شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۷ مطلب با موضوع «ورسیون ۲ - وبلاگ حلقه‌روح‌الله [۱۳۸۸-۱۳۹۱] :: گاه‌نوشت :: انقلاب اسلامی :: جبهه فرهنگی» ثبت شده است

[caption id="attachment_881" align="alignleft" width="150" caption="«هاروارد، مک دونالد» نوشته سید مجیدحسینی، نشر افق"][/caption]

چه با نگاه ایده آل گرا -که جزئی یک حرکت بلندمدت باشد- یا عملگرایی حال نگر، هویت امروز جنبش مقاومت و ایران با مخالفت با آمریکا (وزیر شعار: اِمریکا) گره خورده است.

وضعیتی که رابطه ای نفرت آلود ساخته استکه با فاصله ای موئینه تا معاشقه ادامه پیدا می کند. چه چیز به اندازه دشمنی می تواند کنجکاوی نسبت به رقیب را بیانگیزد، و پس از آن در پس هر شناخت و اطلاع از موفقیتی مایی که مدعی ام القرایی هستیم را به این تلاطم بسازد که به رقیب رسیم و پرچم اسلام را بر مرزی فراتر بکوبیم؟

بدون در نظر گرفتن خوب/بد و حق/باطل در واقع همزمان با اینکه ما با پندار یک وظیفه تاریخی به نمایندگی از مستضعفین جهان در حال نبرد با شیطان بزرگ هستیم، از یک فاصله طولانی با تمام توان تلاش می کنیم به موفقیت های او دست پیدا کنیم که در محاسبه مادی در موازنه قرار بگیریم. آنچنان که دکترجواد لاریجانی در شرح نظریه ام القرایش بارها به این نگاه برای پیروزی اشاره می کند. البته حتی اگر این شوق موازنه نبود، در مقابل موجودیتی چون اسرائیل که در موازنه قوا با اوییم همچنان دشمنی انگیزه ی عطش دانستن از دشمن است. وجه حزب الله و این نبرد را که بگذاریم کنار، همچنان برای ما عجیب جذاب است که بدانیم که در برادوی و فیوث اونیوی تک ابرقدرت باقی مانده چه می گذرد.

همین دلایل خارجی کافیست که کتاب «هاروارد، مک دونالد»، سفرنامه ی آمریکای یک حزب اللهیِ مشهدی مهم و جذاب باشد. پرداخت سیدمجید حسینی جذاب و نو است؛ نویسنده حزب اللهی دهه 90 که خود قربانی عصر پسامدرن شبکه ای است، خوب طبع مخاطبِ خود را که از کارکترهای نازنین سایز 12 به تاهمای سایز 11 فیس بوک فرار کرده است را می شناسد. همین است که تصاویری که به یاری آیفون4اس ش گرفته است به یاری متنش می آید و سفرنامه مینیمالیستی ای می سازد. در دوره ای که روزنگاریهاییم 140 حرف است، هر فریم سفرنامه نویسنده فیلمخوار ما می شود دو صفحه متن و 4 صفحه عکس آماتوری (که به گمانم اگر با اینستاگرام می گرفت از این هم جذاب تر می شد).

روایت سیدِ مشهدی، در کنار جذابیت صادقانه است، سیال ذهن او از ابتدا تا انتهای سفر در برابر ماست. از شگفتی ابتدایی از نظم و بهشت آمریکایی تا احساسات ناخودآگاهش به برادرِ سیاه هارلمی که تنها دست آویز او برای محکم نگاه داشتنش در برابر هجوم زیبایی اثیری برجهای رقصان مکتب شیکاگو است. یا آنجا که در برابر سازمان ملل و موزه ی سرخ پوستان از مستی می پرد، و مرز بین عشق و نفرت یک موست. مشهدیِ حزب اللهی از گیجی مستی می زند بیرون و سفرنامه ای که در مقدمه قول داده بود ورای نگاه ایدئولوژیک توصیف کند را با عصبانیت از ظلم آمریکایی به پایان می برد. او آنقدر عصبانی است که حتی حس کنجکاوی نسبت به دشمن هم حریفش نمی شود که از قایق پیاده شود و به بازدید مجسمه آزادی برود.

[caption id="attachment_880" align="aligncenter" width="410" caption="«هفت کور به یه پول» | جمله به یادماندنی کتاب منِ او درباره هفت کوری که دور دنیا می چرخند؛ به اولی که پول می دهید، نفر آخر دست به شانه بقیه می گیرد تا بیاید اول صف بایستد، علی فاتح کتاب امیرخانی آنها را در خانی آباد می بیند و مدت ها بعد در پاریس"][/caption]

خواننده ی مومنی که «هاروارد، مک دونالد» را می خواند احتمالا یا قبل از آن «بی وتن»ِ آقارضای امیرخانی را خوانده است، یا بعد از آن خواهد خواند و با هم مقایسه خواهد کرد. کتابِ آقارضا، پیش از هرچیز رمان است و متعهد به داستان ورای فضا. هرچند «بی وتن» در شرح نظم آمریکایی و حکومت پول و قانون با «هاروارد، مک دونالد» مباحث مشترکی دارد، اما بی وتن پیش از هر چیز روایت سرگشتگی اقلیت در بهشت در حال فروریختن است و «هاروارد، مک دونالد» شرح جستجوی یک خارجی (که در موطن خود اقلیت نیست) از دنیای رقیب است. سیدمجید حسینی استاد دانشگاه تهران است و خود نیز دور نیست که از دانشجویی فارغ شده است؛ این چنین است که اگر برای رضا امیرخانی جمعیت آمریکایی پس زمینه روایت است، برای سیدمجید دانشگاه آمریکایی محور جستجو است.

البته کتاب که به پایان نزدیک می شود و تحلیل های نویسنده در متن بیشتر می شود، جایی می رسد با کتاب نجوا می کنی که تو که می خواستی تحلیل کنی چرا بیشتر نکردی؟، البته این شاید نظر من است که به نظرم تحلیل های او چون درست/غلط چون معطوف به مبداء سفر و موطن اوست ارزشمند است، آنچنان که نشت نشای امیرخانی اگر از «بی وتن» جذاب تر نیست، اما برای من ارزشمندتر است. از این جهت است که خصوصا با پس زمینه نقش سیاسی نویسنده و جایگاه دانشگاهی او توقع شرحی بیشتر داشته ام.

در همین باره.

+ نه سفرنامه است، نه گزارش و ... | علیرضا کیوانی نژاد؛ ماه نامه تجربه
+ در بهشت مشدد، یک مشهدی معذب در ینگه دنیا | متین غفاریان؛ ماه نامه مهرنامه
+ تلخ و شیرین های آمریکا و آمریکانویسی (با بخشی در پاسخ به نقد تجربه) | مهدی قزلی؛ هفته نامه پنجره
+ مروری بر کتاب هاروارد مک‌دونالد | یادداشت دکتر «حسین پاینده»، منتقد ادبی شهیر بر کتاب؛ سفیرنیوز
+ سید مجید حسینی؛ سرنوشت یک حزب‌اللهی پست مدرن! | گزارش پارسینه از دلیل نقد تجربه
+ تماشای اژدها / عکس العمل به نقد تجربه | داوود مرادیان، سینمای ایران
+ نقد شدید‌اللحن مجله تجربه به «هاروارد مک‌دونالد» | تریبون مستضعفین
+ معرفی کتاب | روزنامه وطن امروز
+ یادداشتی بر هاروارد مک دونالد | وبلاگ بِن نار
+ ... و کتاب! | وبلاگ شور تشنگی
+ آمریکا ... (مقایسه ای بین کتاب حسینی و مردم نگاری سفرِ فاضلی) | پیمان؛ وبلاگ سپهرداد
+ 43 نمای نزدیک از سفر امریکا | حسین قربانی؛ وبلاگ 24:00
+ فصلی از کتاب: «قانون» در غرب ، حکم «ناموس» در شرق را دارد | عصر ایران
+ برو خارج! اما نه مثل توریست ها | وبلاگ تله پاتی
+ روایتی از آمریکاییهای مذهبی و نماز شکسته باصفا در جاده بهشتی بوستون! | معرفی «بازتاب» از کتاب

پی نوشت.

سیدمجید حسینی، همچون رضا امیرخانی و افرادی چون ایشان که معدود اما بر صدر و دید اند، نمایی از حزب اللهی نو است که البته در زمان گسترش و اقبال است. حزب الله که در دهه 60 در نبرد برای حفظ کشور بود پس از بازگشت از جبهه خود را در چند شعبه نسلی بازتولید کرد، گروهی آنان که از خود توبه کردند و دانم و دانی. بخشی آنان که شدند معترضین شبه سوسیالیست اما در مذهب متصلب و البته مامن جبهه نرفته هایی که در عصر سهولت به دنیال هویتی آبرومند و سبقه ای مبارزاتی جهت فیشهای بعدی بودند و دیدیم و باز هم دانی. و بخشی از آنان که یا در همان ردای نظامی یا با از تن کردن آن ایستادند به تحکیم آنچه خود یا پدرانشان برای آن جنگیدند. و همین دسته آخر آنچنان در این روند ساختن و تثبیت منزوی شده و از سیاست دور ماندند که امر بر دسته دوم و اول و دیگران مشتبه شد که حزب الله چنان است و غیر از این نیست.

بازگشت دسته سوم و خلف و نسل بعدش به عرصه سیاست برای دو دسته ناگوار بود، برای تجدیدنظرطلبان که دسته دوم که دانیم و شناسیم بیشتر راستِ کارِ پروپاگاندایشان بود که حزب اللهی را تصویر کنند که کارآمد نیست و جز شعار و نزاع نیست. و البته برای دسته دوم که انحصار مدیریت بدنه مومن را در حال از دست رفتن می یافت. دسته دوم چون همیشه و با شعار کار را برای خود راحت کرده است، برچسب بی بصیرتی می زند و امیدوار است کفایت کند برای دفع اقبال جمعیت مومن به دسته سوم. اما تجدیدنظرطلبان رقیبی سخت دارند که دیگر پروپاگاندای قدیمی درباره ش موثر است و در عرصه کارآمدی بهتر از آنان ظاهر شده است (از عمران میهن بگو تا استقبال از کسانی چون امیرخانی و افروغ و الخ و الخ).

این چنین است که از حواشی «هاروارد، مک دونالد»، نقدهای مهرنامه و تجربه نشریات تحت ید محمدقوچانی بود؛ بالاخص منتقد تجربه که (از یک تجربه پیشین عصبانی) تنها دلیل چاپ کتاب را مدیر بودن وقت نویسنده (بر مجلات همشهری) دانسته و کتابی را که از پرفروش های غرفه افق در نمایشگاه و راسته کریمخان است را خالی از ارزش دانسته بود. و مهرنامه نیز در متنی تلطیف شده تر مزیت کتاب را مجددا نزدیکی نویسنده به دکترقالیباف دانسته بود. تا آنچنان که با امیرخانی پیش از 88 با ستیز روبرو می شوند و این بار کم اشتباه تر رقیب را در ابتدای صعود سرکوب کنند.

البته هرچند فرزندان قوچانی با رندی نزدیکی نویسنده به قالیباف بر کتاب می کوبند؛ همین مسئله موجب اقبال کتاب برای بهتر شناختن پسران خط سوم خواهد شد.

  • محمدمسیح یاراحمدی

ب.

amirkhani

این چند روز، بعد از انتشار اظهار نظرهای آقارضای امیرخانی درباره وقایع سال 88، بعضی دوستان به تکاپوی پاسخگویی به آن برآمده اند، که شدت این عکس العمل ها و ادبیات آنها قابل تامل است؛ فکر می کنم در این باره تذکر چند نکته برای رفقا خالی از لطف نیست:

یک؛ توقع نفاق که از جماعت ندارید؟، اصرار ندارید که جماعت را از ترس یا به طمع به نفاق بیاندازید تا جای دیگر بلایی بدتر سرتان بیاید؟؛ حال با این اوصاف، اگر رضای امیرخانی همین حرف ها را، که به آن ها ایمان دارد، سال 88 می زد با او چه می کردید؟ آیا در این صورت هر چند ستایش برانگیز و قابل پذیرش نباشد، اما قابل درک نیست که چرا سکوت کرده است؟

دوم؛ از او ناراحتید، که چرا امروز، وقایع 88 را شخم زده است؛ در حالی که خود دایم درگیر گذشته اید؛ در حالی که یکی از اتهام های متواتر تان، برای چارمیخ کردن منتقدین تان، به درست یا غلط، به راست یا دروغ، عملکرد و تفاوت رفتاری شان در سال 88 است، چرا ایشان نباید این حق را داشته باشند تا از خود دفاع کنند؟ چرا ایشان نباید امروز که بالاخره، شما کمی از شوق پیروزی پایین آمده اید، و در مواجهه با خود کرده های بی تدبیر هستید، به شما یادآوری کنند که دیروز همین ها را به شما گفته اند و مجبور به سکوت شده اند؟
با چه رویی نامه های رضا گلپور را منتشر می کردید، که فلان نیروی سیاسی را برای همین حرف ها که در جلسه ای خصوصی گفته بود مجرم می دانستید؟

سوم؛ آیا به جای ضرب و شتم رسانه ای منتقدین تان، حال که به عمق نتیجه ی عملکردتان رسیده اید و نامش را جریان انحرافی گذاشته اید؛ لازم نیست کمی تجدید نظر کنید؟ امروز که فهمیده ایم، اصل بازی هر که با احمدی نژاد، نیست با هاشمی است، طراحی چه کسی بوده است؛ اینکه خود شما نیز، امروز به زعم ایشان، به خاطر مخالفت با معجزه هزاره سوم، بازی خوردگان هاشمی خوانده می شوید. آیا امروز لازم نیست، در دشمنانی که در این قاعده از پیش تعیین شده ساخته اید کمی تجدید نظر کنید؛ آقایان! برادران سوپر بصیر! ای افسران و سرهنگان و سرتیپ های جنگ نرم!!، لازم نیست غرورتان را بشکنید، لازم نیست اعتراف کنید به اشتباه؛ دشمنان امروز و رفیقان دیروزتان، نجیب تر از این ند که با شما، چون خودتان رفتار کنند. لازم نیست اعتراف کنید که دشمن سازی های تان، در قاعده بازی غول امروزتان بوده است، اما دلیلی هم برای ادامه این دشمنی وجود ندارد. [شرح و بسط این قسمت یک رساله مفصل می خواهد، ذکر مصیبت آدم هایی که به زور از جریان خودخوانده حزب الله بیرون نگه داشتید.]
آیا زمان تجدید نظر نیست؟

چهارم؛ جریان انحرافی: از آقا وحید جلیلی سراغ قضایای جشن نیمه شعبان شهرداری احمدی نژاد و هزینه میلیاردی ش و کشیدن قضایا به بیت و رهبری را بگیرید؛ از این که مشایی غول نوظهور امروز نیست، از همان اول از احمدی نژاد خواسته می شد وی را کنار بگذارد. با چه رویی، روی آنتن تلویزیون با افتخار از حمایت فرهاد جعفری سکولار، از احمدی نژاد می گفتید، و آن را نشانه شدت مهرورزی رئیس جمهور می دانستید و مکرر تیتر و متن رسانه های تان می کردید، که امروز از نشانه های انحرافی بودن دولت را حمایت وی می دانید؟ جریان انحرافی، همان «احفظ قائدنا خامنه ای» بود که «خامنه ای» ش را فاکتور می گرفت، که هم خرِ شما را داشته باشد و هم خرمای ...

پنجم؛ برادران، بیایید بی تعارف باشیم؛ مشکل شما مشخص است. موقعیتی یافته بودید که دولت تک حزبی تان را حاکم کنید، منتقدین هم جناح تان را با برچسب بی بصیرت تخت دیوار کوبیدید؛ و انتقام دولت اصلاحات و خفقان ش برای حزب الله را از قرتی بچه های فوکولی کافه های خیابان انقلاب گرفتید. سرمست از قدرت یک شبه تان می تاختید؛ کسی از شما نپرسید چهارشنبه بعد انتخاب چه گذشت؟؛ آنروز که نمایندگان رهبری میرحسین را قانع کردند در برنامه زنده تلویزیونی طرفدارانش را به آرامش دعوت کند و حتی وقت برنامه نیز به او ابلاغ شد؛ چه شد، چه گذشت که برنامه بهم خورد؟ چه کسانی برای بازی هیجان انگیز حذف صد در صدی رقیب، رهبری را سپر خود کردند؟ چگونه پروژه ی چهارشنبه را مسدود کردند تا رهبری چاره ای جز خطبات 29 خرداد نداشته باشد؟
مشکل شما این است، که این بازی به هم خورد؛ زیر یک پتو که رفتید، انشعاب کردید؛ در میزان بی بنیگی شما و ایشان تفاوت زیادی نیست؛ آن زمان که از ستاد لاریجانی ها رنگ عوض کردید، احمدی نژادی شدید، و از سردبیر رسانه ای می رفتید که رئیس سازمان جوانان شیراز شوید و از یک وبلاگ خبرنگاری به فلان جا رسید و ... . چون شما زیادند؛ آنچنان که آنان که جریان انحرافی شان می خوانید؛ کوتوله هایی بودند که در زمان جنگ، حداکثر لطف شان، درآوردن لیست مایحتاج جبهه ها بود، و بعدها از بسیجی ها بسیج تر شدند؛ آنان که از فرط ناکارآمدی هیچ گاه جایگاهی مهم نیافتند (همه جا که دولت نبود، سپاه، شوراها، بیت، مجلس؛ کوتاه بودند، خیلی کوتاه)، به انتقام سالها از سلف خود ایستادند. آنان که از سردبیری یک روزنامه ضعیف و امنیتی –صفار هرندی- به وزارتی رسیدند که به گواه خود وحید جلیلی در آن شب سرد در فرودگاه مهرآباد، صد رحمت به مهاجرانی که حداقل یک فیلم جاودان چون بازمانده برای فلسطین از آن بیرون آمد.
درد شما، درد قدرت است؛ شما خود جریان انحرافی هستید.

ششم؛ در پایان درباره امیرخانی بیایید رو راست باشیم؛ شما امیرخانی را بزرگ نکردید، شما مصرف کننده تولیدات امیرخانی بودید؛ بسیاری از شما نوفرهیختگان، برای آشتی با فرهنگ مدیون «منِ او»، «از به» و «ارمیا» هستید. حوزه هنری هنوز برای کتاب «منِ او» به امیرخانی بدهکاری دارد، که وی باقی کتاب هایش را از بخش خصوصی منتشر کرد؛ امیرخانی، کوتوله نبود، توانش را داشت که امیرخانی شد؛ اگر به کسی مدیون باشد، بعد از استعدادش، به حاج آقا جواد اژه ای است (که ما هم برای اعتماد به نفس امروزمان مدیون اوییم)؛ اویی که به امیرخانی ها اول بار اعتماد کرد و قابله ی تولد ارمیا در نشر سمپاد شد؛ امثال شما توان داشتید، از شدت حسد اجازه تولد امیرخانی ها را نمی دادید.
بسیاری از شما، سطح فرهیختگی تان را مدیون یادداشت انتقادی از زاویه فرهنگ و اجتماع امیرخانی علیه دولت اصلاحات در لوح هستید. اگر خواست شما موثر بود، حسین قدیانیِ با ادب، امروز امیرخانی بود و شمقدری حاتمی کیا می شد.
امروز اگر امیرخانی ها و شجاعی ها و حاتمی کیاها اجازه ظهور داشتند، سطح دغدغه های شما از شدت بی فرهنگی و عدم اطلاع از هنر و معماری به کشف فراماسونری در مثلث و دایره های در و دیوارها تنزل پیدا نمی کرد؛ چه دنیای جالبی است، هر چند که ملاک حال فعلی افراد است؛ اما چگونه است که آنچنان که جنگ نرفته ها، از بسیجی ها بسیجی تر شدند؛ منتقدین بنیادین اصلاحات، امیرخانی ها، افروغ ها و خوش چهره، به دلیل انتقاد از دولت نهم، آنچنان بر زمین کوفته شدند که حتی ... بگذریم؛ شما خوبید برادران؛ شما خیلی خوبید.

درهمین رابطه.
+ خلاصه مصاحبه رضا امیرخانی | فردانیوز
+ توجیه سکوت در فتنه 88 پس از دو سال | رجانیوز؛ یاسر انصاری
+ سلام آقا رضای امیرخانی؛ حال شما چطور است؟ | تریبون؛ محسن بانژاد
+ آیا ما خیلی گاگول بودیم؟ یا نجابت حزب الله زیاد است | تاملات؛ مجید بذر افکن
پی نوشت.
من هم شاید سکوت 88 آقا رضا برایم آزار دهنده باشد، ولی آن را می فهمم؛ 88، آمدن حاج باقر که منتفی شد، ابتدا هندوانه در بسته میرحسین برایم، چون نسخه ارتقا یافته احمدی نژاد بود؛ از شدت حضور مشارکت و مجاهدین در ستاد میرحسین سرخورده شده بودم، که در بحثی با آقا وحید جلیلی آخر به رای دادن به احمدی نژاد قانع شدم؛ همان جا از دفتر راه، با رفقا (که اکثریت 84 به قالیباف رای داده بودیم) رفتیم میدان ولیعصر و تا نیمه شب پوستر دست گرفتیم و شعار دادیم؛ گذشت و انتخابات شد و آنچه پیش آمد؛ بسیاری از تظاهرات ها و درگیری ها را با حامد هادیان –سردبیر فردانیوز-، از همشهری راه می افتادیم؛ آنروزها قفل کرده بودم؛ نمی دانستم چه بنویسم از چه دفاع کنم؛ نقش احمدی نژاد در این بحران آنچنان شدید بود، که چیزی نمی شد گفت؛ سطح بطلان و کثیفی جریان سبز را بگذاریم کنار، میزان خشونت و گاه بی اخلاقی جریان خودی (که پیش از انتخابات نیز پا به پای سبزها در رسانه ها بی اخلاقی می کردند) دچار گیجی کرده بودم؛ خصوصا که دو تجربه متفاوت برخورد با وقایع 18 تیر، در ناجای لطفیان و قالیباف، در برابرم بود. قلمم خشک شد و تا مدت ها راه نیافتاد، حداکثر توانی که می توانستم بگذارم، بحث های جدلی در شبکه های تنها بر سر صحت انتخابات بود و تبعات زدن زیر میز. باقی هر چه بود در خیابان بود. شاید اگر آقارضاها همان موقع حرف می زدند و سوپر بصیر ها خفه شان نمی کردند؛ امثال من هم به جز در خیابان بودن، تنها برای دفاع از نفس جمهوری اسلامی و ولایت فقیه، کارهای دیگری می کردیم؛ لکنت نمی گرفتیم.
  • محمدمسیح یاراحمدی

ب.

payan name poster

سینمای ایران که عطف به سابقه و تاریخ ش منطقه انحصاری لیبرال ها بود نظرش درباره وقایع نیمه دوم دهه هفتاد مشخص بود؛ و در کنار هم افزایی در اختیار داشتن دولت و مجلس به این موقعیت رسید که در دوره ای کم نظیر از فیلم سازی صریح سیاسی را در تاریخ سینمای ایران رقم بزند؛ فیلم هایی که یا صراحتا در آن از زاویه جریان چپ به درگیری های سیاسی پرداخته شده بود (مانند فیلم اعتراض)، یا مانند «بوی کافور، عطر یاس» در میانه فیلم اشاره ای به وضعیت سیاسی داشت (در «بوی کافور...» هرچند موضوع فیلم نسبتا غیر سیاسی است، اما فرمان آرا، هر چند به اندازه پخش سخنرانی خاتمی در بخشی از فیلم، انجام وظیفه می کند).
یادم هست اواخر دهه هفتاد که هنوز تتمه ی جو 18 تیر باقی بود، محصل دوره راهنمایی بودم؛ اولین مواجهه م با این سینما پخش بعض این فیلم ها توسط دبیران جوان علوم انسانی مدرسه در سمعی بصری و در میانه جلسات دیدن فیلم برای دروس سه گانه ادبیات (متون، زبان شناسی و نگارش) بود.
هرچند من به عنوان نوجوانی که متاثر از به خانه نیامدن های پدر در شب پایانی تیر 78، غیرمستقیم پیام 18 تیر را درک کرده و در بغض م نسبت به آن شکی نداشتم؛ حسی که بسیاری از افراد مسن تر از من و مخاطبان اصلی سینمای سیاسی با من در آن مشترک بودند؛ اما نمی توان تاثیر «تواتر و تکرار» این روایت بر مخاطب خاکستری و شورانگیختن مخاطب معارض را نادیده گرفت.
اما نتیجه اصلی این نوع فیلم سازی صریح اقناع مخاطب نیست، هر نظریه سیاسی خصوصا زمانی که به وادی مصداق می آید، موافقین و مخالفینی دارد و توقع اقناع مخالفین با یک فیلم چند ساعته روایی (نه یک جلسه بحث فلسفی سیاسی)، توقع گزافی است. فیلم ساز سیاسی در زمان خود در موازنه ابراز عقیده شرکت می کنند و فشار روانی را بر حریف زیاد می کند، و به نوعی تظاهرات و مواجهه خیابانی برای به رخ کشیدن جمعیت را در میدان سینما تکرار می کند؛ و در بازه زمانی بلند تر راوی تاریخ زمان خود است. یکی از اصلی ترین روش های شناخت تاریخی مخاطب فردا دیدن فیلم های آن دوره است.
این چنین است که توقع اقناع مخاطب سبز معترض از فیلم «پایان نامه» توقع زیادی است؛ «پایان نامه» تاریخ را از «نگاه ما» روایت می کند؛ و توقعی که مای خودی از آن باید داشته باشیم کیفیت روایت و فیلم سازی است؛ توقعی که کلاه داری تا حد خوبی به آن پاسخ گفته است. «پایان نامه» چه در مورد آن بخش دغدغه ما از روایت کل جریان باشد یا نباشد، به عنوان یک فیلم پلیسی، هیجان انگیز و با کیفیتی متوسط به بالا است.
تاریخ را حاکمان می نویسند، و جریان اصلاح طلبی این موقعیت را داشته است که در آن بازه تاریخی با پشتیبانی مالی و همچنین محدود کردن مخالفین خود در ابراز عقیده تاریخ را روایت کند.
و حال نوبت روایت ما است؛ «پایان نامه» تنها بخشی از روایت بلند و مفصلی است که ما از وقایع دوسال گذشته می دانیم، انقطاع این روند در همین فیلم روایت ما را ناقص و موجب ابتر ماندن تلاش کلاهداری است. فیلم «پایان نامه»، روایتی پلیسی امنیتی از اقدامات یک آقازاده فراری برگشته از بریطانیا است، که 4 جوان به طور اتفاقی درگیر و قربانی آن می شوند؛ این نوع روایت از وقایع پس از انتخابات 10م، شاید بخشی از پازل بزرگ روایت پیچیده دوسال گذشته است، اما قطعه ای از این پازل است که آنچنان برای همه ملموس نبوده است و شاید به عنوان سوژه اصلی برای روایت آن وقایع مناسب نباشد، و البته در مورد سطح غلظت این بخش از روایت در میان حزب الله نیز توافق وجود ندارد.
به هر حال این موقعیت، وضعیت نازل تر سینمای انقلاب در دهه 50 است که موجب ظهور فیلم سازان جدیدی شد. من شمقدری را نه کارگردان شاخصی می دانم و نه مدیریت و رفتار وی خصوصا با رقبا و همکاران (تقریبا هم جبهه) گذشته ش که امروز در خانه سینما و ... را نمی پسندم؛ اما اگر شمقدری بتواند با استفاده از موقعیت خود، ضمن کمک به تکمیل این روایت، فیلم سازان جدید حزب الله را به لیگ برتر فیلم سازی بکشاند تاریخ حزب الله به نیکی از وی یاد خواهد کرد.
بخش ها بر زمین مانده این تاریخ زیاد است، زاویه دیدهای جوانان حزب الله و شب بیداری های آن ها، روایت از میانه درگیری ها، آنچه بر سر سیاست کلی ما آمد، روایتی از داخل پایگاه های بسیج، و ضربه این که به منافع و پروژه های ملی در فضای بین الملل وارد شد و ...، منتظر روایت کارگردانان جدیدی هستند، که می بایست منتظر ماند که آیا کسی از میان کارگردانان مستند و فیلم حزب الله حاضر یا طبقه جوان حزب الله که وقت خود را در کلاس های فیلم سازی و فیلم نامه نویسی فرسوده می کنند، جسارت از زمین برداشتن آن ها را به خود می دهند یا نه.
خدا، شهدا و خمینی (ره)، درباره هر کدام از ما و توانایی های مان قضاوت خواهند کرد که آیا آنچه می توانستیم کردیم، یا نه.

در همین باره.
+ مملکت سینما صاحب دارد | محمدرضا وحیدزاده؛ پیاده روی در اتوبان
پی نوشت.
نکته ناراحت کننده این جا است، که گویی شمقدری همان نگاه حاسدانه و درگیرش با همکاران گذشته ش را امروز در مقابل فیلم سازان جوان نیز تسری داده است؛ فرایند صدور مجوز (نه حتی پشتیبانی مالی) دچار تنگ نظری در اجازه فیلم سازی به جوانان حزب الله (حتی با سابقه بیشتر و بهتر از کلاهداری) است. تاریخ حزب الله درباره شمقدری قضاوت خواهد کرد که از این موقعیت برای ارتقای حزب الله و انقلاب استفاده کرد، یا رشد جایگاه خود و اطرافیان ش در پارادایم حزب الله.
  • محمدمسیح یاراحمدی

دیدن فیلم «طهران، تهران» ماجرا داشت؛ جلسه چهارشنبه عصر کافه حزب الله به دلایلی منتفی شد، و برای اینکه حرارت شروع دوباره نخوابد، تصمیم گرفتم یک جلسه فیلم بینی ترتیب دهم، که البته به دلیل عجله ای شدن این قرار، برعکس قرارهایی که مهدی برای سینما تنظیم می کرد کم جمعیت تر بود؛ علی دیر خبر شد، محمدصالح نرسید، و به همان دلایلی که برنامه اصلی بهم خورد، بسیاری از بچه ها مسافرت یا سر کاری بودند، بالاخره با سید مجتبی، سید سجاد، الیاس و همسرش، زهرا خانم، برای دیدن سانس 6 و نیم فیلم در سینمای دوست داشتنی ام*، سینما پردیس ملت، هم قرار شدیم؛ البته من چند دقیقه ای دیر رسیدن که مجبور شدم قضایا خراب شدن خانه آقا حبیب را از سید مجتبی بشنوم.

فیلم «طهران، تهران» که قرار بر سه اپیزودی** بودنش، بوده است، به سفارش «شهرداری تهران» ساخته شده است، موضوعی که من در ابتدا، خصوصا از آن جهت که تیتراژ را ندیدم متوجه نشدم اما در حین پخش دایم با خودم سعی در تبلیغ «تهران نو قالی بافی» داشتم. اما در نگاه من این سفارش «شهرداری تهران» بودن، بیش از آنکه در رپرتاژ آگهی بودن فیلم اهمیت داشته باشد، در تاثیر روانی-اجتماعی فیلم است؛ فیلم اگر تنها ساخته مهرجویی و کرم پور بود، نقدهای من بر فیلم در نهایت انتقاد فردی از یک طبقه فرهنگی متفاوت بر فیلمی با بی عدالتی تصویری اما منصفانه در قضاوت، می بود؛ اما حال در باره فیلمی گفتگو می کنیم که توسط شهرداری مدعی برآمده از طبقه فرهنگی همسان من سفارش داده شده است؛ این موضوع است که من را وادار به نوشتن می کند؛ و در آخر نتیجه گیری ام بیش از آنکه در قضاوت درباره فیلم ساز باشد درباره سفارش دهنده خواهد بود.

شهر جدید، شهر قابل ستایش، شهر قالی باف

اگر از نگاه سفارش دهنده نگاه کنیم، فیلم خصوصا در اپیزود اول، «طهران ..روزهای آشنایی»، یعنی اپیزود مهرجویی، خواسته اسپانسر، یعنی تبلیغ دستاوردهای 5 ساله شهرداری را به خوبی نشان داده است؛ من که در ابتدای نمایش از سفارش شهرداری با خبر نبودم، دایم در جابجایی تصاویر از نوستالوژی ها به تصاویر تهران نو، با بخشی از شهر مواجه می شدم که ساخته شهرداری جدید است، و چه خوب کارگردان این ساخته ها را ستایش می کند، و به طور ظریفی حتی از نام بردن نام معمارها نمی گذرد، برج میلاد، اتوبان ها، پردیس سینمایی، تونل ها و حتی بخش های نوستالوژیک شهر که توسط شهرداری جدید باز سازی شده است. البته فارغ از موضوع فیلم، از نگاه شهری می بایست بپذیریم، حتی اگر فیلم سفارشی نبود، کارگردان گریزی از نمایش این موقعیت ها نداشت، آنچنان که شهر تهران، برای سال ها مابین مدیریت کرباسچی و قالی باف به جای ساخت های جدید مدام در گیر روزمرگی های شهرداری، اصلاحات همیشگی و ... بوده است، و در این بین هیچ شهرداری با نگاه بلند مدت به اصلاح و جراحی عمیق شهر نپرداخته است؛ و سازه های شهردار شاخص پیشین نیز امروز یا آنچنان عادی شده اند، یا تخریب گشته اند یا به سیاق معماری سریع و توسعه محور و بی هنر کارگزاران نازیبا هستند که شایسته نمایش در فیلمی حتی غیر سفارشی برای نمایش «تهران» در برابر «طهران» نیستند.
هر چند که این خواسته حداقلی اسپانسر مورد نقد و مناقشه است؛ آیا شهرداری تهران، خصوصای سازمان فرهنگی هنری، تنها متولی تبلیغ بخشی از شهر است که همه می دانند ساخته چه کسی است و  از این جهت نیز شهردار را می ستایند؛ یا متولی تبلیغ تغییرات و رفتارهایی است که موجب ارتقای شهر و روان شهری می شود، در حالی که از بازوی اجرایی و مکانیکی شهرداری خارج است؟ اگر وجه دوم را بپذیریم، فیلم می توان گفت اگر این قصد را نیز داشته باشد شکست خورده است؛ بهترین قسمتی که اپیزود سفارشی مهرجویی به آن می پردازد بخشی است که آقا حبیب به این نتیجه می رسد که انسان زمان حال باشد و از زندگی لذت ببرد؛ ولی آیا این بیش از یک فیلم هندی و تصویر کردن یک تخیلی کم احتمال است؟ آیا تمام مستضعفین شهر این موقعیت را خواهند داشت که ناگاه با عده ای پولدار خیر در یک راه قرار بگیرند و خیرین مرفه زندگی آنها را از نظر اقتصادی متحول کنند؟ آیا اگر آقا حبیب پس از سفر شهری شادی که داشته است بی کمک مالی دایی بابا و گروه سالمندان به خانه بر می گشت باز دچار همان افسردگی و استیصال سابق از خرابی خانه نمی شد؟ آیا این آموزش و القای یک روش نو در زندگی است یا تنها تصویر یک تخیل؟ همین تقابل است که بیننده را مطمئن می کند، فیلم فراتر از تبلیغ عمرانی شهرداری ارتباط بیشتری به وظایف و خواسته های اسپانسر ندارد.

بی عدالتی تصویری؛ انصاف در قضاوت

آیا تنها متهم مهرجویی و کرم پور اند؟
اما فیلم از یک نقص عمده رنج می برد؛ در واقع امیدوارم این موضوع نقص باشد نه قصد. بی عدالتی تصویری، یا همان انحصار رسانه ای طبقه متوسط و بالا در فیلم موج می زند؛ در اپیزود اول و دوم بازیگران اصلی نمایشگر طبقه مرفه و در عین حال طبقه اجتماعی سکولار هستند.
در اپیزود اول، «طهران... روزهای آشنایی»، گروه سالمندان پانسیون که در حال گردش شهر هستند همگی نوستالژی طبقه سکولار-مرفه گذشته تهران هستند، خاطرات زیادی از پاریس، موسیقی و مناطق گردشگری اختصاصی طبقه مرفه دارند؛ فضای غیر گردشی در رستوران گران قیمت و مناطق بالای شهر می گذرد؛ تنها گریز به مذهب (و نه حتی طبقه اجتماعی مذهبی، یا طبقه اقتصادی مستعضفین) زیارت سالمندانی است که بانوانش شُل حجاب و آرایش کردگانی هستند که هنگام زیارت چادر سر می کنند و یاد آور چادر سرکردن بازیگران فیلم های قبل انقلاب می شوند. غرب زدگی، از لباس، صحنه های مورد توجه در کاخ موزه آبگینه، غذایی که در رستوران و پانسیون می خورند، تا نوستالوژی های ایشان موج می زند؛ این غرب زدگی را حتی از وجه ضد مذهبی اش نمی گویم؛ دقیقا در مقابل ایرانی گری در حال گفتگو هستیم. و البته شانس می آوریم که مهرجویی با این نگاه یک طرفه تنها در نمایش بی عدالتی می کند؛ و به قضاوت نمی نشیند.

[caption id="attachment_316" align="alignleft" width="300" caption="و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام."]و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام.[/caption]
اما از ابتدا تا انتهای فیلم نمایی از مناطق فقیر شهر دیده نمی شود، و مستضعف ترین فرد فیلم نیز، آقا حبیب است که پرستاری در بیمارستان است و خانه وسیع اش به دلیل فرسودگی خراب شده است، و حتی او و خانواده اش نیز متعلق به طبقه فرهنگی سکولار هستند؛ که در هراس ام که این سانسور مناطق مستضعف برای نمایش یک شهر بی نقص، به توصیه اسپانسر بوده باشد؛ هر چند که از سابقه ذهنی که مهرجویی دارم او خود نیز تصور شفافی از قشر فقیر ندارد، و در بهترین حالت ترجیح می دهد تصور تخیلی و بهینه شده اش را در فیلمی چون «مهمان مامان» به نمایش بگذارد.
در اپیزود دوم، «تهران ... سیم آخر»، کرم پور نمایشگر تقابل نسل جوانی نماد یافته در یک گروه موسیقی به رهبری رضا یزدانی است که در عین حال در تقابل با قشرهای مختلف نسل پیشین اش است، یک نفر می خواهد از آن ها سواستفاده اقتصادی کند؛ پدر مذهبی دیگری که یک تیپ ناقص است در فعالیت آن ها مشکل ایجاد می کند؛ و یک نیروی انتظامی حزب اللهی که تصوری از زندگی شخصی اش ندارم کنسرت آنها را به دلیل مشکلات انتظامی و حقوقی اسپانسر هم نسل خود لغو می کند.
اپیزود کرم پور هم منحصر به یک گرایش فکری و طبقه فرهنگی خاص از جوانان و نسل جوان می شود؛ کرم پور حتی به اندازه یک نمای گذرا به هم نسلان گرایش مقابل خود رحم نمی کند، و به صراحت، در تصویر و صوت (شعر اندیشه فولادوند که در انتها پخش می شود)، گرایش مقابل خود را در نسل خود به رسمیت و هستی نمی شناسد، و بسیار لطف می کند که وجود آنها را در نسل پیشین زنده و کشته خود می پذیرد. و حتی نسل پیشی های مذهبی-حزب اللهی خود را در سطحی ترین تیپ آن، یعنی تیپ سنتی نذری ده و ... تصویر می کند که این تیپ نیز با روحیه حزب اللهی و مذهب اجتماعی فاصله دارد؛ هر چند در نمایی که در کلیپ آخر فیلم از تشییع جنازه شهدا در برابر دانشگاه تهران نمایش می دهد، با نشان داده شدن ناگزیر حجم جوانان حزب الله دچار تناقض می شود، و این بی عدالتی خود را رسوا می کند.
[caption id="attachment_318" align="alignleft" width="300" caption="آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد."]آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد.[/caption]

آیا اوج مشکل نسل جوان ایرانی، محدودیت فعالیت های هنری خاص چون موسیقی، و مانند آن است، یا اختصاصا مشکل وجه اشتراک دو طبقه اقتصادی متوسط به بالا و طبقه فرهنگی سکولار است که کرم پور از آن برخاسته است؟ این موضوع کلیشه ای درباره فیلم هایی ساخته افراد هم گرایش کرم پور را به دلیل خروج از حوصله متن در حد سوال باقی می گذارم. اما واقعیت این جاست، کرم پور نه تنها هم نسلان در گرایش مقابل خود را سانسور می کند، و صراحتا تیپ نمایشی اش را به عنوان اصلی ترین و کثیرترین گرایش نسل خود معرفی می کند؛ بلکه هم نسلان هم گرایش خود در طبقه اقتصادی متفاوت را نادیده می گیرد و گذرا از آن می گذرد، هر چند بی رحمی در حق هم نسلان حزب اللهی-مذهبی خود را بر آن ها روا نمی دارد.
اما کرم پور هرچند در تقسیم تصویر دچار بی انصافی و بی عدالتی می شود. اما از این جهت اپیزود وی را می پسندم که در تقابل نسل جوانِ مورد نظر فیلمش با مامور انتظامی، جنگ رفته ی ایثار گر، کاملا به وادی بی انصافی نمی افتد؛ هر چند رضا یزدانی صحبت های مامور را که به او توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید» را نادیده گرفته، و وی را در مقابل خود می بیند؛ اما کرم پور به نمایشگر می فهماند که مامور انتظامی نه به خاطر حضور در مهمانی ها و ...، بلکه به دلیل مشکلات امنیتی، قاچاق و فساد اسپانسر شان که دایم به آنها توصیه می کند از کشور خارج شوند، کنسرت را لغو کرده است. و حتی راه را بر موسیقی گروه نمی بندد، آنجا که رضا اعتراض می کند که نمی گذارید زندگی کنیم، با نشان دادن پرونده هایی که رفقایشان همدیگر را فروخته اند و اعتراف کرده اند، می گوید لغو کنسرت حتی ربطی به این اعترافات و چند مهمانی مشکل دار نبوده است، و به دلیل مشکل اسپانسر است، اما این نسل پهلوان نیست مانند نسل جنگجوی وی و با ذکر خاطرات جبهه، توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید.».

[audio:http://masih.ruhollah.org/files/2010/04/Reza-Yazdani-Sime-Akharmanfie1.com_.mp3]

اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظرم این طبیعت خشن قشر روشنفکر و هنرمندی است، که نه تنها ساکنان اصلی آن بلکه تازه واردانی چون مدعیان هنر انقلاب را که پس از چندی در آن ماوا و آرام می گیرند به این سندروم عینک دودی دچار می کند؛ طبقه روشنفکر-هنرمند ما نه آنکه اصالتا بخواهد گرایش مقابل اش را سانسور کند، بلکه واقعا نمی تواند آنها را کامل و با جزئیات ببیند. و این اتفاق در بلند مدت سهمگین است.
چرا؟ می گویم: چند روز پیش مصطفی اشعری، سردبیر مجله مان، به نقل از دوست مشترکمان، کورش علیانی (که البته جایگاه استادی دارد) می گفت، در پاسخ اینکه چرا ایران (ترجمه من: تهران) آرام نمی شود؟، گفته بود:

«در اکثر کشورهای ایران، خصوصا کشورهای حاشیه ایران یک جریان غالب است، در ترکیه همچنان که احزاب اصولگرای اسلامی در کنار دیکتاتوری طلبان لائیک وجود دارند، اما دموکراسی خواهی، یک گرایش غالب است که هیچ کدام از دوگرایش لاییک یا خلافت طلبان توان بر هم زدن آن را ندارند؛ در سوی دیگر در عربستان هیچ گونه چشم اندازی از دموکراسی به دلیل کثرت و قدرت خلافت طلبان وجود ندارد؛ اما در ایران (ترجمه من: تهران)، دو گرایش مقابل از قدرت و جمعیت در تعادلی بهره مندند که امکان حذف یا به حاشیه رفتن شان توسط دیگری وجود ندارد، از همین جهت است که این کشمکش ادامه دار خواهد بود»؛

و من اضافه می کنم که: در صورت عدم کنترل به وزن کشی خیابانی می رسد که توان تخمین قدرت هیچ کدام از دو طرف در آن وجود ندارد؛ و حال خطرناک ترین اتفاق نادیده انگاشتن یکی از این دو طرف است، این اتفاق به عدم پیش بینی و تحلیل درست منجر خواهد شد که توان تصمیم گیری درست را از جامعه و مدیرانش خواهد گرفت.

ختم کلام

فیلم «طهران، تهران»، در نفس فیلم سازی و رساندن پیام کارگردان و نویسندگان (که البته در این پیام مناقشه است) حرفه ای و قابل قبول عمل می کند؛ اما ورای بی عدالتی مفهومی فیلم، اگر فیلم به صورت مستقل ساخته می شد حرارت نوشته ای چون این به این حد نمی رسید؛ در واقع تاثیری که فیلم بر من گذاشت، بیش از یک نتیجه گیری داستانی و سینمایی، محرکی برای تجدید نظر در نگاه سیاسی بود.
نهاد فرهنگی شهرداری تهران، در ادامه باقی عملکرد فرهنگی و کپی برداری شده از رویکرد مذهب کارگزارانی، با این سفارش جدید نه تنها نشان می دهد، تبلیغ عملیات عمرانی شهرداری، برایش از رسالت واقعی نهاد فرهنگی شهر برای تبلیغ زندگی بهتر مهم تر است؛ بلکه بر رویکرد غالبی دامن می زند که نادیده انگاشتن مستضعفین، قشر مذهبی-حزب اللهی و ... رویکرد مداوم اش است؛ طبقات و گرایش های سانسور شده ای که همین برادران بیشترین وامداران به ایشان برای حکم رانی شان هستند؛ در حالی که همین برادران، پس از خروج از طبقه فوق به طبقه جدیدی وارد شده اند که توان دیدن طبقه پیشین خود را ندارند، و بیشترین توان را در حمایت از طبقه جدید خود می گذارند. خواسته ما نه نادیده انگاشتن طبقه متوسط یا گرایش سکولار، که نگاه همزمان و عادلانه به دو سویه بازی است؛ هر چند که بی مرامی دوستان در حمایت تام از گرایش مقابل دوستان گذشته و کسانی که وامدار آن ها است، موضوعی خاص و قابل بحث است.

پی نوشت.

*که نزدیک ترین سینما به خانه است.
** اپیزود سوم می بایست توسط سیف الله داد ساخته می شد که عمرش کفاف نداد.
*** به دلیل اینکه فیلم رو پرده است ترجیح دادم به قدری شفاف صحنه ها را تعریف نکنم که لذت دیدن یک فیلم خوش ساخت را از دست بدهید.

درهمین باره.

+ نقدی بر فیلم طهران-تهران: از عاشق تا بهانه گیر [سینمافا؛ مائانتا اعتصامی]
+ نقد سینمافا بر فیلم «طهران-تهران» [سینمافا؛ علی وزینی]
+ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست (نقدی بر طهران تهران) [آریان گلصورت؛ تهران امروز - لینک اصلی پیدا نشد.]
+ شهری که نمی‌شناسیم [سینمای ما/خبرآنلاین؛ علیرضا نراقی]
+ بگو کجاست روزهای آشنایی... [سینمای ما/تهران امروز؛ سید آریا قریشی]
+ طهران مهرجویی، امتداد یک فیلمساز [خبرگزاری سینمای ایران؛ سیداحمد دانش]

تصاویری با توضیح از فیلم:

  • محمدمسیح یاراحمدی

چهارشنبه عصر، جلسه سوم ماهانه-عمومی «کافه حزب الله» به بهانه اکران فیلم پنالتی و جلسه گفتگو با خانم شاه حسینی (کارگردان) و آقای سیدزاده (تهیه کننده) در سالن شهیدآوینی فرهنگسرای رسانه برگزار شد. درباره جلسه در لینک های زیر (که در یکی دو روز آینده فعال خواهند شد) می توانید بخوانید، اما اینجا می خواهم کوتاه از فیلم بگویم:

  • گزارش جلسه + فایل صوتی ضبط شده جلسه گفتگو
  • گزارش تصویری جلسه سوم
  • گزارش ویدئویی ضبط شده از جلسه

و اما فیلم:
فیلم پنالتی، سومین ساخته ی خانم شاه حسینی، اثر مظلومی است؛ این را از آن جهت نمی گویم که فیلمی فوق العاده (از نظر تکنیکهای بصری) باشد که بدان توجه نشده است؛ نه!، حتی تصورم این است که بهترین فیلم کارگردانش هم نیست؛ اما پنالتی فیلم خاصی است، که آنچنان که خواهم گفت تنها مجاز به پخش در یک سانس از روز و در بعضی سینماها شده است.
[caption id="" align="aligncenter" width="355" caption=" اگر فردا روز ژانر سینمای «ایدئولوژیک-انقلابی» حزب الله، دوباره یک سینمای تثبیت شده شد، از این که در زمانش، خط شکن و احیاگر جبهه اجتماعی آن را ندیده اید حسرت خواهید خورد. "]http://cafe.weblogshahr.ir/wp-content/uploads/7.jpg[/caption]

فضای فیلم در یک پالایشگاه نسبتا متروکه در خوزستان می گذرد که پذیرای چند خانواده جنگ زده شده است،‌ و حال پس از سال ها، شرکت نفت تصمیم گرفته است به مناسبت nاُمین سالگرد صنعت نفت پالایشگاه را احیا کند و زین جهت لازم دیده است این خانواده ها را از محوطه پالایشگاه هجرت دهد؛ اما سیستم حاضر نیست هزینه ی واقعی لازم برای تهیه مسکن برای این بندگان خدا را تقبل کند؛ در فیلم می بینیم که احتمالا این قضیه ناشی از آن است که طبق «ضابطه ها» شرکت نفت مسئول تامین این هزینه نیست، آن هم برای کسانی که از زاویه  دیدی خاص، اشغالگر این ملک متعلق به دولت هستند. اما در بخشی از دیالوگ ها خواهیم شنید که این بندگان خدا زمانی صاحب خانه،‌ لنج و ... بودند و جنگ آن را از ایشان گرفته است؛ هر چند که بقای این پالایشگاه، و حتی کلیت شرکت نفت مدیون این چنین شهروندانی است، اما «ضابطه» ای برای ادای دین به ایشان وجود ندارد!
و در این کش و قوس، کسی که به داد ایشان می رسد، نه نهاد ها، ضابط ها و ضابطه ها، بلکه نیروهایی هستند که پیش از این پا به پای ایشان جنگیده اند. در «پنالتی»، در دهه 80، همچنان دهه 60 رخ می دهد، آثار جنگ باقی است، چه در این خانواده های زخم خورده،‌ چه بر نسل جدید این خانوارها که شاید در دهه 60 حضور نداشته باشند، چه در مجاهدان امروز مسئولی که به داد ایشان می رسند،‌ چه در «عقیل»، قهرمان اصلی داستان (از نظر من، چون گویی تمام بازیگران آن نوعی قهرمانند)، که دیر به پرده می آید و می رود.
داستان فیلم، آنچنان که گفتم قهرمان محور و در نمایش حق و باطل (نامحسوس) است، این شاید از طرف عده ای نقطه ضعف فیلم باشد، اما من این جریان ضد قهرمان و بی قهرمان امروز سینمای ایران را بیشتر حاصل یک نگاه ضد ایدئولوژیک می دانم که عصر قهرمانان را پایان یافته می داند؛ و البته بحث سر قهرمان محوری در سینما در حوصله این نوشته نیست، شاید بعدا به آن پرداختم.
و این نکته اصلی فیلم است!، فیلم کاملا ایدئولوژیک است،‌ یک فیلم ایدئولوژیک خاص. شاید بعضی فیلم های دو دهه اخیر جریان خاصی از کارگردانان ایرانی که نمادهای ایشان رسول ملاقلی پور و ابراهیم حاتمی کیا باشند، را فیلم های ایدئولوژیکی بدانند، من نیز منکر حضور ایدئولوژی در اکثر ساخته های ایشان نیستم؛ اما به نکته ای توجه کنید، عمده فیلم های این جریان (به استثنای ساخته های تمام دفاع مقدسی ایشان) را که بررسی کنیم در بین طبقه متوسط می گذرد؛ از آژانس شیشه ای و کرخه تا راین تا قارچ سمی و نسل سوخته.
حتی در ژانر مجید مجیدی (که در آن یکتاست) هم تقابلی بین داستان-هنری بودن و ایدئولوژی وجود دارد، آنچنان که در بهترین حالت اگر تیپ های شخصیتی و موضوعی که وی بدان ها می پردازد وجودی واقعی داشته باشند،‌ اما در غالب موارد مصداقی نیستند؛ زین جهت حتی اگر این فیلم ها،‌ آثاری ایدئولوژیک و انتقادی باشند، اما مبارز نیستند.
اما سینمای فیلم «پنالتی» شاه حسینی، یک سینمای ایدئولوژیک-انقلابی است، که از قضا در این مورد دقیقا هم مصداقی از یک کوچ اجباری واقعی از یک پالایشگاه است؛ و البته نوک پیکان نه این واقعه، که توجه به طبقه سانسور شده ای از ایران است که قربانی سیاست های اجتماع و دولت ایران است و برای باز برپا ایستادن هم به یاری خارجی احتیاج دارد؛ آنانی که آنان که برای اردوهای جهادی به پهنه ی گسترده ای از بشاگرد تا خوزستان و کردستان رفته باشند، می فهمند که کیستند.
سینمای ایدئولوژیک-انقلابی، خصوصا اجتماعی، که مختص به طبقه خاص فیلم ساز و خصوصا طبقه متوسط و بالا نباشد، خصوصا با خروج از خط محسن مخملباف دچار سکوت سهمگینی شده بود. در این سال ها حتی فیلم های ایدئولوژیک محدود به فیلم سازی دفاع مقدس و دفاع از جهاد شده بود. «پنالتی» شاید فیلم متوسطی باشد، اما برای سینمای ایدئولوژیک-انقلابی اجتماعی، خط شکن است، آنچنان که «اخراجی 3» (که کارگردان نه آنچنان تکنیکی ولی زیرکی دارد) برای سینمای سیاسی خواهد بود؛ و این در وضعیتی است که فیلم سازان سابقا ایدئولوژیک-انقلابی ما در دو دهه اخیر یکان یکان به ورطه «طبقه متوسط گرایی» افتاده اند و در این وضعیت حتی در ژانر دفاع مقدس، «خداحافظ رفیق» بهزاد پور یک نمونه خاص است. و این خط شکنان، که سعی در دوباره زنده کردن سینمای ایدئولوژیک-انقلابی دارند آنقدر کم تعدادند که گویی در دقیقه نود نبرد تیم حزب الله (جبهه فرهنگی) با تیم خزنده ی کاپیتالیسم و فربهی هستیم، پنالتی یکی از آخرین شانس ها و پنالتی های این بازی است که از نظر من «گل» شد، هر چند «گلی حرفه ای» نباشد.
و باید بگویم،‌ اگر فردا روز ژانر سینمای «ایدئولوژیک-انقلابی» حزب الله، دوباره یک سینمای تثبیت شده شد، از این که در زمانش، خط شکن و احیاگر جبهه اجتماعی آن را ندیده اید حسرت خواهید خورد. دیدن «پنالتی» را از دست ندهید؛
این توصیه کسی که شاید نقدنویس سینمایی نباشد، اما هیچ فیلم روی پرده ای را از دست نمی دهد و حتی با صغر سن، فیلم های دهه هفتادی چون «سجاده آتش»، «آژانس شیشه ای»،‌ »از کرخه تا راین»، «بچه های آسمان» و الی آخر را در زمانش و بر پرده سینما دیده است؛‌ و حداقل هفته ای چهار دی وی دی فیلم می بیند.
اما در باره مظلوم بودن فیلم که در بالا گفتم؛ اگر به فیلمی کاملا ایدئولوژیک و کاملا اجتماعی، که این روزها در مناطق جنوبی کشور برای دیدنش صف بسته اند،‌ برچسب فیلم فرهنگی (آنچنان که مصطلح است، هنری-معناگرا) بزنند و همچون باقی فیلم های با برچسب فرهنگی به یک سانس در بعضی سینماها محکومش کنند، با این تصور که فیلم پر طرفداری نخواهد بود؛ جز لقب مظلوم چه می توان به آن گفت؟ خدا نبخشد کسانی که «پنالتی» ها را به عنوان زیبای فرهنگی محکوم می کنند، و «نیش زنبور» را با عنوان تاسف بار عامه پسند تشویق می کنند.

پی نوشت.

هر از چندی پیش می آید، آنچنان که یحتمل شمای خواننده نیز تجربه کرده ای، قلم خشک می شود،‌ خواه تمام خواه در بعضی حوزه ها. وضع من هم همین است، گویا قلم (حداقل)‌ وبلاگم خشک شده است. معترفم که اگر هر از چندی هم در جریده ای می نویسم بیش از عزم معنوی، نیاز مادی جوهر قلم را پُر کرده است؛ کانه بیمار گنگی که روی صندلی رها و به نقطه ای خیره شده است، و اگر گاه حرکتی می کند، یا از درد ثابت نشستن بر نیمکت است یا تلاشی در لحظات آخر برای خوردن نانی که زنده بماند و باز گنگ بنشیند، و به نقطه ای خیره شود. اما بیمار به ظاهر گنگ، ذهن ملتهبی دارد که می خواهد کار کند، اما خود درمانده است که چرا توان فرمان گفتن به اعضا و جوارح اش را ندارد،‌زین جهت برای شروع یک بخش به یکی از ستون های این کنار خواهم افزود، با عنوان ثغیل و دهان پُرکن «اثر مکتوب» که نگاشته ها و تالیفاتی (تصور می کنم این دو متفاوتند) که در نشریات منتشر می کنم را در آن بازنشر کنم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب پیشرو، ذیل عنوان «ازدواج تشکیلاتی» پرونده آذر ماه پایگاه موج چهار نوشته شده است؛ و تاریخ انتشار آن به 17اُم آذر ماه 88 باز می گردد.

من نمی دانم آنها که از ازدواج دانشجویی و بالاخص ازدواج درون تشکلی دفاع می کنند، دقیقا متوجه اند در حال بحث درباب چه موضوعی و با چه مختصاتی هستند؟

داستان اول: آنچه ازدواج بر سر عنصر می آورد.
بگذارید ایتدا  از این  زاویه نگاه کنیم، در صورت ساده کردن وضعیت، در همه تشکل ها ما دو نوع عنصر تشکیلاتی داریم، «عنصر عامل»، و «عنصرمصرف کننده»؛ این تقسیم بندی نه بر اساس موقعیت تشکیلاتی نیست، که در هر طبقه تشکیلاتی از هر دو نوع یافت می شوند. آنها که کار تشکیلاتی دانشجویی کرده اند، می دانند تشکل تقریبا هیچ وقت خالی نمی ماند، دانشجویانی فارغ التحصیل می شوند و در عوض تقریبا به همان تعداد دانشجو وارد دانشگاه می شود؛ اما آنچه که فقدانش در هر صورتی، حتی با ورود عنصر مشابه جبران پذیر نیست، عنصر عامل یا فعال است، که هر کدام از لحاظ خلاقیت، توانایی و جهت منحصر به فرد خود را دارند،‌ که با حذف هر کدام، تشکل از آن زاویه دید محروم می شود. و عطف به روایت بالا، ازدواج، آن هم ازدواج درون تشکلی که در واقع با کوله باری از امیدهای واهی،‌ پوچ و کاذب رخ می دهد، این عنصر فعال را زودتر از روند عادی تحصیل، از دایره تشکل خارج می کند.
فقدان نیروی مصرف کننده، که کانه سیاهی لشکر، استفاده کننده ماحصل فعالیت های نیروی عامل، در این برنامه و آن سخنرانی و ... هستند، و از قضا بیشترین تفاخر تشکیلاتی صادره از ایشان است، ضربه خاصی که به تشکل نمی زند، خلوص تشکل را بالا می برد؛ و از قضا انکار ناپذیر است که بخش قابل توجهی از نیروهای مصرف کننده، در حالت خوش بینانه به صورت ناخود آگاه، به همین نیت، یعنی یافتن زوجی فعال، (در تشکل های ما: ارزشی و متعهد) و قابل تفاخر، جذب تشکل می شوند، که هم (رفع) تکلیف ایدئولوژیک انجام داده باشند،‌ هم سعادتی (منطبق بر ایدئولوژی) کسب کنند و هم به انقلابی ماندن (بین خودمان بماند، کانه رفتار تشکیلاتی شان رفع تکلیفی) و رفتار کردن در آینده (زندگی مشترک) امیدوار باشند.
و اینگونه است که نیروی عامل (یا حتی مصرف کننده) از دایره تشکل خارج شده و حداکثر رفتار انقلابی و ایدئولوژیکی که پس فردا روز از وی خواهیم دید، حضور دقیقه نودی، همراه با همسر و فرزندان در تظاهرات های معمول و هرساله است.
داستان دوم: جلسه زنانه!
اما روایتی کوتاه تر از بلایی که رواج و حتی امید ازدواج درون تشکلی بر سر تشکل می آورد، بسط قضیه غیبت و تجسس است. آنگاه که محیط تشکل، علی رغم هدف اصلی اش، محیطی برای زوج شدن باشد و هر از چند می بایست منتظر شنیدن خبر ازدواج دو عضوی از تشکل بود؛ آیا غیر قابل انتظار نیست که بخشی از گفتگوهای پیرامون تشکل، در بررسی ارتباط افرادی باشد که ظن مراوده و احتمال ازدواج آنها است (و به احتمال زیاد هم معطوف به صحت این قضیه، که تا چیزکی نباشد مردم نگویند چیزها)؛ و پیچیده تر از آن، حتی باید منتظر پچ پچ های مابعد مراودات و یحتمل روابط شکست خورده، تهمت ها، نگاه های خریدارانه ی اعضا به یکدیگر و ... بود.
آیا با این وضعیت چیزی از رفتار تشکیلاتی باقی می ماند، که بخواهد تشکلی باشد که بعد از آن بخواهد برای هدفی فعالیت کند؟ آیا توانی می ماند؟
ختم کلام:
حال این سوال پیش می آید که در صورت حذف موقعیت زوج یابی در یک تشکل، فرد یا عنصر، زوج همفکر خود را از کجا می تواند پیدا کند؟ اما در واقع این سوال بر اساس یک نظریه ناقص و از بنیان اشتباه نشئت می گیرد؛ و نقص آن اینکه آیا تشکیل خانواده، با مختصات تعریف شده، در هنگام تحصیل،‌ خصوصا برای جنس مذکر و با توجه به محوریت وی در خانواده،‌ اصولا اتفاق مناسبی هست یا نه؟ که عطف به آن،‌ آن را برای عناصر تشکیلاتی، که توانی مضاف بر تحصیل می طلب توصیه کنیم؟ و خود این موضوع از نقصی اجتماعی نشئت می گیرد، که اولا مقوله نیازهای فردی برای ازدواج را بحرانی تر و پر اهمیت تر از آنچه هستند نگاه می کنیم و ثانیا تنها یک راه و آن هم راهی را برای حل آن توصیه می کنیم که بدون بینش و اطلاع کافی، اگر نگوییم بد ترین راه یقینا سخت ترین راه است.
  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب ذیل ابتدا در لبیک به بازی حسام الدین مطهری درباره ی ژورنالیسم حزب اللهی، در پایگاه اشا ذیل مقاله حسام الدین درج شد؛ پس از آن با کمی اصلاح مهدی شیخ صراف، سردبیر موج چهار آن را در بخش پاتوق پایگاه، و ذیل پرونده ژورنالیسم حزب اللهی باز نشر داد؛ زمان نشر در موج چهارم هم  به تاریخ 10 آبان 88 باز می گردد.

بحث ژورنالیسم حزب اللهی از این زاویه که قضیه را شفاف باز کرده بود و با لحنی جالب و قابل توجه است؛ با این حال به نظر من تکرار مکررات است و مثل همیشه نقد و توصیف وضعیت موجود، باید از خودمان بپرسیم هر کدام از ما که این پست‌ها را چند باره در سایت‌هایمان می‌نویسیم، چه کرده‌ایم؟ و چه باید بکنیم؟
داشتن یک رسانهٔ مستقل با تعریف‌هایی که از یک رسانه مناسب حزب اللهی شد هزینه بر است؛ هر چند چشم فرو بستن بر تجربه های نسبتا پایدار نظیر سوره، راه و پنجره نیز ناجوانمردی است؛ به این اضافه کنید ژانر جدید نشریاتی که هر چند هنوز بخشی از پای‌شان در ژانر کیهان باقی مانده ولی اول راه اند، از دو جهت اصولگرایی وطن امروز و تاحدودی دوره جدید تهران امروز.
اما خوب، واضح است که هیچ‌کدام از نمونه‌های فعلی آن چیزی نیست که مطلوب ماست، با این حال ما چه کرده‌ایم؟ با توجه به هزینه زیاد داشتن یک رسانه مکتوب چه می‌توانیم بکنیم؟
نظر شخص من این است به جای این‌که دوستان چهار روزی در همشهری و الخ برای کار بروند و بعد دعوایشان شود بیایند بیرون، باید مُصِر، متعهد و هدف دار جای پایمان را با همه سنگ اندازی‌ها در آن مکان‌ها حفظ کنیم؛ یقینا فرصتی پیش خواهد آمد که ما جای تیم‌های قبلی را بگیریم و در همین فرصت سریع باید دست دوستان حرفه‌ای و مبتدی‌مان را بگیریم، حرفه‌ای‌ها تثبیت خواهند شد، مبتدی ها خواهند آموخت؛ و سپس تیمی خواهیم داشت که گام به گام اعتبار کسب می‌کند و زمانی می‌رسد که غیر قابل سانسور خواهیم بود، به ما نیاز خواهند داشت و نخواهند توانست نادیده‌مان بگیرند، این روزنامه نشد آن روزنامه، این ماه نامه نشد آن هفته نامه، این سایت نشد آن خبرگزاری، آن نشد این، این نشد آن، جایگاهی خواهد بود که تیم به حدی گسترده خواهد شد که خود توانایی گرداندن کامل یک رسانه را خواهد داشت. این جاست که کسانی هستند که با داشتن یک امتیاز و پول، نیازمند یک تیم جدید باشند.
کم نداشته‌ایم از این نوع، کسانی که شاید خیلی با گرایشات خاصه سیاسی هم دیگر سازگار نباشند، ولی من از همین نوع می دانم‌شان؛ و به نظرم ژورنالیست نوع ما اکنون وجود دارند که کم کم امثال قوچانی را نیز تحت شعاع قرار خواهند داد، هر چند تعدد این لیدرها به شرط تامین گروه‌های مختص به خودشان میمون خواهد بود.
پس به طور خلاصه، با نبود امکانات مادی، ایدهٔ من یک فتح زیر زمینی خزندهٔ رسانه‌های موجود است تا از دست نااهلانش خارج شود، و این همراه با تربیت نیرو و جمع کردن گروهی است با هدف هدایت یک رسانه بزرگتر بدین ترتیب:
1-  فتح خزندهٔ سنگر به سنگر
2-  تربیت نیرو
3-  افزایش نیرو
4-  افزایش گام به گام اعتبار گروهی
نکتهٔ آخر ای‌که متاسفانه همهٔ ما خود را یک پا لیدر می‌دانیم، من منافاتی نمی‌بینم که لیدرها گروه شوند. خودشان با حفظ مقام شخصی شان!، و بعد یقینا در هر جمعی یک نفر گل خواهد کرد، او را بپذیریم؛ اگر آن قدر زیاد شدیم که قابلیت تشکیل چند گروه بود؛ یقینا انشعاب در این جا خوب هم خواهد بود.

  • محمدمسیح یاراحمدی