شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۱۰ مطلب با موضوع «جریده‌نگاری» ثبت شده است

این یادداشت را به مناسبت روز خبرنگار نوشتم؛ هرچند که دیروز باید منتشر می‌شد ولی به دلیل مشغله‌ها و جشن‌های روز گذشته نوشتن و انتشارش به امروز موکول شد؛ مطول و مفصل شد و نگارش اندیشه سیال ذهنم به متن جدی‌ای رسید که ترجیح دادم با تقطیع‌ش از چند روز آینده به عنوان وقایع‌نگاری تحلیلی روزنامه‌نگاری اصولگرایانه به آن بپردازم.


یکی از آثار نمایشگاه کامران دیبا (معمار و هنرمند شهیر ایرانی)
با عنوان: «خبرهای خوب، خبرهای بد، چیز جدیدی نیست»


کدام خبر؟ کدام خبرنگار؟

وقتی می‌خواهم به مناسبت روز خبرنگار بنویسم، اولین مواجهه با موضوع دقیقا خود این واژه «خبرنگار» است که نیابت از جمیع اهل رسانه، از مدیر رسانه‌ای تا روزنامه‌نگاران مولد محتواهای غیر خبری به کار می‌رود. در جلسات جشن‌ها می‌نشینی و ذکر تحسین‌های مبالغه‌آمیز اهل قدرت و ثروت را درباره این قشر می‌شنوی که از رشادت‌ها و ایثارهای این صنف می‌گویند. خودت را می‌شناسی، همکاران و هم‌صنفی‌هایت را هم می‌شناسی و نَفس را خنده می‌آید از این تمجیدشان. نسل خبرنگاران میدانی این شهر ته کشیده، قلندرهای این جمع هم اگر در کوچه خالی فریاد می‌کشند پشت‌شان را گرم کرده‌اند به گنده‌لات برزن و قداره‌کشی‌شان هم نه از میانه میدان که از پشت لپ‌تاپ معززشان برادکست می‌شود به اهل نظر و مطالعه. نویسنده و خبرنگار که هیچ، عکاس‌های خبری اساسی این ملک به زیر عدد انگشتان دست ریزش کرده‌اند؛ محاسبه ساده است، از خیل مدعیان شهر چند نفر از رفقا را سراغ داریم که برای نشر محتوا راهی سوریه و عراق شده باشند؟ کشمیر و نیجریه و فلان و بهمان پیش کش. طول محاسن و تعدد حبه‌های تسبیح‌هایمان خلق‌الله را شرمنده کرده، آن وقت نفیسه کوه‌نورد از راس جبهه شیعیان علیه تکفیری‌ها نشر خبر می‌کند.

از اطاله کلام بگذرم؛ امسال اولین سالی بود که بعد از هفت سال کار رسمی رسانه‌ای در رسانه‌های مکتوب به جشن و مراسم گرامی‌داشت روز خبرنگار دعوت شدم؛ و البته عجب دعوت شدنی! در روزنگار دیشب نوشته‌ام که از هر دو جشن، بهره مادی‌ای برده‌ام که از خطر چشم زخم که گریبانگیر حقیر است از ذکر جزئیات ماوقع پرهیز می‌کنم.


اصالت وبلاگ‌نویسی

این دعوت‌ها بهانه‌ای شد که دوباره به هویت شغلی و صنفی خود (حداقل یکی از مشاغل چهارگانه‌ام) فکر کنم؛ یا فرهنگستان کم‌کاری کرده، یا لغت‌نامه ذهن حقیر از قلت مطالعه نم کشیده؛ وگرنه باید برای این روز واژه بهتری از «خبرنگار» می‌جستم. از این جماعت اهل قلم و رسانه، دیگر حتی همان «نگاشتن و نبشتن‌»اَش را هم نمی‌توان مخرج مشترک گرفت. نه دیگر مثل قبل عمده اهل رسانه، اهل «خبر»ند، که بخش زیادی‌شان در حال تولید محتوایی هستند که به درد سرگرمی خلق‌الله بخورد یا به درد دین و دنیایشان؛ و نه دیگر همه آنها به مدد رسانه‌های تصویری اهل «نبشتن»ند. شاید بسط نگاشتن به جمیع روش‌های ثبت، تنها ما را در همین مستند کردن اندیشه‌ها مشترک کند.

البته گمان حقیر این است که ابتدای امر اتفاقا مبدع درج این نام در تقویم دقیقا منظورش به اهالی خبر بوده است که بخش محدودی از آنها جور جمیع اهل رسانه را کشیده و فخر اهل قلم و تصویر بودند؛ با این حال با تنگ آمد قافیه و خطر انقراض آخرین بازماندگان این طیف، کار به بسط ماجرا به جمیع اهل رسانه‌ها کشیده شده است.

اما حتی در این میان، از میان عناوین از خبرنگار تا روزنامه‌نگار، حقیر هم‌چنان ترجیح می‌دهم همان «وبلاگ‌نویس» ساده‌ای باشم که اصالتش متکی به خویشتن است؛ فارغ از محدودیت‌های رسانه‌های عمومی و آزاد از انگیزه‌های مادی و شبه‌مادی عرصه رسانه‌های رسمی. من شجاعت نوشتن را ابتدا از خصلت برون‌گراییم و سپس از تجربه این بستر رسانه‌ای کسب کردم؛ تا روزی که اولین خط از مکتوباتم در رسانه‌‌ای رسمی منتشر شود شاید سه‌چهارسالی طول کشید. تا سال‌ها (شاید تا همین سه سال پیش که پاگیر عرصه قحط‌الرجال رسانه‌های معماری شوم)، علی‌رغم فعالیت جدی در رسانه‌های مختلف به همان هویت و رسانه کوچک وبلاگی‌م شناخته می‌شدم. البته از این موضوع پیش از این در پویشی نوشته‌ام.

 

تشکیلات رسانه‌ای: بهانه‌ای برای وقایع‌نگاری تحلیلی

وبلاگ‌نویسی و آشنایی با حلقه‌ای از جماعت روزنامه‌نگار/وبلاگ‌نویس، بهانه‌ای بود که اولین تلاش برای نوشتن را از همین موضوع (وبلاگ‌نویسی) آغاز کنم. حسین قربان‌زاده (سردبیر این روزهای همشهری)، آن زمان سردبیر روزنامه حزب‌الله بود و رفیقِ رفیق ما دبیر بخش بین‌المللش، دیدار ایشان بهانه‌ای شد برای باز شدن پای ما به تحریریه محقر آن روزنامه و ابراز تمایل برای نوشتن در این باره در صفحات فرهنگی روزنامه. بگذارید یک اعتراف کنم، من متن‌هایی در این باره نوشتم؛ نمی‌دانم چرا، اما منتشر نشد. با این حال این اتفاق آشنایی با این دوستان آنقدر برایم دل‌نشین بود که رندانه بارها روزنامه حزب‌الله (خدا بیامرز) را به عنوان اولین رسانه‌ای که برایش قلم زدم در رزومه‌هایم ذکر کردم.

پس از آن هم تقریبا همین بود؛ چند مطلب سیاسی در سایت‌های خبری را اگر فاکتور بگیریم که آنها هم دور از این ماجراها نبود، آغاز نوشتنم در نشریه راه و پس از آن گروه مجلات همشهری هم، گره خورد به موضوع محافل وبلاگ‌نویسی و بعد هم ماجراهای وبلاگ پربرکت تحصن فرودگاه امام(ره) هنگام جنگ ۲۲روزه و نوشتن از این دست ماجراها.

این‌ها را تعریف کردم که برسم به اصل ماجرا. در همین اثنا تبریک و بحث‌های خبرنگاری و روزنامه‌نگاری، چند روز پیش دوباره بحث تیم و کادر گروه مجلات همشهری در جمعی مطرح شد که من را بر آن داشت که به بهانه‌ای از دو تجربه متفاوت در دو تشکیلات رسانه‌ای بنویسم: نشریه راه (و کار با مدیر نوعی: وحید جلیلی) و گروه مجلات همشهری (و کار با مدیر نوعی: سیدمجید حسینی).

من با هر دوی این عزیزان کار کرده‌ام؛ در واقع وحید جلیلی کسی بود که با اجازه نوشتن به من (و بسیاری از رفقای هم‌سن و هم‌تیپم) در مجله راه، شجاعت نوشتن در رسانه مکتوب را به ما داد. شجاعتی که به سرعت این اعتماد به نفس را به من داد تا در پنجره و بعدها در نشریات متعدد گروه مجلات همشری قلم بزنم. بعد از مدتی هم که به واسطه آشنایی با محبوبه سربی و بعد مهدی صارمی‌فر در گروه مجلات ماندگار شدم. هرچند به دلیل عمر کوتاه مجله راه، به دلیل مشکلات مالی و البته مشغله وحید جلیلی، مدت همکاری مستقیم من با او زیاد نبود؛ ولی به واسطه رفت‌وآمدها و فعالیت‌های غیررسانه‌ای به کفایت در جریان امور تشکیلات دفتر جبهه فرهنگی انقلاب و حسینیه هنر بودم.

در همین اثنا و ایام، مجید حسینی هم بعد از مدیریت شهریاران جوان و مدتی مشاورت رسانه‌ای شهردار، به مدیریت گروه مجلات همشهری پس از علی قنواتی رسید. من که در اواخر دوره سردبیری ارشد علی قنواتی به مجموعه همشهری وارد شده بودم، در تمام دوره مدیریت مجید حسینی در گروه مجلات همشهری، به عنوان نویسنده حق‌التحریر(جوان، آیه و ماه)، دبیر صفحه (دانستنیها) و جانشین سردبیر (دیجیتال) مشغول به کار بودم؛ پس از برکناری وی هم دبیرتحریریه و سردبیر (معماری) شدم.

به گمان خودم این تجربه نزدیک کاری و رفاقتی با هر دو عزیز، موقعیت خوبی برای تحلیل و مقایسه دو نوع متفاوت از مدیریت در رسانه‌های اصولگرا و متصل به منابع مالی غیرخصوصی را فراهم می‌کند؛ دو نوع مدیریتی که همواره از طرف افراد مشارکت‌کننده در هر کدام نسبت به یکدیگر نقدهای جدی وارد می‌کنند و هر دو تشکیلات یا خروجی‌هایشان از مجموعه‌های پر حرف‌وحدیث و مورد بحث هستند. گمان نمی‌کردم این کتابت اندیشه شناور در ذهنم به این سطور جدی بیانجامد؛ آن را کامل کردم و بعد از ارائه پیش از انتشارش به چند رفیق، حاصل مشورت‌ها این شد که ادامه این متن که به سطوری جدی و مفصل انجامید در همین‌جا تقطیع کنم. متن بریده شده بهانه‌ای است تا در چند پست آینده نه تنها به وحید جلیلی و مجید حسینی، بلکه به تاریخ چند دوره و محفل مهم از روزنامه‌نگاری اصولگرایانه/حزب‌اللهی بپردازم. تا به این ساعت مقرر کرده‌ام که در ادامه، علاوه بر این دو نفر، به تجربه سوره/روایت‌فتح و آوینی، مهر و میرفتاح، ده‌نمکی و انصارحزب‌الله و نشریات یالثارات و فکه و ...، زائری و خانه روزنامه‌نگاران جوان و همشهری محله، قنواتی و همشهری مجلات و چند مجموعه فعال این ایام بپردازم. امید اینکه عمر و توفیق این کار فراهم باشد.


تتمه.
+ این روزها همشهری‌جوان، به سردبیری مجید رفیعی، در حال برگزاری کلاس‌هایی با همراهی شهریاران جوان و جمعی از رفقای دیگری است که امید است نیروهای تازه‌نفسی را به مجموعه بیافزاید. اگر مشتاق به حضور در این تیپ کلاس‌ها هستید با پیگیری اخبار خصوصا از سایت مدرسه روزنامه نگاری همشهری و البته مسیرهای فرعی چون اینستاگرام مجید رفیعی، حتما از این فرصت‌های آموزشی استفاده کنید.
+ به زودی دوره‌هایی برای تربیت روزنامه نگار حوزه معماری نیز با همکاری مجموعه آموزش همشهری ترتیب خواهیم داد. اگر معماری، شهرسازی یا طراحی شهری می‌خوانید و مشتاق به شرکت در این کلاس‌ها هستید؛ همین‌جا برایم پیام خصوصی بگذارید تا در لیست بگذارمتان.

  • محمدمسیح یاراحمدی

زنی بر پنجره

یادداشت ذیل را با روتیتر «نگاهی مردان به نقش‌های متفاوت زنان» برای ویژه نامه «زنان از نگاه مردان» پایگاه مهرخانه نوشته بودم که به تازگی منتشر شده است، در آن سعی کرده‌ام با تجربه شخصی‌م بنویسم و البته چاره‌ای هم نداشتن چون دانش دیگری در این زمینه نداشتم. از این نوشته چیز‌هایی که درباره مادرم نوشتم را از همه بیشتر دوست دارم، خصوصا جایی که درباره رابطه خودم با پدرم و تفاوتش با مادرم توضیح دادم:

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.
یادداشت پیشرو، متنی است که جهت انتشار در سایت شفاف نوشته بودم.

نوشت.

pana
پایگاه رجانیوز، با بازنشر تصاویر برنامه خودجوش و البته بحث برانگیزی که دیروز، جمعه، در پارک آب و آتش اتفاق افتاده است، تمام تقصیر را به گردن شهرداری انداخته، و «جنگ آبپاش ها» را برنامه مدیریت فرهنگی شهرداری خوانده است.
اما در حالی که جمیع نویسندگان و دبیران پایگاه رجانیوز، در شبکه های اجتماعی چون فیس بوک و گوگل ریدر حضور دارند، بعید است که از اصل قضیه با خبر نباشند؛ آنچنان که در بحث های این شبکه ها که بعضی از ایشان نیز در آنها حضور داشته اند واقعیت اتفاق مشخص شده مطرح شده است؛ و همچنین پیش از این با نشر تصاویر افراد که از پروفایل های خصوصی و محدودشان ربوده شده بود نشان داده اند حضورشان در شبکه های اجتماعی حضوری عادی نیست و دقتی مثال زدنی دارند (دو نمونه: + و +)؛ و سوال این است در این وضعیت این نوع خبر رسانی چقدر با اخلاق رسانه ای و اخلاق اسلامی تطبیق دارد؟
این برنامه از طریق یک قرار فیس بوکی در صفحه ساخته شده توسط کاربران برای پارک آب و آتش در فیس بوک مطرح شده است؛ حتی تفنگ های آبپاش و وسائل بازی نیز توسط شرکت کنندگان تهیه شده است. در این که بعضی شرکت کنندگان در این جشن خودجوش (با حضور حدود 800 نفر)، عرف و قوانین اسلامی مصوب را زیر پاگذاشته اند شکی وجود ندارد؛ اما سوال اصلی از دوستان مدعی بصیرت و اسلام چون دبیران پایگاه رجانیوز این است، که پیشنهاد شما به عنوان یک منتقد (بر فرض محال منصف) برای حل این قضایا چیست؟ در واقع وقتی مجموعه مدیریت فرهنگی شهرداری تهران نقشی در شروع قضیه چون «جنگ آبپاش ها» ندارد، چه کند که دوستان راضی شوند؟
آیا آنچنان که سازمان فرهنگی هنری شهرداری تهران جور وزارت ارشاد به شدت اسلامی دولت دهم را می کشد؛ کلینیک های شهرداری در هنگامی لغو یارانه های پزشکی ارزان ترین محل های مجهز مراجعه مردمی هستند و این چنین وظیفه وزارت بهداشتی که بیمارانش آواره بیابان ها شده اند را نیز به عهده گرفته است؛ وظیفه آموزش آتش نشانان کشور را در مرکز مجهزش به دوش می کشد و اینچنین از مسئولیت های وزارت کشور می کاهد؛ حال باید وظیفه نیروی انتظامی و نهادهای نظارت بر اجرای قوانین را نیز به عهده بگیرد؟
یا نه؟ آنچنان که دوستان مدعی ند، قالیباف و شهرداری به دلیل وجود پارک آب و آتش و محیط این جشن متهم اند، زین پس ساخت پارک های جدید متوقف شده و به جای آنها شعب جدید هیئات رزمندگان اسلام تاسیس شود که در این شهر مولودی های مان نیز غمگین است؟
تهران شهری متعلق به همه است؛ از حزب اللهی ها تا غیر حزب اللهی ها، زنان، مردان، کودکان، کارگران، بیکاران، کارمندان، نظامیان، و حتی بیماران دوجنسیتی. آیا باید این شهر را در انحصار یک قشر و طبقه خاص در آورد؟ آیا باید بر درب های پارک نشان ورود غیر مذهبی ها ممنوع زد، تا در جشن مذهبی نیمه شعبان کسانی با پوششی متفاوت از نظر دوستان حضور نیابند؟ (در این جا آن حکایت اخراج چند جوان از هیئت امام حسین توسط خادم هیئت را یاد آوری می کنم.)
قالیباف و شهرداری به چه سازی برقصند که برادران بنی اسرائیلی که در کالبدهای ریش دار و تسبیح به دست متجلی شده اند دست از عیب گیری های بی اساس و پشت هم و نمایش سطح شرافت شان دست بردارند؟

***

اما واقعیت این است، قضیه فراتر از یک جشن و یک پارک است؛ این جوانان، که نه اکثریت جوانان شهرند، و نه اقلیت آنها، با اخراج از یک پارک، حتی با تخریب و با خاک یکسان کردن پارک ها از بین نمی روند، انکار نمی شوند، و ادامه خواهند داشت؛ اگر امروز پارکی نباشد، در ارتفاعات البرز، آنجا که گشت ارشادی نیست آنطور که می خواهند خواهند بود و هستند.
برادران مدعی پرچم داری حزب الله، اگر دغدغه دین داشتند، نه دعوای سیاسی که با انکار حقایق، وقایع شهر را دست آویز به محاکمه کشاندن رقیب کنند؛ به جای تیتر «جدیدترین دسته‌گل مدیریت فرهنگی شهر تهران!»، فضای این بحث را باز می کردند که چرا این اتفاق می افتد؟ این دوستان دائم در حال اثبات این نظریه اند که دینی جز سیاست ندارند، و رگ غیرتشان جز برای تخریب رقیب سیاسی بیرون نمی زند؛ اگر چنین نبود، اولین متهم رئیس جمهوری بود که در تبلیغات انتخاباتی ش مدعی شد مو و لباس جوانان مسئله ش نیست، چرا آن هنگام این دوستان که به شدت دغدغه مو و لباس مردم را دارند چیزی نگفتند؟ آیا ایشان برای رقبای سیاسی شان نیز، این حق را قائلند، که با تصویر برداری مداوم از خیابان ها و جاده های بین شهری، وضعیت سینماها و تماشاگران و ... و ... تصاویر بی کلام را چوبی بر سر دولت مورد علاقه شان کنند؟
آیا بهتر نیست به جای انکار و سرکوب کامل بخش بزرگی از جمعیت شهر تهران واقعیت وجود آنها را پذیرفته و فضایی میانی که امکان حضور تمام اقشار باشد فراهم آوریم؟ آیا بهتر نیست دوستانمان از خود درباره واگذاری فریضه امر به معروف از شهروندان مردم به یکدیگر، به نیروی انتظامی سوال کنند؟
آنچنان که در صفحه پارک آب و آتش در فیس بوک (ساخته شده توسط کاربران) مطرح شده است، در هفته های آینده نیز جشن های خودجوش مشابهی برگزاری خواهد شد؛ توصیه ما به دوستان حزب اللهی این است، به جای تلاش برای انکار، با حضور خانوادگی در این جمع ها، ضمن جلوگیری از انکار وجود خودشان، فضای این جمع ها را متعادل کنند. همچنین به یاد داشته باشیم، نهی از منکر از زبان یک همشهری، موثر تر از دستگیری توسط گشت ارشاد است.

***

اما اگر دوستان اصرار به معرفی یک متهم دارند، این آدرس دفتر مارک زاکربرگ، مالک فیس بوک است، می توانید تظاهرات های اعتراضی تان را به این سمت هدایت کنید:

Facebook, Inc. -1601 - S. California Ave - Palo Alto CA 94304 – US

جهت مطالعه:
+ 60 درصد زنان و مردان تهرانی پوشش شرعی را رعایت نمی کنند | مهرنیوز

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.
نوشته پیشرو که در آن سعی کردم نقش ایران در قضیه اسرائیل را بررسی کنم، به مناسبت روزه قدس، در همشهری آیه شماره 19اُم، شهریور 89، صفحه 92 و سرویس سبک زندگی به چاپ رسیده است. مطلب نسبت به دیگر مطالبم تقریبا حجمی دوبرابر دارد، و از این جهت مطالعه آنلاین آن شاید حوصله زیادی بطلبد، زین رو فایل نوشته نیز از این لینک قابل دریافت است.

نوشت.

هر چند سال های ابتدایی دهه هشتاد میلادی و پیروزی انقلاب اسلامی، و وقایعی که جملگی به ارتباطی به ایران دارند، نقطه عطفی در قیام آزادسازی فلسطین است؛ اما شروع آن را باید در چند دهه قبل و اولین قیام های اسلامگرایانه ایرانِ صده اخیر جستجو کرد. در واقع وقایع دهه هشتاد را به ثمر نشستن امیدهای قهرمان ملی ایران، نواب صفوی به دست همرزم وی روح الله خمینی دانست.

بیت المقدس؛ مسافری از ایران

[caption id="attachment_470" align="alignleft" width="250" caption=" "]navvab[/caption]

با اعلام موجودیت اسرائیل در سال 1327، همگام با دیگر کشورهای اسلامی در ایران نیز تظاهرات و اعتراضات شروع شد؛ تنها شش روز پس از این اعلام موجودیت، در حالی که حکومت پهلوی عکس العملی نشان نداده بود؛ جمعیت کثیری در مسجد سلطانی تهران به دعوت جمعیت فداییان اسلام و آیت الله کاشانی جمع شدند که پس از بیانیه آیت الله کاشانی و شهیدنواب صفوی تا ساعت 9 شب تظاهراتی ضد صهیونیستی در خیابان های تهران برگزار کردند و سوار بر اتوبوس در خیابان های تهران شعار می دادند.
فردای تظاهرات مراکزی برای ثبت نام داوطلبین جهاد علیه اسرائیل دایر می شود که قریب به پنج هزار نفر از طریق آنها ثبت نام می کنند؛ و جمعیت فداییان اسلام در ادامه حرکت بیانیه ای خطاب به دولت نوشته و خواستار همکاری دولت وقت برای اعزام نیروها می شود. در این بیانیه می خوانیم

«خونهای پاک فدائیان اسلام در حمایت از برادران فلسطین می جوشد. پنج هزار نفر از فدائیان رشید اسلام عازم کمک به برادران فلسطینی هستند و با کمال شتاب از دولت ایران اجازه حرکت به سوی فلسطین را می خواهند و منتظر پاسخ سریع دولت می باشند».

هر چند شهید نواب تمام تلاش خود برای تحت فشار قرار دادن خود، حتی با گفتگو با ابراهیم حکیمی نخست وزیر وقت، به کار می بندد اما در نهایت دولت با این طرح همکاری نمی کند؛ و با توجه به حجم فعالیت امکان انجام آن بدون همکاری دولت منتفی می شود.
اما هنگامی که در آذرماه سال 32 قرار بر برگزاری اجلاس مؤتمر الاسلامی در بیت المقدس شرقی می شود، «جمعیت انقاذ فلسطین» و «مکتب الاسرار المعراج» از نواب برای شرکت در اجلاس دعوت می کنند؛ مشورت نواب با علما منجر به تکلیف شرعی از جانب علما و خصوصا آیت الله صدرالدین صدر بر عهده نواب می شود که در این اجلاس شرکت کند.
هزینه سفر از طریق فروش فیش هایی از طرف جمعیت تامین می شود، و عبدالحسین واحدی مرد شماره دو جمعیت در شوری که در مسجد محمدیه سرچشمه برگزار می شود اهیمت و ابعاد سفر را برای اعضا شرح می دهد؛ و حدود هشت هزار تومان از طریق فروش فیش ها جمع اوری می شود؛ نواب 11 آذر به سوی عراق راهی شده و فردایش به بیروت رفته و خود را به شرق بیت المقدس می رساند.
هر چند اجلاس مؤتمر که با حضور سران ممالک اسلامی همچون همسایگان فلسطین، اندیشمندان و علمای اسلامی برگزار می شد، اما فضای ناسیونالیسم عربی همچنان بر آن حکم فرما بود؛ این چنین است که نواب هنگام که پشت تریبون می رود تا به عربی سخنرانی کند می گوید

«گر افتخار به عربیت باشد من فرزند بهترین مرد عرب هستم. اگر پیغمبر را از عرب بگیرند، عرب هیچ ندارد. شخصیت عرب به پیامبر اسلام است و من فرزند اویم. همان خداوند که فرمود: [إنا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباًو قبائلاً لتعارفوا إن اکرمکم عندالله اتقیکم (حجرات،۱۳)]. حمله به سرزمین اسلامی فلسطین چه سرزمین عرب و چه غیر عرب ، حمله به سرزمین اسلام است.»

مفتی اعظم سوریه که پس از انقلاب اسلامی در سفری به ایران درباره نواب می گوید

«بعد از قرن اول هجری، شهیدی به عظمت نواب صفوی وجود ندارد.»؛ از آن اجلاس روایت می کند که «پس از اجلاس نواب با هفتاد نفر برای بازدید بخش اشغالی قدس رفته بود یکباره عبایش را کناری انداخت و به حاضران گفت که باید برویم و درآن مسجدی که در منطقه اشغالی واقع است نماز بخوانیم و هر کس آماده شهادت است با ما بیاید. درحالیکه همه ترسیده بودند ، او حرکت کرد و دیگران نیز با وجود آنکه سربازان اسرائیل دستها را بر روی ماشه گذاشته بودند به دنبال وی به راه افتادند و نماز را به امامت وی خواندند. نواب در جواب احمد سوکارنو رئیس جمهور وقت اندونزی که پس از بازدید، از نواب پرسیده بود که چرا چنین کاری کردی و نزدیک بود ما را به کشتن دهی؟ گفته بود: بردم تا شهیدتان کنم تا ملتهای مسلمان با کشته شدن نمایندگانشان، بیدار شوند.»

بزرگان جهان اسلام، همچون مرحوم سیدقطب رهبر جنبش اخوان المسلمین مصر، روایات جالبی از این سفر نواب دارند؛ در همین اجلاس است که نواب برای مبارزه با اسرائیل پیشنهاد تشکیل «سازمان انقلاب اسلامی بین المللی» را می دهد تا جنبش ها و دولت های اسلامی به طور واحد علیه اسرائیل عمل کنند؛ اما با شهادت نواب و سرکوب فداییان اسلام، هم این طرح و هم تلاش برای ایفای نقش ایران در مسئله فلسطین تا مدت ها به حاشیه می رود.

بر بام سفارت اسرائیل

[caption id="attachment_471" align="aligncenter" width="410" caption="عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل."]عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل.[/caption]

در حالی که هنوز ده سال از شهادت نواب صفوی نگذشته است؛ تبلیغات فداییان اسلام و علما علیه اسرائیل تاثیر عمیق خود را بر مردم گذاشته است؛ آنچنا که ژنرال مایرامیت رویس اداره اطلاعات ارتش اسرائیل که اردیبهشت 1341 برای دیدار با مقامات ارتش، نخست وزیر، کفیل وزارت خارجه و وزیر کشاورزی به ایران می آید، در بازگشت به اسرائیل طی گزارشی به بن گورین و گلدمایر توصیه می کند که با توجه به منفور بودن اسرائیل در میان مردم ایران، با توجه به آینده ارتباطات فراتر از هیأت حاکمه برقرا شود. یک سال بعد امام خمینی در خطابه معروف سال 42 به ارتباط شاه و اسرائیل اعتراض می کند. همزمان با اوج گیری نهضت مردمی، محکوم کردن روابط شاه و اسرائیل از محورهای اعتراضات مردمی است؛ آنچنان که به گزارش مطلبی از روزنامه معاریو در سال 52، به نقل از خبرنگار فیگارو، که نمایندگی ایران در تل آویو در گزارش خود برای وزارت خارجه آن را نقل می کند، می نویسد «خبرنگار مزبور از تظاهرات و ابراز مخالفت‌هایی که به نزدیکی بین ایران و اسرائیل می‌شود و نیز شعارهای «شاه یهودی است» یا جعل نام خانوادگی پهلوی به «پاپالوی» گزارشهایی می‌دهد»؛ این گزارش روایت از وضعیتی است که در تظاهرات ها شعارهای «قم، تبریز، فلسطین» و «امروز ایران، فردا فلسطین» شنیده می شود.
در عین حال همزمان با اوج گیری انقلاب، خطبای انقلاب همچون آیت الله مطهری، دکتر شریعتی و آیت الله سعیدی و سایرین به موضوع فلسطین توجه بیشتری می کنند، که مشهورترین آن سخنرانی مرحوم مطهری درباره شبهه ضد شیعه بودن فلسطینیان است؛ در همین ایام اس که حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی نیز به دلیل ترجمه کتابی درباره فلسطین به زندان می افتد. شدت یافتن نهضت، و گسترش عملکرد گروه های مسلح به دفاتر نمایندگی اسرائیل و منافع اسرائیل نیز می رسد؛ دفتر هماپیمایی العال اسرائیلی با آنکه دوبار مورد حمله قرار می گیرد تا آخرین روزها به تخلیه 1500 خانواده اسرائیلی و مهاجرت یهودیان ادامه می دهد.
سازمان آزادیبخش فلسطین از پیش از پیروزی ارتباط خود با انقلابیون را تقویت می کند؛ این ارتباط که از زمان تماس چریک های ایرانی چون چمران با سازمان و حمایت امام موسی صدر از فلسطینیان ساکن لبنان شروع می شود، با ارتباطات تشکیلاتی و آموزشی با ساف ادامه پیدا می کند؛ در حالی که عمده ارتباط ساف با گروه های سوسیالیستی از گروه های مسلح تا نهضت است، یاسر عرفات، دبیرکل ساف که به ارتباط با رهبری انقلاب اهمیت می دهد، در پی شهادت حاج آقا مصطفی خمینی پیام تسلیتی برای امام می فرستد که ایشان نیز طی تلگرافی به این پیام پاسخ می دهند. همچنین امام از سال 1347 اجازه هزینه وجوهات برای کمک به سازمان فتح، شاخه نظامی ساف (سازمان آزادی بخش فلسطین)، را صادر می کند.
همین روابط پیوسته و نزدیک است که موجب می شود تنها یک هفت پس از پیروزی انقلاب، یاسر عرفات در ایران حاضر شود؛ ایران که با پیروزی انقلاب از اسرائیلی های با مقام رسمی خواسته کشور را ترک کنند؛ دفاتر تجاری و سیاسی اسرائیلی چون دفتر آژانس یهود و سفارتخانه را می بندد؛ در 30 بهمن 57 با ورود عرفات و با حضور یادگار امام سفارت فلسطین را در محل قبلی سفارت اسرائیل افتتاح می کند. عرفات در این سفر به نواب صفوی، قهرمان ملی و فعال در عرصه فلسطین اشاره می کند و می گوید: «

هنگامی که دانشجو بودم و در مصر درس می خواندم یک روز شهید نواب صفوی به دانشگاه آمد و سخنرانی کرد. پس از پایان سخنرانی نزد او رفتم و خودم را معرفی کردم . او به من گفت: (تو پسر علی هستی ، اما ملتت دراسارت به سر می برد. تو سید حسنی هستی . تو باید دین جدت را یاری دهی. تو باید ملت فلسطین را از چنگال اسرائیل نجات دهی، آن وقت اینجا نشسته ای درس می خوانی که چه؟) این سخنان نواب صفوی مرا تکان داد و روحیه انقلابی در من پدید آورد و از آن پس درس و مشق را رها کردم و به کار نهضت پرداختم.»

خروج ناگهانی ایران از ائتلاف با اسرائیل و آمریکا در عین ضربه سنگین به اسرائیل معادلات منطقه ای را به شدت تغییر می دهد؛ قطع صادرات نفت و مبادلات اقتصادی بیشترین ضربه را به اسرائیل وارد می کند که اصلی ترین منبع تامین نفت آن ایران است؛ به همین دلیل است که سخنگوی رژیم صهیونیستی با پیروزی انقلاب اعتراف می کند که «قطع روابط سیاسی و اقتصادی میان ایران و اسرائیل زیان های فراوانی به اقتصادی این دولت وارد کرده است»؛ از سوی دیگر با خروج ایران از ائتلاف، آمریکا فشار بیشتری برای پیمان صلح میان اسرائیل و مصر (که تا پیش از مرگ ناصر از اصلی ترین تهدیدات اسرائیل است) وارد می کند و حتی از مصر می خواهد به اسرائیل اجازه استخراج نفت سینا را بدهد.
اما همین اتفاق و صلح کمپ دیوید به پیچیدگی اوضاع و تحریک گروه های اسلامی چون اخوان المسلمین و جهاد اسلامی مصر می انجامد که اوج آن به هلاکت رساند انورسادات به دست خالد اسلامبولی است که مورد تکریم انقلاب ایران قرار می گیرد و به تیرگی بیشتر روابط مصر و ایران انقلابی می انجامد.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • نوشته پیش رو حاصل قلم من و خانم مریم صبوری است که در شماره 17، مرداد ماه 89، همشهری آیه، صفحه 94 منتشر شده است؛ البته ساختار مطلب منتشر شده از نظر تیترها و ترتیب محتوا کمی متفاوت است که چون آن نسخه را نداشتم، نسخه خام را منتشر می کنم. مطلب دوقسمی است؛ که بخشی یادداشت کوتاه «کورسویی در ظلمات» درباره دلیل اهمیت پرداختن به مسئله ای چون امام جمیل است، که در انتهای همین مطلب درج شده است.
  • متن پیشرو را سال گذشته برای سرویس «جهان» همشهری جوان نوشتم، که به دلایل خاصی پذیرفته نشد؛ دبیرسرویس مدعی بود که «مدیریت نشریات» پس از چک کردن مطلب با ادعای ارتباط با القاعده فردی که از وی نوشته ام، مانع از انتشار شده است؛ البته جدایی از اطمینان من از موضوعی که به آن پرداخته بودم (خصوصا با توجه به ارتباط «امام جمیل» با جریانات همسو با انقلاب در آمریکا و ...)، وقایع بعدی نشان داد تفاوت نظر من و دبیر سرویس از جای دیگری است؛ آنچنان که همین دبیر، مطلب انتقادی من به شورش مسلمانان (نه اسلامگرایان) چینی، را همزمان با وقایع تشنجات ایران رَد کرد و یک مطلب در حمایت این حرکت منتشر کرد، که نشان از شروع یک اختلاف جدی تر از رقابت سیاسی داشت؛ این مشکل مجدد تکرار شد، آنچنان که مدیریت پیشین نشریه «پایداری» از انتشار مطالبی درباره شیعیان یمن با ادعایی مشابه پرهیز می کرد. با این حال این روند، با تغییر مدیریت «مجلات همشهری»، تغییر کادرهایی که اثراتش را به وضوح مشاهده می کنید تغییر کرده است؛ نشریات حزب اللهی تر شده است؛ از این جهت این موضوع را ذکر می کنم، که دوستان علاقه مند به موضوع جهان اسلام موقعیت فعلی برای رساندن صدا را از دست ندهند. این مطلب نیز در یکی از نشریات جدید در پی این تغییرات، یعنی همشهری آیه منتشر شد.

نوشت.

در مارس 2000 روحانی مسلمان سیاه پوستی به جرم قتل یک معاون کلانتر دستگیر شد؛ مرد سیاهی که پیش از مسلمان شدن عضو گروه‌های ضدخشونت بود و بعد از مسلمان شدن نیز به دلیل تلاش برای پاکسازی منطقه زندگی‌اش از جرایم، نشان افتخاری پلیس را دریافت کرده بود؛ مرد به اعدام محکوم شد ولی به دلیل شدت اعتراضات مردمی حکمش به حبس ابد تقلیل یافت؛ آن مرد اچ‌رپ‌‌براون، معروف به امام جمیل عبدالله الأمین است؛ مردی که هنوز در حبس به سر می‌برد.
هربرت گرولد براون در اکتبر 1943 در منطقه باتن رژ لوئیزیانای آمریکا متولد شد، کوچکترین فرزند خانواده‌ی پنج نفره‌ی براون، پدرش ادی‌سی در یک کمپانی نفتی کار می‌کرد و مادرش تلما‌براون به هربرت لقب رپ داده بود. نامی که تا اواخر دهه 60 به آن شناخته می‌شد.
وقتی آنارشیست بود
سال 1960 در دانشگاه جنوبی جورجیا دانشجوی جامعه شناسی شد؛ او در این باره می‌گوید: «من در نزدیکی دانشگاه ایالتی لوئیزیانا زندگی می‌کردم، و می‌دیدم که این دانشگاه بزرگ با آن ساختمان‌های مدرن فقط برای سفیدهاست؛ در حالی که دانشگاه جنوبی هر روز بدتر می‌شد و مخصوص کاکاسیاه‌ها بود.»؛ رپ سال 64 در حالی که جزو دانشجویان برتر دانشگاه بود ترک تحصیل کرد.

[caption id="attachment_458" align="aligncenter" width="410" caption="رپ براون در یکی از تجمعات پلنگ های سیاه"]رپ براون در یکی از تجمعات پلنگ های سیاه[/caption]

در همین ایام که به شدت تحت تاثیر نویسندگان کمیته آفریقایی-آمریکایی که درباره‌ی آزادی می‌نوشتند قرار گرفته بود؛ به واسطه‌ی برادرش که در دانشگاه هاروارد وانشگتن تحصیل می‌کرد با محیط این دانشگاه آشنا شد و به واشنگتن نقل مکان کرد و درگیر فعالیت‌های عدالت اجتماعی شد. او در سال 1966 با دوستانش کمیته دانشجویان میانه رو ضدخشونت را در آلاباما تاسیس کرد؛ و در سال 67 در سن 23 سالگی به ریاست این کمیته انتخاب شد؛ مجله‌ی نیوزویک در این دوران او را اینگونه توصیف کرده‌است:
«یک انسان بی نقص با سبیل افتاده، موهایی پرپشت که به عینک آفتابی در محیط‌های داخلی و خارجی علاقمند است، و با نگاهی سخت به دنیای سفیدپوستان می‌نگرد؛ ...؛ او ارتشش را با موعظه قصاص چشم در برابر چشم به دفاع از خود توصیه می‌کند.»
در جولای سال 1967 و در اوج نژادپرستی سازمان‌یافته علیه سیاهان،‌ او شورشی حقوق بشری در مری‌لند را رهبری می‌کرد؛ او در حالی که 400 نفر به سخنرانی‌اش گوش می‌دادند به آن‌ها انگیزه‌ی جنگ متقابل می‌داد: «این مردم آفریقا بودند که آمریکا را ساختند و اگر مردم آمریکا تغییر رویه ندهند ما آمریکا را به آتش خواهیم کشید.»؛ او در حال سخنرانی هدف گلوله‌ی شات‌گان قرار گرفت و شورش از هم پاشید؛ پلیس او را دستگیر کرد و در دادگاه فدرال به 5 سال حبس محکوم شد.
پلنگ سیاه در مسجد آتلانتا

[caption id="attachment_459" align="alignleft" width="204" caption="امام جمیل، رپ براون، در حال نماز در دادگاه."]اما جمیل، رپ براون، در حال نماز در دادگاه.[/caption]
او در سال 68 به گروه پلنگ سیاه که در سال 66 در راستای دفاع از سیاهان تشکیل شده بود پیوست و به عنوان مسئول ستاد عدالت گروه انتخاب شد؛ پلنگ سیاه به حدی گسترش یافت که 5000 عضو اصلی در آمریکا جذب کرد و حتی شاخه‌های خارجی‌اش را در الجزایر و دیگر کشورها تشکیل داد؛‌ برنامه‌ی اصلی گروه در راستای افزایش خدمات درمانی و  صبحانه‌ی رایگان برای کودکان بود؛ ولی دولت آمریکا آن‌ها را یک گروه جنگ‌جوی ضددولتی می‌دید.
در سال 69 در حالی که زندگی‌نامه خود را تحت عنوان «بمیر کاکاسیاه، بمیر» منتشر کرد،‌ شدت تمرکز پلیس بر روی پلنگ‌های سیاه نیز زیاد شده بود؛ دو تن از رهبران گروه توسط پلیس کشته شدند و براون هم تحت تعقیب قرار گرفت؛‌ در سال 70 در حالی که در لیست سیاه پلیس قرار گرفته بود مخفی شد؛ ویلیام کانستلر، وکیل براون و دیگر رهبران گروه، توانست دو سال محاکمه را به تعویق بیاندازد؛ اما در 16 اکتبر 1971 پس از 17 ماه زندگی مخفیانه دستگیر شد.
در سال 71 در حالی که در بازداشت بود به مسلمان شد و هم سلولی‌هایش به او پیشنهاد دادند نامش را به درست کار یا در عربی، «الأمین»، تغییر داد؛‌ برای هیئت منصفه واقعا عجیب بود که او در این مدت مسلمان شده‌است؛ جمیل قبل از شروع دادرسی و شروع دادگاه مشغول نماز و عبادت شد؛‌ و در حالی که حکمش می‌توانست تا 15سال حبس باشد،‌ به 5 سال حبس در زندان آتیکا محکوم شد، و پس از سه سال حبس با عفو مشروط از زندان آزاد شد و به سفر حج رفت و پس از بازگشت در آتلانتا ساکن شد و مسجد آتلانتا را تاسیس کرد؛ و امام جماعت آن شد. او در این مسجد داستان‌هایی از بردگانی می‌گفت که از آفریقا به آمریکا آورده شده اند ولی در برابر فشار مالکان خود سعی کردند که تمام اعتقاداتشان را حفظ کنند؛‌«اگر بردگان در آن شرایط ایمان خود را نگه داشتند، پس همه باید از آنان پیروی کنند.»؛ او آموزش می‌داد که اختلافی بین شیعیان و سنی‌ها نیست و مردم را به کار، دوری از موادمخدر، دوری از ارتکاب جرم و پایبندی به خانواده تشویق می‌کرد و می‌گفت: «ما از ریشه‌های خود جدا جدا شده ایم، ولی اسلام بار دیگر ما را با آفریقا و دیگر نقاط جهان پیوند داده‌است.».
کمیته ملی
در سال 1983 امام تشکیل مجمع ملی را پیگیری کرد که متشکل از 30 مسجد پیرو جنبش دارالسلام بود،‌ این جنبش در سال 1963 در بروکلین شروع شده‌بود ولی در سال 1980 به دلیل نفاقی که در جنبش نفوذ کرده‌‌بود نامش محو شد.
در سال‌ 1980 با فعالیت‌های مجمع تحت رهبری امام جمیل منطقه‌ی زندگی‌ امام جمیل از هر گونه مواد مخدر، فساد و فحشا پاک شد.
او در سال 1990 به عنوان مشاور شورای مسلمانان آمریکا انتخاب شد.
جنگ برای بوسنی

[caption id="attachment_461" align="aligncenter" width="350" caption="نمایی از تظاهرات برای بوسنی، که امام جمیل سخنران آن بود."]نمایی از تظاهرات برای بوسنی، که امام جمیل سخنران آن بود.[/caption]
در سال 1992 انجمن تحت رهبری امام جمیل به گروه نظامیان بوسنی پیوست؛ امام جمیل از جمله کسانی بود که راهپیمایی تاریخی مخالفت با تحریم نظامی بوسنی را در واشنگتن دی سی رهبری می‌کردند،‌ آنها خواستار کمک به مردم بوسنی برای دفاع از خود در برابر صرب‌ها بودند؛ امام حتی در مراسمی رهبران حقوق بشر را دعوت کرد و در آنجا حتی کمدین معروف دیک گرگوی برای 50000 هزار مسلمان غیرمسلمان آمریکایی صحبت کرد و این اولین گردهمایی مسلمانان آمریکایی بود که تمام شبکه‌های تلویزیونی آمریکا آن را پوشش دادند.
به محض دعوت برای عضویت در گروه نظامیان بوسنیایی، منشی‌های 4 سازمان اسلامی شمال آمریکا برای گفتگو و بررسی تشکیل شورای اسلامی شمال آمریکا در کالیفرنیا دور هم جمع شدند، با گذشت یک سال و اندی از دیدار چهار سازمان اسلامی، در سال 95 شورای اسلامی تشکیل شد و عبدالله ادریس علی دبیر شورا شد و پس از او امام جمیل الأمین و امام دبلیودی‌محمد انتخاب شدند.
او در سال 93 تنها کتاب پس از مسلمان شدنش «انقلاب با کتاب: رپ جریان دارد...» را نوشت، او درجایی از کتاب می‌نویسد: «اسلام هدیه‌ای از طرف خداست تا ما مرتبه‌ی خود را از آنچه امروز هستیم و در حال خراب شدنیم، بالاتر ببریم، و به مقامی برسیم که خداوند از ما راضی باشد و پیروزی را به ما اعطا کند.»
پاپوش اول
امام جمیل در آگوست سال 95 به جرم شلیک به مرد جوانی که در همسایگی‌اش بود دستگیر شد، اما مرد جوان بعدها اعتراف کرد که شهادت دروغش به دلیل فشار مسئولین بوده و او اصلا کسی به وی شلیک کرده را ندیده‌است، پس از این ماجرا مرد جوان نه تنها مسلمان شد بلکه به انجمن امام جمیل پیوست.
معاون کلانتر
در سال 1999 امام جمیل در حال رانندگی توسط پلیس منطقه کاب کانتی متوقف شد، آنها با اطلاع از اینکه امام بیمه‌نامه ندارد از او بیمه نامه اش را طلب کردند؛ امام جمیل کیف پولش را باز کرد تا گواهی‌نامه‌اش را ارائه دهد،‌در همین حال پلیس متوجه نشان فلزی داخل کیف او شد؛ نشان افتخاری پلیسی که توسط شهردار شهر آلاباما به دلیل همکاری‌هایش با نیروهای پلیس، به او اعطا شده بود؛ اما نیروهای پلیس این موضوع را به صورتی گزارش کردند که گویی امام‌جمیل از داشتن نشان فلزی سواستفاده کرده و خود را به صورت جعلی نیروی پلیس معرفی کرده است.
در 16مارس سال 2000 در فالتون کانتیِ جورجیا،‌ معاون کلانتر ریکی کینچن و آلدرانون انگلیش به خانه‌ی امام جمیل رفتند تا دستور بازداشت او را به دلیل استفاده غیرقانونی از عنوان پلیس، ابلاغ کنند؛ پس از خرید از روبروی خانه‌ی امام‌جمیل و اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، آن‌ها سوار ماشین شده و مشغول برگشت شدند، اما ناگهان از کنار آنها یک مرسدس بنز مشکی رد شد که به سمت خانه محل زندگی امام‌جمیل حرکت می‌کرد، کینچن که مافوق بود به مرسدس مشکوک شد و مسیر حرکت را عوض کرد تا مرسدس را تعقیب کند،‌ انگلیش به ماشین رسید و از راننده آن خواست که ماشین را متوقف کرده و در حالی که دست‌هایش روی سرش است، از ماشین خارج شود؛ اما راننده در حالی از ماشین خارج شد که با یک اسلحه‌ی 223 شروع به شلیک کرد؛ کینچن نیز بر اثر جراحتی که توسط یک تفنگ 9میلی‌متری ایجاد شده بود در بیمارستان جورجیا درگذشت؛ انگلیش فرار کرد ولی 4 بار مورد هدف قرار گرفت، با این حال جان سال به در برد و از میان شش تصویری که در بیمارستان به او نشان دادند امام‌جمیل را به عنوان ضارب شناسایی کرد.
مدت کوتاهی پس از این درگیری امام‌جمیل به وایت‌هالِ ایالت آلاباما رفته بود،‌ اما طبق گفته‌های رسمی پس از چهار روز تعیقیب توسط نیروهای مارشال دستگیر شد؛‌ پلیس اعلام کرد که در حالی وی را دستگیر کرده که جلیقه ضدگلوله به تن داشته و یک اسلحه 223 و یک تفنگ 9میلی‌متری در ماشین او پیدا کرده است که با اسلحه‌ِ شلیک شده به ماموران مطابقت می‌کرده، حتی پلیس اعلام کرد که در مرسدس بنز امام‌جمیل آثار گلوله پیدا کرده‌است؛ اما همه‌ی این اظهارات در حالی بود که در تحقیقات اولیه پلیس اعلام کرده بود ضارب مورد هدف قرار گرفته و رد خون او در محل درگیری به جای مانده است، ولی پزشکی قانونی اعلام کرد که امام‌جمیل مجروح نشده است و آن خون نیز متعلق به اون نیست؛ در عین حال امام‌جمیل سابقه از سر گذراندن پاپوش‌های دیگری را هم داشت.
هنگام دستگیری امام‌جمیل سعی کرد که نماینده‌ای قانونی برای دفاع از خود معرفی کند،‌ اما مسئولین حتی اجازه‌ی اختیار کردن وکیل تسخیری را به او ندادند؛‌ و بدون اینکه تاریخ محاکمه مشخص باشد با قاطعیت از حداقل دوسال بازداشت سخن می‌گفتند.
در آوریل سال 2000 پلیس فدرال اعلام کرد که از 92 تا 97 الأمین را در مورد ارتباط با تروریست‌های محلی تا قاچاقچیان اسلحه و آدم‌کش ها زیر نظر داشته است ولی از او هیچ خطایی ندیده است. در جوئن سال 2000 مرد جوانی به نام اوتیس جکسون به قتل معاون کلانتر اعتراف کرد ولی این اعتراف دیر به اطلاع وکلای امام‌جمیل رسید و آن‌ها نتوانستند در دادگاه از این موضوع استفاده کنند، و چندی بعد نیز جکسون اعترافش را پس گرفت. در 19ژانویه سال 2001 دادگاه امام‌جمیل برگزار شد؛ او پیش از اینکه در دادگاه از خود دفاع کند به نماز ایستاد و سپس از خود دفاع کرد. در مارس 2001 یک زندانی از زندان نامه‌ای نوشت که در میان صحبت‌های یکی از مسئولین زندان زمزمه‌هایی از تهدید زندگی امام جمیل شنیده‌است.
در 21 ژانویه شهردار شهر وایت‌هال ایالت آلاباما که از دوستان امام‌جمیل بود با گفتن شهادتین مسلمان شد.

کورسویی در ظلمات

چرا امام جمیل مهم است؟
[caption id="attachment_464" align="alignleft" width="225" caption="حاج شباز، مالکوم ایکس"]حاج شباز، مالکوم ایکس[/caption]
این سوالی است که پاسخ به آن را جز با مطالعه تاریخ مسلمانان آمریکا و خصوصا مسلمانان سیاه نمی‌توان پاسخ گفت؛ هر روزه افراد زیادی در آمریکای شمالی و آمریکای لاتین مسلمان می‌شوند که با توجه به خواستگاه اسلام و قوانین عدالتخواهانه آن، بخش مهمی از این تازه مسلمانان را سیاهان تشکیل می‌دهند.
پیش از یازده سپتامبر اوج فعالیت و نمود جامعه اسلامی آمریکا،‌ دوران حیات شهید حاج شبّاز (مالکوم ایکس) و الیجاه محمد است؛ مالکوم ایکس نیز همچون رپ براون در زندان مسلمان می‌شود و به سازمان ملت اسلام، مهمترین سازمان وقت مسلمان آمریکا می‌پیوندد؛ سازمانی که موسس و مدیر آن سیاه دیگری به نام الیجاه محمد است؛ الیجاه محمد و غالب اعضای ملت اسلام، که همگی سیاه پوست بوده‌اند، اسلام را نه به عنوان یک دین و شریعت بلکه به عنوان یک ایدئولوژی نژادی می‌نگریستند، دینی اختصاصا برای سیاهان که توسط پیامبری که سیاه می‌پنداشتندش به جهان وارد شد؛ در این نگرش محور فعالیت‌های سازمان را نه دین که تقابل با سفیدپوستان و بازپس گیری حقوق سیاهان (خصوصا تا قبل از اصلاح قوانین آمریکا) دنبال می‌شد؛ تا آنجا که شیطان را چشم آبی می‌نامیدند.
اما انحراف ملت اسلام به نژاد پرستی محدود نشد، الیجاه محمد ادعای پیامبر کرد تا آنجا که شروع سخنرانی‌های نیروهای سازمان اینگونه بود: «شهادت می‌دهم که خدایی جز تو نیست و الیجا محمد شریف بنده و راهنمای توست!»؛ و آنچنان از آئین‌های اسلامی به دور بودند که مراسم‌های مذهبی نه در مساجد که در عبادتگاه‌هایی شبیه به کلیسا برگزار می‌شد؛ بعدها الیجا محمد تا آنجا پیش می‌رود که با استناد به تحریفات عهد عتیق درباره‌ی داوود، نوح و لوط علیهم السلام،‌ زنا مرتکب می‌شود و این موضوع با شکایت منشی‌های وی رسانه‌ای می‌شود.
اما اوضاع هنگامی تغییر می‌کند که مالکوم ایکس با رفتن به سفر حج و مشاهده ظاهر اسلام واقعی، آیین‌ها و مساجد و همچنین همزیستی و رابطه خوب نژاد‌های مختلف در مراسم حج در افکار و اعتقادات خود تجدید نظر می‌کند با بازگشت به آمریکا سازمانی جدید تشکیل می‌دهد و برای معرفی اسلام واقعی تلاش می‌کند؛ اما در انتها توسط نیروهای الیجا محمد به شهادت می‌رسد.
و حال سوال این‌جاست در چنین موقعیتی چرا نیروهایی همچون امام‌جمیل و حاج شبّاز (مالکوم ایکس) باید از صحنه حذف شوند؟
مالکوم ایکس در اواخر عمر به دوست قدیمیش الکسی هیلی می‌گوید:

«اما ببین برادر، دلم می‌خواهد بدانی که هر چه بیشتر به حوادثی که در پی هم اتفاق می‌افتد، فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که همه‌اش کار مسلمان‌ها نیست. من آن‌ها را می‌شناسم،‌ و می‌دانم که چه کاری از آن‌ها ساخته است و چه نیست ....»

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • این یادداشت را به مناسبت روز سوم، برای سایت کانون اندیشه جوان نوشتم؛ یک روز فاصله در انتشارش در وبلاگ اولا به دلیل احترام چند ساعته به سایت کانون به عنوان محل اول انتشار بود، و شب هم اینترنتم به دلایل نامعلومی قطع شد که شرکت سرویس دهنده پاسخگو نبود.
  • مهم تر از همه؛ این مطلب را تقدیم می کنم به بابا، که مثل بسیاری از پدر و پسرهایی با اختلاف نسل، که پسر هایشان زیادی در خانه پدری مانده اند، و زیادی سر پُرشوری دارند، پُر از اختلاف نظر سیاسی و رفتاری هستیم؛ با این حال، دنیا هر جور که باشد عاشقش هستم؛ و بزرگترین افتخارم در زندگی حتی اگر (مثل همیشه نتوانم از قلبم حرف بزنم و) رو به رویش نگویم، داشتن اوست.
  • در این میان فراموش نکنیم، فاتح خرمشهر، شهید حاج احمد کاظمی، فرماندهان سپاه خرمشهر، شهید محمد موسوی و شهید محمد جهان آرا، و شهید هور، شهید هاشمی، که به ظاهر همرزمانش حرمت تشییع پیکرش را نگاه نداشتند.
  • آنچنان که می دانم بعضی خشنود خواهند بود که فشار هایشان موجب نگارش چنین مطلبی شده است؛ پاسخ های من به نظرات دو مطلب پیشین بیانگر این هست که بخشی از خشونت ماه های گذشته را به جا دانسته ام و از آن دفاع کرده ام و آنچه که در این متن می آید نه از فشارهای آنلاین و غیر آنلاین افراد بوده است.
  • قراردادن عکس های خونین، هر چند مقدسند، را میان چنین مطلبی نپسندیدم، تک عکس زیر برای خالی نبودن عریضه است؛ وگرنه حالش به خام خواندنش است، بی تصویر، بی تصور.

نوشت.

[caption id="attachment_421" align="aligncenter" width="400" caption="فتح خرمشهر، فتح خاک نیست؛ حتی از فتح ارزش های اسلامی هم بالاتر است؛ تجلی یکی حقیقت مکرر است، که دایم در عالم تکرار می شود."]khoramshahr[/caption]

این سالها انقدر از سوم خرداد گفته اند؛ انقدر دفاع از خرمشهر را هالیوودی کرده اند و انقدر دعوای سیاسی را از سقوط تا فتح و دلیل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر مخلوط واقعیت این حقیقت تاریخی کرده اند، که واقعا سخت است نوشتن از حقیقتی، که با زندگی بعضی از ما ممزوج شده است. سوم خرداد نه؛ خرمشهر، شاه رگ جنگ بود، و جنگ هنوز زندگی بسیاری از ما را تشکیل می دهد. برای بسیاری خاطره و نوستالوژی است؛ برای بسیاری دوران تاریک؛ برای بعضی ها هم شده است پدران و مادرانی که تابلوهای متحرک اند، اگر خودشان از این وضعیت تاثیر مستقیم نپذیرفته باشند. جنگ واقعیت های هسته های اولیه جامعه ما، خانواده را تغییر داد، پدرانی که اگر جانباز نشدند تا همیشه تابلوی متحرک و یادآور جنگ باشند، رفتارشان برای همیشه متفاوت شد. و زندگی هایی که ناگهان با یک انهدام از دست رفت، یا در میان گلوله باران بین صلوات رزمندگان بین پرستار و بسیجی شکل گرفت.
سوم خرداد، فتح دوباره خرمشهر، برایم فراتر از یک واقعه تاریخی، یک واقعیت/حقیقت پیوسته تاریخی است؛ آنچه که از ابعاد موقعیت زمانی خود خارج می شود و دایم دربرابرم تکرار می شود؛ بگذار گذرا، بی حاشیه و توصیف اضافه لحظاتی از این مواجهات را روایت کنم:

پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ در حالی که شب های شام غریبان در جمع کودکان دسته مسجد امام صادق شمع دست می گرفتیم، پیشاپیش دسته ی عزاداری راه می افتادیم از این خانه شهید به آن خانه شهید. کودکی من، یک جوان متولد اواخر دهه شصت، اینگونه شکل گرفت؛ حقیقتی هست: مردمانی جان داده اند / می دهند برای حق، آنها نه در قاب تلویزیون، که خانه شان نه ته کوچه، که خانه روبرویی است.
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد با عکس های بابا روی پُل های شناور، در حالی که در حال خدمت در یگان مهندسی بوده است، یا در جمع سه نفری روبروی مسجد جامع شکل گرفت؛ جمع سه نفره متشکل از بابا، بابای مهدیار که یک ترکش در سرش داشت، و بابای علی که موجی بود، در واقع خیلی موجی بود. بعدها این کلکسیون با نتایج آزمایش های پوست و ریه پدر تکمیل شد؛ جنگ از زمان «مجنون» عهد کرده بود که با پیمان شیمیایی تا آخرش را با خانواده ما بماند.
و پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد ...
***
تاریخ نه تنها تکرار می شود، که گاهی کِش می آید؛ سقوط هم تکرار می شود؛ سی و پنج روز هم کِش می آید. نمی دانم روز چندم می توانی حسابش کنی، همان زمان که اصلاحات می تاخت؛ همه ما، دانش آموزان به اصطلاح استعدادهای درخشان مملکت (اگر عبارت درستی باشد)، در راهنمایی علامه حلی، در حالی که هنوز ذهنی شکل گرفته نداشتیم، و حالا نیز تصاویری محو در ذهن مان مانده است را جمع کردند در تالار دانشگاه، آقایی برای مان سخنرانی کرد، و تا توانست برای نوجوانانی که به سختی بزرگ سال ترین شان به 14 سال می رسید تکرار می کرد که ادامه جنگ بعد از خرمشهر اشتباه بود؛ کاری به راستی این گزار ندارمو نمی دانم روز چندم از آن سی و پنج روز بود که کِش آمده بود، ولی یکی آمده بود وسط شهر داشت دِل بچه ها را خالی می کرد؛ دِل خیلی ها خالی شد، خیلی ها تابلوی متحرک نداشتند که هر روز تاریخ براشان تکرار شود. شهر به سقوط می رفت.
همان روزها، در همان مدرسه، دسته ای از بچه ها سر به سر معلم ریاضیات نخبه مان می گذاشتند، سر به سر وِی که نه، به قولی به اعتقادات آن روزش معترض می شدند؛ جوان درویش مسلکی بود؛ اهل عرفان بود، زلف و ریش صوفیانه داشت، در کیف حجیمش همیشه یک چفیه بود، و تصویر آقا هم خورده بود روی بخش داخلی درِ کیف، شریف می خواند؛ من بی صداقتی ندیدم از او؛ نا گهان رَگ گردنش، وسط درس نخواندن های ما زد بیرون؛ (نقل به مضمون) که «شما وسط جنگ نبوده اید و گرنه انقدر بی خیال نمی شدید، ما زیر بمباران درس خواندیم، حالی مان بود کجاییم، برای چه درس می خوانیم، باید درس می خواندیم؛ شما عین خیال تان نیست. همین الآن فکر می کنید خبری نیست، همین الآن که راحت نشسته اید سر کلاس هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»
ضرب آهنگ این جمله «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»؛ در گوش من ماند؛ هر چند آن جوان معلم ما، چند وقت بعد از دوره اصلاحات، بورسی گرفت، رفت آمریکا، کم کم موهایش کوتاه شد، حرف های عجیب زد، این یک سال لباس سبز پوشید و به همه آن بسیجی ها و اطلاعاتی هایی که یک زمانی رگ گردنش برای شان می زد بیرون هر چه خواست گفت؛ دست آخر یک عکس هم در واشنگتن با کاخ سفید گرفت که جزو رزومه انقلابی اش بماند؛ این آخری ها هم فکر کنم فقط وجود خدا را انکار نکرده است؛ ولی دستش درد نکند، هنوز ضرب آهنگ «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...» در گوش من مانده؛ و هزار بار تغییر او در این حقیقت خللی ایجاد نمی کند.
***
همان سال ها که ما گِل بودیم و داشتند ورزمان می دادند که آن طور که می خواهند درمان بیاورند، همان سال های تاثیرات نرم، سال ها گفتمان، شرکت نفت، ما دانش آموزان (به اصطلاح) نُخبه دبیرستان علامه حلی را مهمان کرد؛ هدف این بود که چند نفر از این «نخبگان» در هنگام انتخاب رشته جذب سیستم نفتی کشور شوند؛ منطقی بود. ما را فرستادند جنوب، هر روز کلی بازدید از سَد هایی که سرداران سازندگی کشور ساخته بودند؛ پالایشگاه ها، چاه های نفت، مشعل های برافراخته، دیدار از مناطق جنگی هم بود، دقیقا نیمی از سفر بود، ولی نه هدف ما از سفر بود نه هدف شرکت نفت از مهمان کردن ما. ما هر روز باید به کشورمان افتخار می کردیم، به سرداران سازندگی، به صنعت نفت، به سد های سیمانی و خاکی ... ما هر روز افتخار می کردیم.
ولی من تا سال ها یادم ماند، یک بار که سعی کردم مثل مردم خرمشهر مزه آبی که از لوله ها بیرون می آید را بچشم بر من چه گذشت؛ تا سال ها یاد من ماند ما آنجا هر روز آب معدنی می خوردیم، و به قیافه مردمانی که یک کوچه بی گرد و خاک نداشتند، نمی خورد شرکت نفت هر روز برای شان آب معدنی بفرستد؛ و من فکر می کردم داریم به آخرهای سی و پنج روزِ کِش آمده می رسیم ...
سال ها گذشت، تا 87، این بار برای راهیان نور برگشتم؛ باز هم نمی شد از آب شهر خورد؛ و واقعیت/حقیقت سوم خرداد هر دوبار برای من تکرار می شد؛ کسی برای آب نجگید، اما ...
***
25 خرداد 88، فکر کنم دیگر آخرش بود، صبح روز 35 اُمی بود که اندازه یک سال بر ما گذشت؛ افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند؛ برایم مهم نیست چه گذشت در این یک روز کِش آمده به اندازه ی یک سال که به خیلی ها ظلم شد، خیلی ها ظلم کردند، از دو طرف، اما آن روز داشتند از حوزه بسیج بالا می رفتند، از حصار های یک منطقه نظامی که آزادی و امنیت شان را وامدارش بودند؛ واقعیت/حقیقت سوم خرداد، همزمان که با تلفن اخبار حوزه می رسید مدام در برابرم تکرار می شد؛ می گویند 5-7 در برابر حوزه کشته شدند با حق تیر؛ و ایثارگر ترین بسیجی این سال برای من شد همان جوانی که بالای حوزه ایستاده بود؛ نمی خواست بزند ولی می خواستند بیایند تو؛ تو پُر از اسلحه، ... اگر آن ده ها اسلحه خارج می شد؟ اگر جنگ داخلی شروع می شد؟ ... آن بسیجی شد ایثار گرترین بسیجی این سال برای من؛ از آبرویش گذشت، از امنیت اش؛ تصویرش به عنوان جانی پخش شد، و او همه این ها را از اول می دانست، کم ترین کار این بود سلاح را زمین بگذارد و از خانه کناری بگریزد، بعدش سلاح های اتوماتیک در تعداد زیاد خارج می شد و اولین کشتار عمومی، بعد پاسخ متقابل، بعد پاسخ دیگری و ...، چیزی از ایرانی نمی ماند که بابای من امروز شب ها وقتی برایش سلفه می کند انگار تمام وجودش خراشیده می شود.
من به آن بسیجی بدهکارم؛ نگذاشت آنچه بابای من ریه اش را برایش داد، همه آن شهیدهایی که شام غریبان می رفتیم دم خانه شان برایش پَرپَر شدند، هر روز دو نفر از بچه های اطلاعات برایش لب مرز شهید می شوند، و مردم خرمشهر بعد سی سال هنوز بی آبی را تحمل می کردند و نمی خروشیدند، به دست نامَرد ها قربانی شود.
روز آخر، اندازه یک سال طول کشید ولی این بار شهر سقوط نکرد!

  • محمدمسیح یاراحمدی

دیدن فیلم «طهران، تهران» ماجرا داشت؛ جلسه چهارشنبه عصر کافه حزب الله به دلایلی منتفی شد، و برای اینکه حرارت شروع دوباره نخوابد، تصمیم گرفتم یک جلسه فیلم بینی ترتیب دهم، که البته به دلیل عجله ای شدن این قرار، برعکس قرارهایی که مهدی برای سینما تنظیم می کرد کم جمعیت تر بود؛ علی دیر خبر شد، محمدصالح نرسید، و به همان دلایلی که برنامه اصلی بهم خورد، بسیاری از بچه ها مسافرت یا سر کاری بودند، بالاخره با سید مجتبی، سید سجاد، الیاس و همسرش، زهرا خانم، برای دیدن سانس 6 و نیم فیلم در سینمای دوست داشتنی ام*، سینما پردیس ملت، هم قرار شدیم؛ البته من چند دقیقه ای دیر رسیدن که مجبور شدم قضایا خراب شدن خانه آقا حبیب را از سید مجتبی بشنوم.

فیلم «طهران، تهران» که قرار بر سه اپیزودی** بودنش، بوده است، به سفارش «شهرداری تهران» ساخته شده است، موضوعی که من در ابتدا، خصوصا از آن جهت که تیتراژ را ندیدم متوجه نشدم اما در حین پخش دایم با خودم سعی در تبلیغ «تهران نو قالی بافی» داشتم. اما در نگاه من این سفارش «شهرداری تهران» بودن، بیش از آنکه در رپرتاژ آگهی بودن فیلم اهمیت داشته باشد، در تاثیر روانی-اجتماعی فیلم است؛ فیلم اگر تنها ساخته مهرجویی و کرم پور بود، نقدهای من بر فیلم در نهایت انتقاد فردی از یک طبقه فرهنگی متفاوت بر فیلمی با بی عدالتی تصویری اما منصفانه در قضاوت، می بود؛ اما حال در باره فیلمی گفتگو می کنیم که توسط شهرداری مدعی برآمده از طبقه فرهنگی همسان من سفارش داده شده است؛ این موضوع است که من را وادار به نوشتن می کند؛ و در آخر نتیجه گیری ام بیش از آنکه در قضاوت درباره فیلم ساز باشد درباره سفارش دهنده خواهد بود.

شهر جدید، شهر قابل ستایش، شهر قالی باف

اگر از نگاه سفارش دهنده نگاه کنیم، فیلم خصوصا در اپیزود اول، «طهران ..روزهای آشنایی»، یعنی اپیزود مهرجویی، خواسته اسپانسر، یعنی تبلیغ دستاوردهای 5 ساله شهرداری را به خوبی نشان داده است؛ من که در ابتدای نمایش از سفارش شهرداری با خبر نبودم، دایم در جابجایی تصاویر از نوستالوژی ها به تصاویر تهران نو، با بخشی از شهر مواجه می شدم که ساخته شهرداری جدید است، و چه خوب کارگردان این ساخته ها را ستایش می کند، و به طور ظریفی حتی از نام بردن نام معمارها نمی گذرد، برج میلاد، اتوبان ها، پردیس سینمایی، تونل ها و حتی بخش های نوستالوژیک شهر که توسط شهرداری جدید باز سازی شده است. البته فارغ از موضوع فیلم، از نگاه شهری می بایست بپذیریم، حتی اگر فیلم سفارشی نبود، کارگردان گریزی از نمایش این موقعیت ها نداشت، آنچنان که شهر تهران، برای سال ها مابین مدیریت کرباسچی و قالی باف به جای ساخت های جدید مدام در گیر روزمرگی های شهرداری، اصلاحات همیشگی و ... بوده است، و در این بین هیچ شهرداری با نگاه بلند مدت به اصلاح و جراحی عمیق شهر نپرداخته است؛ و سازه های شهردار شاخص پیشین نیز امروز یا آنچنان عادی شده اند، یا تخریب گشته اند یا به سیاق معماری سریع و توسعه محور و بی هنر کارگزاران نازیبا هستند که شایسته نمایش در فیلمی حتی غیر سفارشی برای نمایش «تهران» در برابر «طهران» نیستند.
هر چند که این خواسته حداقلی اسپانسر مورد نقد و مناقشه است؛ آیا شهرداری تهران، خصوصای سازمان فرهنگی هنری، تنها متولی تبلیغ بخشی از شهر است که همه می دانند ساخته چه کسی است و  از این جهت نیز شهردار را می ستایند؛ یا متولی تبلیغ تغییرات و رفتارهایی است که موجب ارتقای شهر و روان شهری می شود، در حالی که از بازوی اجرایی و مکانیکی شهرداری خارج است؟ اگر وجه دوم را بپذیریم، فیلم می توان گفت اگر این قصد را نیز داشته باشد شکست خورده است؛ بهترین قسمتی که اپیزود سفارشی مهرجویی به آن می پردازد بخشی است که آقا حبیب به این نتیجه می رسد که انسان زمان حال باشد و از زندگی لذت ببرد؛ ولی آیا این بیش از یک فیلم هندی و تصویر کردن یک تخیلی کم احتمال است؟ آیا تمام مستضعفین شهر این موقعیت را خواهند داشت که ناگاه با عده ای پولدار خیر در یک راه قرار بگیرند و خیرین مرفه زندگی آنها را از نظر اقتصادی متحول کنند؟ آیا اگر آقا حبیب پس از سفر شهری شادی که داشته است بی کمک مالی دایی بابا و گروه سالمندان به خانه بر می گشت باز دچار همان افسردگی و استیصال سابق از خرابی خانه نمی شد؟ آیا این آموزش و القای یک روش نو در زندگی است یا تنها تصویر یک تخیل؟ همین تقابل است که بیننده را مطمئن می کند، فیلم فراتر از تبلیغ عمرانی شهرداری ارتباط بیشتری به وظایف و خواسته های اسپانسر ندارد.

بی عدالتی تصویری؛ انصاف در قضاوت

آیا تنها متهم مهرجویی و کرم پور اند؟
اما فیلم از یک نقص عمده رنج می برد؛ در واقع امیدوارم این موضوع نقص باشد نه قصد. بی عدالتی تصویری، یا همان انحصار رسانه ای طبقه متوسط و بالا در فیلم موج می زند؛ در اپیزود اول و دوم بازیگران اصلی نمایشگر طبقه مرفه و در عین حال طبقه اجتماعی سکولار هستند.
در اپیزود اول، «طهران... روزهای آشنایی»، گروه سالمندان پانسیون که در حال گردش شهر هستند همگی نوستالژی طبقه سکولار-مرفه گذشته تهران هستند، خاطرات زیادی از پاریس، موسیقی و مناطق گردشگری اختصاصی طبقه مرفه دارند؛ فضای غیر گردشی در رستوران گران قیمت و مناطق بالای شهر می گذرد؛ تنها گریز به مذهب (و نه حتی طبقه اجتماعی مذهبی، یا طبقه اقتصادی مستعضفین) زیارت سالمندانی است که بانوانش شُل حجاب و آرایش کردگانی هستند که هنگام زیارت چادر سر می کنند و یاد آور چادر سرکردن بازیگران فیلم های قبل انقلاب می شوند. غرب زدگی، از لباس، صحنه های مورد توجه در کاخ موزه آبگینه، غذایی که در رستوران و پانسیون می خورند، تا نوستالوژی های ایشان موج می زند؛ این غرب زدگی را حتی از وجه ضد مذهبی اش نمی گویم؛ دقیقا در مقابل ایرانی گری در حال گفتگو هستیم. و البته شانس می آوریم که مهرجویی با این نگاه یک طرفه تنها در نمایش بی عدالتی می کند؛ و به قضاوت نمی نشیند.

[caption id="attachment_316" align="alignleft" width="300" caption="و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام."]و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام.[/caption]
اما از ابتدا تا انتهای فیلم نمایی از مناطق فقیر شهر دیده نمی شود، و مستضعف ترین فرد فیلم نیز، آقا حبیب است که پرستاری در بیمارستان است و خانه وسیع اش به دلیل فرسودگی خراب شده است، و حتی او و خانواده اش نیز متعلق به طبقه فرهنگی سکولار هستند؛ که در هراس ام که این سانسور مناطق مستضعف برای نمایش یک شهر بی نقص، به توصیه اسپانسر بوده باشد؛ هر چند که از سابقه ذهنی که مهرجویی دارم او خود نیز تصور شفافی از قشر فقیر ندارد، و در بهترین حالت ترجیح می دهد تصور تخیلی و بهینه شده اش را در فیلمی چون «مهمان مامان» به نمایش بگذارد.
در اپیزود دوم، «تهران ... سیم آخر»، کرم پور نمایشگر تقابل نسل جوانی نماد یافته در یک گروه موسیقی به رهبری رضا یزدانی است که در عین حال در تقابل با قشرهای مختلف نسل پیشین اش است، یک نفر می خواهد از آن ها سواستفاده اقتصادی کند؛ پدر مذهبی دیگری که یک تیپ ناقص است در فعالیت آن ها مشکل ایجاد می کند؛ و یک نیروی انتظامی حزب اللهی که تصوری از زندگی شخصی اش ندارم کنسرت آنها را به دلیل مشکلات انتظامی و حقوقی اسپانسر هم نسل خود لغو می کند.
اپیزود کرم پور هم منحصر به یک گرایش فکری و طبقه فرهنگی خاص از جوانان و نسل جوان می شود؛ کرم پور حتی به اندازه یک نمای گذرا به هم نسلان گرایش مقابل خود رحم نمی کند، و به صراحت، در تصویر و صوت (شعر اندیشه فولادوند که در انتها پخش می شود)، گرایش مقابل خود را در نسل خود به رسمیت و هستی نمی شناسد، و بسیار لطف می کند که وجود آنها را در نسل پیشین زنده و کشته خود می پذیرد. و حتی نسل پیشی های مذهبی-حزب اللهی خود را در سطحی ترین تیپ آن، یعنی تیپ سنتی نذری ده و ... تصویر می کند که این تیپ نیز با روحیه حزب اللهی و مذهب اجتماعی فاصله دارد؛ هر چند در نمایی که در کلیپ آخر فیلم از تشییع جنازه شهدا در برابر دانشگاه تهران نمایش می دهد، با نشان داده شدن ناگزیر حجم جوانان حزب الله دچار تناقض می شود، و این بی عدالتی خود را رسوا می کند.
[caption id="attachment_318" align="alignleft" width="300" caption="آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد."]آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد.[/caption]

آیا اوج مشکل نسل جوان ایرانی، محدودیت فعالیت های هنری خاص چون موسیقی، و مانند آن است، یا اختصاصا مشکل وجه اشتراک دو طبقه اقتصادی متوسط به بالا و طبقه فرهنگی سکولار است که کرم پور از آن برخاسته است؟ این موضوع کلیشه ای درباره فیلم هایی ساخته افراد هم گرایش کرم پور را به دلیل خروج از حوصله متن در حد سوال باقی می گذارم. اما واقعیت این جاست، کرم پور نه تنها هم نسلان در گرایش مقابل خود را سانسور می کند، و صراحتا تیپ نمایشی اش را به عنوان اصلی ترین و کثیرترین گرایش نسل خود معرفی می کند؛ بلکه هم نسلان هم گرایش خود در طبقه اقتصادی متفاوت را نادیده می گیرد و گذرا از آن می گذرد، هر چند بی رحمی در حق هم نسلان حزب اللهی-مذهبی خود را بر آن ها روا نمی دارد.
اما کرم پور هرچند در تقسیم تصویر دچار بی انصافی و بی عدالتی می شود. اما از این جهت اپیزود وی را می پسندم که در تقابل نسل جوانِ مورد نظر فیلمش با مامور انتظامی، جنگ رفته ی ایثار گر، کاملا به وادی بی انصافی نمی افتد؛ هر چند رضا یزدانی صحبت های مامور را که به او توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید» را نادیده گرفته، و وی را در مقابل خود می بیند؛ اما کرم پور به نمایشگر می فهماند که مامور انتظامی نه به خاطر حضور در مهمانی ها و ...، بلکه به دلیل مشکلات امنیتی، قاچاق و فساد اسپانسر شان که دایم به آنها توصیه می کند از کشور خارج شوند، کنسرت را لغو کرده است. و حتی راه را بر موسیقی گروه نمی بندد، آنجا که رضا اعتراض می کند که نمی گذارید زندگی کنیم، با نشان دادن پرونده هایی که رفقایشان همدیگر را فروخته اند و اعتراف کرده اند، می گوید لغو کنسرت حتی ربطی به این اعترافات و چند مهمانی مشکل دار نبوده است، و به دلیل مشکل اسپانسر است، اما این نسل پهلوان نیست مانند نسل جنگجوی وی و با ذکر خاطرات جبهه، توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید.».

[audio:http://masih.ruhollah.org/files/2010/04/Reza-Yazdani-Sime-Akharmanfie1.com_.mp3]

اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظرم این طبیعت خشن قشر روشنفکر و هنرمندی است، که نه تنها ساکنان اصلی آن بلکه تازه واردانی چون مدعیان هنر انقلاب را که پس از چندی در آن ماوا و آرام می گیرند به این سندروم عینک دودی دچار می کند؛ طبقه روشنفکر-هنرمند ما نه آنکه اصالتا بخواهد گرایش مقابل اش را سانسور کند، بلکه واقعا نمی تواند آنها را کامل و با جزئیات ببیند. و این اتفاق در بلند مدت سهمگین است.
چرا؟ می گویم: چند روز پیش مصطفی اشعری، سردبیر مجله مان، به نقل از دوست مشترکمان، کورش علیانی (که البته جایگاه استادی دارد) می گفت، در پاسخ اینکه چرا ایران (ترجمه من: تهران) آرام نمی شود؟، گفته بود:

«در اکثر کشورهای ایران، خصوصا کشورهای حاشیه ایران یک جریان غالب است، در ترکیه همچنان که احزاب اصولگرای اسلامی در کنار دیکتاتوری طلبان لائیک وجود دارند، اما دموکراسی خواهی، یک گرایش غالب است که هیچ کدام از دوگرایش لاییک یا خلافت طلبان توان بر هم زدن آن را ندارند؛ در سوی دیگر در عربستان هیچ گونه چشم اندازی از دموکراسی به دلیل کثرت و قدرت خلافت طلبان وجود ندارد؛ اما در ایران (ترجمه من: تهران)، دو گرایش مقابل از قدرت و جمعیت در تعادلی بهره مندند که امکان حذف یا به حاشیه رفتن شان توسط دیگری وجود ندارد، از همین جهت است که این کشمکش ادامه دار خواهد بود»؛

و من اضافه می کنم که: در صورت عدم کنترل به وزن کشی خیابانی می رسد که توان تخمین قدرت هیچ کدام از دو طرف در آن وجود ندارد؛ و حال خطرناک ترین اتفاق نادیده انگاشتن یکی از این دو طرف است، این اتفاق به عدم پیش بینی و تحلیل درست منجر خواهد شد که توان تصمیم گیری درست را از جامعه و مدیرانش خواهد گرفت.

ختم کلام

فیلم «طهران، تهران»، در نفس فیلم سازی و رساندن پیام کارگردان و نویسندگان (که البته در این پیام مناقشه است) حرفه ای و قابل قبول عمل می کند؛ اما ورای بی عدالتی مفهومی فیلم، اگر فیلم به صورت مستقل ساخته می شد حرارت نوشته ای چون این به این حد نمی رسید؛ در واقع تاثیری که فیلم بر من گذاشت، بیش از یک نتیجه گیری داستانی و سینمایی، محرکی برای تجدید نظر در نگاه سیاسی بود.
نهاد فرهنگی شهرداری تهران، در ادامه باقی عملکرد فرهنگی و کپی برداری شده از رویکرد مذهب کارگزارانی، با این سفارش جدید نه تنها نشان می دهد، تبلیغ عملیات عمرانی شهرداری، برایش از رسالت واقعی نهاد فرهنگی شهر برای تبلیغ زندگی بهتر مهم تر است؛ بلکه بر رویکرد غالبی دامن می زند که نادیده انگاشتن مستضعفین، قشر مذهبی-حزب اللهی و ... رویکرد مداوم اش است؛ طبقات و گرایش های سانسور شده ای که همین برادران بیشترین وامداران به ایشان برای حکم رانی شان هستند؛ در حالی که همین برادران، پس از خروج از طبقه فوق به طبقه جدیدی وارد شده اند که توان دیدن طبقه پیشین خود را ندارند، و بیشترین توان را در حمایت از طبقه جدید خود می گذارند. خواسته ما نه نادیده انگاشتن طبقه متوسط یا گرایش سکولار، که نگاه همزمان و عادلانه به دو سویه بازی است؛ هر چند که بی مرامی دوستان در حمایت تام از گرایش مقابل دوستان گذشته و کسانی که وامدار آن ها است، موضوعی خاص و قابل بحث است.

پی نوشت.

*که نزدیک ترین سینما به خانه است.
** اپیزود سوم می بایست توسط سیف الله داد ساخته می شد که عمرش کفاف نداد.
*** به دلیل اینکه فیلم رو پرده است ترجیح دادم به قدری شفاف صحنه ها را تعریف نکنم که لذت دیدن یک فیلم خوش ساخت را از دست بدهید.

درهمین باره.

+ نقدی بر فیلم طهران-تهران: از عاشق تا بهانه گیر [سینمافا؛ مائانتا اعتصامی]
+ نقد سینمافا بر فیلم «طهران-تهران» [سینمافا؛ علی وزینی]
+ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست (نقدی بر طهران تهران) [آریان گلصورت؛ تهران امروز - لینک اصلی پیدا نشد.]
+ شهری که نمی‌شناسیم [سینمای ما/خبرآنلاین؛ علیرضا نراقی]
+ بگو کجاست روزهای آشنایی... [سینمای ما/تهران امروز؛ سید آریا قریشی]
+ طهران مهرجویی، امتداد یک فیلمساز [خبرگزاری سینمای ایران؛ سیداحمد دانش]

تصاویری با توضیح از فیلم:

  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب پیشرو، ذیل عنوان «ازدواج تشکیلاتی» پرونده آذر ماه پایگاه موج چهار نوشته شده است؛ و تاریخ انتشار آن به 17اُم آذر ماه 88 باز می گردد.

من نمی دانم آنها که از ازدواج دانشجویی و بالاخص ازدواج درون تشکلی دفاع می کنند، دقیقا متوجه اند در حال بحث درباب چه موضوعی و با چه مختصاتی هستند؟

داستان اول: آنچه ازدواج بر سر عنصر می آورد.
بگذارید ایتدا  از این  زاویه نگاه کنیم، در صورت ساده کردن وضعیت، در همه تشکل ها ما دو نوع عنصر تشکیلاتی داریم، «عنصر عامل»، و «عنصرمصرف کننده»؛ این تقسیم بندی نه بر اساس موقعیت تشکیلاتی نیست، که در هر طبقه تشکیلاتی از هر دو نوع یافت می شوند. آنها که کار تشکیلاتی دانشجویی کرده اند، می دانند تشکل تقریبا هیچ وقت خالی نمی ماند، دانشجویانی فارغ التحصیل می شوند و در عوض تقریبا به همان تعداد دانشجو وارد دانشگاه می شود؛ اما آنچه که فقدانش در هر صورتی، حتی با ورود عنصر مشابه جبران پذیر نیست، عنصر عامل یا فعال است، که هر کدام از لحاظ خلاقیت، توانایی و جهت منحصر به فرد خود را دارند،‌ که با حذف هر کدام، تشکل از آن زاویه دید محروم می شود. و عطف به روایت بالا، ازدواج، آن هم ازدواج درون تشکلی که در واقع با کوله باری از امیدهای واهی،‌ پوچ و کاذب رخ می دهد، این عنصر فعال را زودتر از روند عادی تحصیل، از دایره تشکل خارج می کند.
فقدان نیروی مصرف کننده، که کانه سیاهی لشکر، استفاده کننده ماحصل فعالیت های نیروی عامل، در این برنامه و آن سخنرانی و ... هستند، و از قضا بیشترین تفاخر تشکیلاتی صادره از ایشان است، ضربه خاصی که به تشکل نمی زند، خلوص تشکل را بالا می برد؛ و از قضا انکار ناپذیر است که بخش قابل توجهی از نیروهای مصرف کننده، در حالت خوش بینانه به صورت ناخود آگاه، به همین نیت، یعنی یافتن زوجی فعال، (در تشکل های ما: ارزشی و متعهد) و قابل تفاخر، جذب تشکل می شوند، که هم (رفع) تکلیف ایدئولوژیک انجام داده باشند،‌ هم سعادتی (منطبق بر ایدئولوژی) کسب کنند و هم به انقلابی ماندن (بین خودمان بماند، کانه رفتار تشکیلاتی شان رفع تکلیفی) و رفتار کردن در آینده (زندگی مشترک) امیدوار باشند.
و اینگونه است که نیروی عامل (یا حتی مصرف کننده) از دایره تشکل خارج شده و حداکثر رفتار انقلابی و ایدئولوژیکی که پس فردا روز از وی خواهیم دید، حضور دقیقه نودی، همراه با همسر و فرزندان در تظاهرات های معمول و هرساله است.
داستان دوم: جلسه زنانه!
اما روایتی کوتاه تر از بلایی که رواج و حتی امید ازدواج درون تشکلی بر سر تشکل می آورد، بسط قضیه غیبت و تجسس است. آنگاه که محیط تشکل، علی رغم هدف اصلی اش، محیطی برای زوج شدن باشد و هر از چند می بایست منتظر شنیدن خبر ازدواج دو عضوی از تشکل بود؛ آیا غیر قابل انتظار نیست که بخشی از گفتگوهای پیرامون تشکل، در بررسی ارتباط افرادی باشد که ظن مراوده و احتمال ازدواج آنها است (و به احتمال زیاد هم معطوف به صحت این قضیه، که تا چیزکی نباشد مردم نگویند چیزها)؛ و پیچیده تر از آن، حتی باید منتظر پچ پچ های مابعد مراودات و یحتمل روابط شکست خورده، تهمت ها، نگاه های خریدارانه ی اعضا به یکدیگر و ... بود.
آیا با این وضعیت چیزی از رفتار تشکیلاتی باقی می ماند، که بخواهد تشکلی باشد که بعد از آن بخواهد برای هدفی فعالیت کند؟ آیا توانی می ماند؟
ختم کلام:
حال این سوال پیش می آید که در صورت حذف موقعیت زوج یابی در یک تشکل، فرد یا عنصر، زوج همفکر خود را از کجا می تواند پیدا کند؟ اما در واقع این سوال بر اساس یک نظریه ناقص و از بنیان اشتباه نشئت می گیرد؛ و نقص آن اینکه آیا تشکیل خانواده، با مختصات تعریف شده، در هنگام تحصیل،‌ خصوصا برای جنس مذکر و با توجه به محوریت وی در خانواده،‌ اصولا اتفاق مناسبی هست یا نه؟ که عطف به آن،‌ آن را برای عناصر تشکیلاتی، که توانی مضاف بر تحصیل می طلب توصیه کنیم؟ و خود این موضوع از نقصی اجتماعی نشئت می گیرد، که اولا مقوله نیازهای فردی برای ازدواج را بحرانی تر و پر اهمیت تر از آنچه هستند نگاه می کنیم و ثانیا تنها یک راه و آن هم راهی را برای حل آن توصیه می کنیم که بدون بینش و اطلاع کافی، اگر نگوییم بد ترین راه یقینا سخت ترین راه است.
  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب ذیل ابتدا در لبیک به بازی حسام الدین مطهری درباره ی ژورنالیسم حزب اللهی، در پایگاه اشا ذیل مقاله حسام الدین درج شد؛ پس از آن با کمی اصلاح مهدی شیخ صراف، سردبیر موج چهار آن را در بخش پاتوق پایگاه، و ذیل پرونده ژورنالیسم حزب اللهی باز نشر داد؛ زمان نشر در موج چهارم هم  به تاریخ 10 آبان 88 باز می گردد.

بحث ژورنالیسم حزب اللهی از این زاویه که قضیه را شفاف باز کرده بود و با لحنی جالب و قابل توجه است؛ با این حال به نظر من تکرار مکررات است و مثل همیشه نقد و توصیف وضعیت موجود، باید از خودمان بپرسیم هر کدام از ما که این پست‌ها را چند باره در سایت‌هایمان می‌نویسیم، چه کرده‌ایم؟ و چه باید بکنیم؟
داشتن یک رسانهٔ مستقل با تعریف‌هایی که از یک رسانه مناسب حزب اللهی شد هزینه بر است؛ هر چند چشم فرو بستن بر تجربه های نسبتا پایدار نظیر سوره، راه و پنجره نیز ناجوانمردی است؛ به این اضافه کنید ژانر جدید نشریاتی که هر چند هنوز بخشی از پای‌شان در ژانر کیهان باقی مانده ولی اول راه اند، از دو جهت اصولگرایی وطن امروز و تاحدودی دوره جدید تهران امروز.
اما خوب، واضح است که هیچ‌کدام از نمونه‌های فعلی آن چیزی نیست که مطلوب ماست، با این حال ما چه کرده‌ایم؟ با توجه به هزینه زیاد داشتن یک رسانه مکتوب چه می‌توانیم بکنیم؟
نظر شخص من این است به جای این‌که دوستان چهار روزی در همشهری و الخ برای کار بروند و بعد دعوایشان شود بیایند بیرون، باید مُصِر، متعهد و هدف دار جای پایمان را با همه سنگ اندازی‌ها در آن مکان‌ها حفظ کنیم؛ یقینا فرصتی پیش خواهد آمد که ما جای تیم‌های قبلی را بگیریم و در همین فرصت سریع باید دست دوستان حرفه‌ای و مبتدی‌مان را بگیریم، حرفه‌ای‌ها تثبیت خواهند شد، مبتدی ها خواهند آموخت؛ و سپس تیمی خواهیم داشت که گام به گام اعتبار کسب می‌کند و زمانی می‌رسد که غیر قابل سانسور خواهیم بود، به ما نیاز خواهند داشت و نخواهند توانست نادیده‌مان بگیرند، این روزنامه نشد آن روزنامه، این ماه نامه نشد آن هفته نامه، این سایت نشد آن خبرگزاری، آن نشد این، این نشد آن، جایگاهی خواهد بود که تیم به حدی گسترده خواهد شد که خود توانایی گرداندن کامل یک رسانه را خواهد داشت. این جاست که کسانی هستند که با داشتن یک امتیاز و پول، نیازمند یک تیم جدید باشند.
کم نداشته‌ایم از این نوع، کسانی که شاید خیلی با گرایشات خاصه سیاسی هم دیگر سازگار نباشند، ولی من از همین نوع می دانم‌شان؛ و به نظرم ژورنالیست نوع ما اکنون وجود دارند که کم کم امثال قوچانی را نیز تحت شعاع قرار خواهند داد، هر چند تعدد این لیدرها به شرط تامین گروه‌های مختص به خودشان میمون خواهد بود.
پس به طور خلاصه، با نبود امکانات مادی، ایدهٔ من یک فتح زیر زمینی خزندهٔ رسانه‌های موجود است تا از دست نااهلانش خارج شود، و این همراه با تربیت نیرو و جمع کردن گروهی است با هدف هدایت یک رسانه بزرگتر بدین ترتیب:
1-  فتح خزندهٔ سنگر به سنگر
2-  تربیت نیرو
3-  افزایش نیرو
4-  افزایش گام به گام اعتبار گروهی
نکتهٔ آخر ای‌که متاسفانه همهٔ ما خود را یک پا لیدر می‌دانیم، من منافاتی نمی‌بینم که لیدرها گروه شوند. خودشان با حفظ مقام شخصی شان!، و بعد یقینا در هر جمعی یک نفر گل خواهد کرد، او را بپذیریم؛ اگر آن قدر زیاد شدیم که قابلیت تشکیل چند گروه بود؛ یقینا انشعاب در این جا خوب هم خواهد بود.

  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب عالیجناب خاکستری را برای پرونده عملکرد خوئینی ها در شماره 14اُم هفته نامه پنجره (18 مِهر، که وردپرس نمی گذارد مطلبم را به آن زمان منتقل کنم!) نوشتم؛ هر چند برای این مطلب در بخش هایی از کتاب شنود اشباحِ رضا گلپور راهنمایی گرفته ام، اما بخشی از مطالب آن همچون نقش خوئینی ها در 18 تیر و ... مضاف بر مطالب تاکید شده توسط گلپور است؛ برای این مطلب یک دو هفته ای را درگیر چند کتابی بودم که از مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرض گرفته بود. حاصل آن شد که این مطلب نوک پیکان پرونده فوق شد، ابتدا با عکس العمل هایی چون مطلب «سیمای عالیجناب خاکستری در دور دست؟!» مورد نقد قرار گرفت و در جراید و پایگاه های سبز به آن عکس العمل نشان داده شد؛ اما مهم ترین اتفاق این بود، که این هجمه چند مطلبی به پشت پرده وقایع سال 88 موجب شد که برای اولین بار خوئینی ها (این بار در قامت حزبِ مجمع روحانیون مبارز) به آن عکس العمل نشان دهد؛ در حالی که پیش از این، خصوصا در زمان انتشار کتاب شنود اشباح، عکس العمل ممنوع چاپ و نایاب شدن کتاب، و سپس ناپدید شدن «رضا گلپور» بود. ولی دوره پدرخوانده رو به اتمام است، این بار چنین قدرتی برای خفه کردن صداها نداشت.
این نوشته، در پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی هم باز نشر شد.

  • محمدمسیح یاراحمدی