، من منافاتی نمی‌بینم که لیدرها گروه شوند. خودشان با حفظ مقام شخصی شان!، و بعد یقینا در هر جمعی یک نفر گل خواهد کرد، او را بپذیریم؛ اگر آن قدر زیاد شدیم که قابلیت تشکیل چند گروه بود؛ یقینا انشعاب در این جا خوب هم خواهد بود.

  • محمدمسیح یاراحمدی

یک گزارش بلند است با عنوان «شکیل دولت با دشمنان» که با کمک محمد ولوی عزیز نوشتم،‌ قرار بود در شماره پیشین همشهری جوان منتشر شود اما به دلیل تاخیر چاپ نشد و قرار شد این شماره چاپ شود که به دلیل باخت هشت مارس در انتخابات منتفی شد، مطلب بیشتر تحلیل اوضاع و دلیل رسیدن به موقعیت فعلی است و شرح گروه‌های سیاسی لبنان،‌ که البته مقداری از بخش گروه‌های سیاسی در شماره اخیر راه به قلم محمد ولوی چاپ شده است؛ اما به صلاح نبود که با باخت هشت مارس،‌ این مطلب منتشر شود،‌ چون این باخت که فضای رسانه‌های مکتوب ایران قصد کم رنگ کردن اثرش را داشتند مهم می‌کرد.
بهرحال فکر کردم حالا که در رسانه مکتوبی منتشر نمی‌شود، انتشارش بد نباشد؛ برای تحلیل اوضاع بد نیست.
حالا بعدا یک مطلبی در مورد فضای بعد انتخاب اینجا خواهم نوشت.

دریافت مطلب

پی نوشت.
تا اطلاع ثانوی،‌ کاندیدای منتخب ریاست جمهوری: دکتر محمود احمدی نژاد
خبرگان رهبری: آیت الله هادوی تهرانی

  • محمدمسیح یاراحمدی