زمان همچون شمارش ثانیهشمار بمب ساعتی سریع میگذرد و اعداد برایم تبدیل به کابوس شدهاند. تنها ۵۲ساعتی دیگر باید پای پلههای هواپیمای اماراتایرلاینز باشم، در حالی که ۱۶ ساعت دیگر (اگر نخوابم) وقت دارم که برای تحویل پروژه فردا آماده شوم. دیروز از بیخوابی که تا بعد از نماز صبح طول کشید تا نزدیک اذان ظهر خواب بودم.
تا غروب اما در کلینیک صرف شد؛ با خودم فکر کردم حیف است این همه راه بروی و همه چیز را با رزولوشن پایین و فُلو ببینی؛ حاصل اینکه بعد از مدتها رضایت دادم و برای اُپتومتری و سفارش عینک مراجعه کردم. رفتن تا کلینیک و تاخیر حضور دکتر، وسوسهام کرد که بعد مدتها که فرصت کردهام و پایم باز شده، تا حدامکان چک آپ شوم. آزمایش خون، عکس از انگشت پیش ازین شکسته، مشورت با ارتوپد و الخ، تا غروب در کلینیک نگهام داشت. خسته، پس از برداشتن حاجخانوم از مترو (که رفته بودند گرمکُنهایم را سایز عوض کند)، راهی دفتر جدید و سفارش به سرایدار برای نظافت دفتر شدم (در این یک سالی که دفتر خالی بوده، یک پنجره باز، فضا را تبدیل به محل اسکان کبوترها کرده؛ کبوترها را هم که میشناسید، بسیار در امر سکونت مبادی آدابند؛ سطح سالم نگذاشتند). قصه را طولانی نکنم، از غروب تا نه شب که با حاجی به خانه مادربزرگ برسیم، هیچ خطی برای طراحی کشیده نشد و بعد از رسیدن هم سریع خوابم برد. صبح جلسهای که به خاطرش با ابوی رفته بودم خانه مادربزرگ (تا زودتر برسم)، کنسل شد؛ اما تا دریافت ارز، عوارض خروج کارها، دریافت لپتاپ پژوهشکده برای سفر انجام شود و به همشهری برسم ساعت سه عصر بود. فاطمه از سفارت برگشته بود و خبر آورد جز حسن و ارمغان، ویزای باقی بچهها هم صادر شده و تحویل پاسپورت و ویزای دونفر آخر هم به فردا موکول شده است. خبر ویزای این دو دوست هنوز تیم را در بیم و امید این نگه داشته است که آیا تیم کامل به مقصد میرسد یا نه.
میان این ماجرا، خرده نامهنگاریهای همشهری را هم انجام دادم و زمان خروجی همشهریمعماری را متناسب با سفرم مقرر کردم. استفاده از ترلو برای مدیریت کارهای جمعیت و نشریه، هم اوضاع را شفافتر کرده و هم امکان تفویض وظایف را راحتتر کرده است. حالا با موکول کردن مانده خریدهای سفر به خرید آنلاین، روبروی حمید باباوند (سردبیر همشهریتندرستی)، روی مبل تکیه دادهام و نفس راحتی میکشم که گویا بعد از چند هفته بالاخره فرصت دارم با خستگی و چندساعت به ژوژمان، طراحی پروژه را (شاید) به سرانجام برسانم. فرصت تنفسی که دوباره من را به یاد نظریه شیرجه انداخته است؛ نظریهای درباره تلنبار شدن کارهای خاص که باید سر فرصت دربارهاش بنویسم.
- ۰ نظر
- ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۵