فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه میکند؛
به گمانم فقیه هیچوقت عاشق نبود؛
و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
که افوضُ امری الی الله...
- ۰ نظر
- ۲۴ آبان ۹۴ ، ۰۵:۵۵
فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه میکند؛
به گمانم فقیه هیچوقت عاشق نبود؛
و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
که افوضُ امری الی الله...
دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطهاش با پسرش گفت که جز صبحها نمیبیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگهایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبحها و روزهای تعطیل میدیدم. هراس این اقبال، هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانوادهام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیامرسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمیتواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانهش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانهمان را؛ که میرسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز میکشم...
نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروسشان آنها را بار گاری میکردند و میکشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» میخوانند؛ و حالا بعد از سالها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده میشود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را میشنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده میشود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربههای متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیمگیریها و همچنین تکپری و تکروی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُردهام باشد. همین الآن که اینسطور را تحریر میکنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامهمان رها شدهام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامهای که سردبیریاش میکنم (همشهریمعماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عینحال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راهاندازیاش هستیم نزدیک میشویم. اینها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُردهکار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامهنویسی خُرد را هم حساب نمیکنم.
نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمیرسم یا اینکه آنطور که میخواهم انجامشان نمیدهم؛ در امور مربوط به کسبوکارهای پروژهای هم مجبورم پروژههای کمتری بپذیرم. سالها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشتههای مختلفی که کار کردهام (و احتمالا بعد از چندسال رها کردهام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شدهام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایدهای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.
تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیکتر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگهداشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیتها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایدهپردازی میکنم؛ ایدههایی که میتوانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه میدارم و هیچ وقت به فعل نمیرسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدتها به سرم افتاده که از این مرکب بیاعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیدهام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.
امروز میان فیشهایی که نوشتهام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی میشناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری میکنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.
شهید غلامعلی پیچک میگوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمیترسیم؛ از انحراف میترسیم!»
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.
حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متنهای تکمیلشده و نگهداشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم.
بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیادهرویهای بیش از دهساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابانها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که میخواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سالها دستچین شدهاند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیدهاست. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشتهام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصیم، اعم از رابطهم با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعفهای خودم را بهتر بشناسم.
حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربهها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.
امروز رُم را هیچ ندیدم،
در برابرم، همه تو بودی،
تو که ...
تو که ...
تو ...
رکوعها را طولانی میکنم؛
تا بهانهها کِش بیایند...
شب،
اشک،
مردی که در غمی تاریک غرق میشود.
فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه میکند؛
به گمانم فقیه هیچوقت عاشق نبود؛
و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
که افوضُ امری الی الله...
دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطهاش با پسرش گفت که جز صبحها نمیبیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگهایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبحها و روزهای تعطیل میدیدم. هراس این اقبال، هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانوادهام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیامرسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمیتواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانهش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانهمان را؛ که میرسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز میکشم...
امروز رُم را هیچ ندیدم،
در برابرم، همه تو بودی،
تو که ...
تو که ...
تو ...
زمان همچون شمارش ثانیهشمار بمب ساعتی سریع میگذرد و اعداد برایم تبدیل به کابوس شدهاند. تنها ۵۲ساعتی دیگر باید پای پلههای هواپیمای اماراتایرلاینز باشم، در حالی که ۱۶ ساعت دیگر (اگر نخوابم) وقت دارم که برای تحویل پروژه فردا آماده شوم. دیروز از بیخوابی که تا بعد از نماز صبح طول کشید تا نزدیک اذان ظهر خواب بودم.
تا غروب اما در کلینیک صرف شد؛ با خودم فکر کردم حیف است این همه راه بروی و همه چیز را با رزولوشن پایین و فُلو ببینی؛ حاصل اینکه بعد از مدتها رضایت دادم و برای اُپتومتری و سفارش عینک مراجعه کردم. رفتن تا کلینیک و تاخیر حضور دکتر، وسوسهام کرد که بعد مدتها که فرصت کردهام و پایم باز شده، تا حدامکان چک آپ شوم. آزمایش خون، عکس از انگشت پیش ازین شکسته، مشورت با ارتوپد و الخ، تا غروب در کلینیک نگهام داشت. خسته، پس از برداشتن حاجخانوم از مترو (که رفته بودند گرمکُنهایم را سایز عوض کند)، راهی دفتر جدید و سفارش به سرایدار برای نظافت دفتر شدم (در این یک سالی که دفتر خالی بوده، یک پنجره باز، فضا را تبدیل به محل اسکان کبوترها کرده؛ کبوترها را هم که میشناسید، بسیار در امر سکونت مبادی آدابند؛ سطح سالم نگذاشتند). قصه را طولانی نکنم، از غروب تا نه شب که با حاجی به خانه مادربزرگ برسیم، هیچ خطی برای طراحی کشیده نشد و بعد از رسیدن هم سریع خوابم برد. صبح جلسهای که به خاطرش با ابوی رفته بودم خانه مادربزرگ (تا زودتر برسم)، کنسل شد؛ اما تا دریافت ارز، عوارض خروج کارها، دریافت لپتاپ پژوهشکده برای سفر انجام شود و به همشهری برسم ساعت سه عصر بود. فاطمه از سفارت برگشته بود و خبر آورد جز حسن و ارمغان، ویزای باقی بچهها هم صادر شده و تحویل پاسپورت و ویزای دونفر آخر هم به فردا موکول شده است. خبر ویزای این دو دوست هنوز تیم را در بیم و امید این نگه داشته است که آیا تیم کامل به مقصد میرسد یا نه.
میان این ماجرا، خرده نامهنگاریهای همشهری را هم انجام دادم و زمان خروجی همشهریمعماری را متناسب با سفرم مقرر کردم. استفاده از ترلو برای مدیریت کارهای جمعیت و نشریه، هم اوضاع را شفافتر کرده و هم امکان تفویض وظایف را راحتتر کرده است. حالا با موکول کردن مانده خریدهای سفر به خرید آنلاین، روبروی حمید باباوند (سردبیر همشهریتندرستی)، روی مبل تکیه دادهام و نفس راحتی میکشم که گویا بعد از چند هفته بالاخره فرصت دارم با خستگی و چندساعت به ژوژمان، طراحی پروژه را (شاید) به سرانجام برسانم. فرصت تنفسی که دوباره من را به یاد نظریه شیرجه انداخته است؛ نظریهای درباره تلنبار شدن کارهای خاص که باید سر فرصت دربارهاش بنویسم.
سفر، خصوصا سفرهای طولانی حال عجیب و تذکردهندهای دارند. این احساس را پیش از این برای سفر حج تمتع تجربه کردهام. البته در هنگام عزیمت به تمتع این چنین دغدغه دانشگاه و این چنین جدیت کاری نداشتم. با این حال یک ماه دوری از موطن، موقعیتی را فراهم میکند که ناگزیر باید بسیاری از امور را تعیین تکلیف کنی، حقی بر گردن کسی نماند، کارهای عقب مانده و تعهدات را هر چه سریعتر انجام دهی تا سبک بار عازم شوی. در عین حال سفر شرایط خاصی دارد که آمادگی خودش را میخواهد.
حالا نیز چند هفتهای است همین شرایط را تجربه میکنم، ۹۲ ساعت دیگر باید در فرودگاه امام در صف سوار شدن به هواپیما به مقصد دیار فرنگ باشم. حدودا ۲۰ روز از وطن دورم و سفرم سفری پژوهشی است که هم در آن وظایف مشخصی دارم که پیش درآمدهایی دارد و هم شکل سفر خاص است. به گمانم در روز حدود ۱۵ساعت در هر شهر پیادهروی خواهیم کرد و عکس، متن و فیلم تولید خواهد شد. همین شرایط خاص امروز با حواس جمعی حاجخانوم، میان دلهره و آشفتگی من، ما را به بابهمایون و کوچه برلن کشاند تا البسه سفر را تهیه کنم که هنوز کمبودهایی دارد. فردا باید اصلاح عینک، خرید کوله دوربین، سر زدن به هایپر استار و بازار موبایل را پیگیری کنم.
از میانه مردادماه ناگهان حجم کارهایم چند برابر شده است. نشریه باید برای مهر برسد و پیش از رفتن باید دبیرتحریریه و دبیراجرایی جدید را آماده پیگیری از راه دور کارها بکنم. عجالتا با سوق دادن تحریریه به ترلو زمینهچینی این ماجرا را کردهام. این جدایی از فرایند راهاندازی سایت جدید معماریمان است که فرایند پیشتولید است. دفتر نوسازی برایش تحویل گرفتهام که تا پیش از برگشتنم باید از نظر نظافت و کمبودهای ساختمانی مرتب شود و پیگیریش با خوپم است.
تنها یک روز پیش از سفر، تحویل پروژه دانشگاهی است؛ هنوز طرح به سامان درستی نرسیده. بخش زیادی از زمان ترم کوتاه تابستانی را هم کارهای جمعیت، مقدمات حقوقی خروج از کشور، نشریه، سایت و الخ پر کرده بودند. صبحِ شب اعزام هم تحویل پروژه دیگری است که خیلی به این یکی امیدوار نیستم.
آیا همینهاست؟ هیهات از این خوشخیالی. در میانه سفر، کرفت ۲۰۱۵ شروع میشود که لجستیک ماجرا با من است. بعضی کارهای فنی جمعیت هم مانده که هرچند کُدنویسیش را در میانه کار از گُرده خود برداشتهام، اما پیگیری کار و به سرانجام رساندنش مسئولیت حقیر است. این وسط پیگیری مطالبات مالی از همشهری، خرید ارز دولتی، پرداخت قسط، تامین هزینههای تجهیز دفتر و الخ مانده است.
۹۲ساعت مانده و اینها تنها بخشی از کارها است و احتمالا کلی خُرده کاری در یادم نمانده است. دلم راضی است که این وضعیت نه از دقیقه نودی که حاصل حجم کارهای دو ماه اخیر است؛ اما با خودم فکر میکنم باید بیشتر از یک نفر باشم، یا روز باید بیش از ۲۴ ساعت باشد.
اما ۹۲ ساعت دیگر، لحظه امیدبخشی است؛ این کارها همهشان به سرانجام رسیده باشند یا نه، وقتی از پلههای هواپیما بالا میروم، دیگر گذشتهاند و موقعیت جدیدی آغاز شده است. انگار برای ۱۷ روز به دنیای دیگری مهاجرت کردهام. اشتباه عمره پیارسال را مرتکب نخواهم شد و سعی خواهم کرد کمترین حجم از این مشاغل رو با خود به سفر ببرم. ۱۷ روز پس از آن شاید چون موقعیت ناب از دست رفته تمتع پر از آرامش و خلوت نباشد، اما دوری از این باتلاق انرژی، موقعیت خوبی برای فکر کردن و تصمیمگیری است.
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ
و آنها (مؤمنان) [کسانی هستند] که از لغو و بیهودگی رویگردانند۱
از ساعت یازده منتظرم این مطلب را بعد از مدتها برای وبلاگم بنویسم؛ خوب، الآن ساعت یک ظهر است و تازه شروع کردهام و خود این شاهد مثال چیزی است که میخواستم بنویسم. تقریبا همهمان به کفایت از بلایی که شبکههای اجتماعی (خصوصا با ظهور جدیدشان، شبکههای موبایلی) بر سرمان میآورند خواندهایم و شنیدهایم و به آن فکر کردهایم. اما با همه این نشانهها و تنذیرها هنوز در حال فرو رفتن در این باتلاق هستیم؟ این موضوعی است که در چند روز اخیر در حال فکر کردن به آن هستم و دوست دارم با نوشتن از آن به این اندیشه نظم دهم. در واقع چیزی که از آن مینویسم یک نسخه شخصی است؛ اما فکر میکنم هر کدام از ما میتوانیم چنین روایتی از خود را استخراج کنیم و نتیجه بگیریم.
حسب وظیفه
برای خود من یکی از دلایل حضور در شبکههای اجتماعی و البته مانع اصلی خروج در یک سال اخیر ارتباط کارم با شبکههای اجتماعی است؛ در واقع جدایی از امکاناتی که روی اینترنت برای مدیریت بعضی از مشاغلم مثل کنترل تحریریه نشریه مورد استقاده قرار میدهم، تا به حال میبایست در شبکههای اجتماعی حضور میداشتم. من با همه این عناوین سردبیری و مدیریت فلان گروه برنامهنویسی، نهایتا باز یک خبرنگارم و باید در جریان اخبار (خصوصا اخبار شهری) باشم. در کنار این حسب حضور در یک تشکیل سیاسی، برند شدن پروفایلهای ما در شبکههای اجتماعی مسئولیت رسانهای بر گردهاش میگذارد؛ ضمن اینکه حضور در شبکههای اجتماعی یکی از سریعترین کانالها برای اطلاع یا پیشبینی از وقایع است. میزان حضور در این فضا و سابقه فعالیت مجازیمان از وبلاگنویسی تا به الآن موجب شده است که برای بعضی از ما این حضور (جعلی و پوچ) تبدیل به یک هویت/برچسب/پرستیژ شود؛ با نام فعال مجازی یا کارشناس رسانههای آنلاین به این سو و آن سو، به این میزگرد و آن برنامه تلویزیونی و رادیویی دعوت میشویم؛ اما در واقع حتی اگر این ماجراها به پول نیز تبدیل شود به گمانم پول بیبرکتی است ما در فروش اجناس غیرواقعی (همچون تجارت هرمی) در حال مشارکتیم؛ چیزی را عرضه میکنیم که حقیقتی در خود ندارد.
حسب این دلایل، یا باید این فعالیت را محدود کنم که با اصل موضوع (هویت خبرنگار/فعال رسانهای) در تناقض است یا اینکه بپذیریم که هویت خبرنگارانه/سیاسی خود را محدود کنم یا به کنار بگذارم. مدتها هم هست که با جدی شدن هویت معمارانهام شوق دوری از این فضا را دارم.
در جریان بودن
به نظر اصلیترین دلیل حضور بسیاری از ما در شبکههای اجتماعی ترس از بیاطلاعی است؛ اینکه در جریان اصلی بازیها حضور نداشته باشیم و از وقایع و موضوعات فراگیر بین مردم بیاطلاع باشیم. در واقع با دور شدن آرام از بستر نشریات مکتوب باور کردهایم که این تنها مسیر اطلاعرسانی است که واقعا اینطور نیست. اخبار در شبکههای اجتماعی سندیتی مجعول دارند و تکثر و عدم نقش ما در انتخاب محتوایی که برای مطالعه برابرمان قرار میگیرد، نشان میدهد که چقدر این تصور ذهنی و متوهمانه است. در واقع تجربه سال ۸۸ و جدی شدن شبکههای اجتماعی اینرسی برای ترک این فضاها فراهم کرده است. اما خوب، به ما چه؟ من ترجیح میدهم نه جزو موجهای آینده باشم و نه برابرشان قرار بگیرم؛ همان یک بار ۸۸ برای هفت پشتمان بس است.
اعتیاد به دوستی
درباره من که بخش زیادی از زمان حضورم در شبکههای اجتماعی به گپ زدن با رفقایم به صورت شخصی یا گروهی میگذرد؛ از حق نگذرم واقعا هم خوش میگذرد. مدام در حال خندیدم هستیم. اما جز با بعضیهایشان که حسب محل کار همدیگر میبینیم؛ دیدارهایمان با دیگران خیلی کم شده و بیشتر هم تحت تاثیر قرارهای خانوادگی است. به شش سال پیش و تجربه کافه حزبالله بر میگردم؛ ما پیش از این بیشتر «چندنفری» دور هم جمع میشدیم و بیش از حال حرفهای جدی میزنیم؛ در واقع حضور بیشتر ما در کنار هم در شبکههای اجتماعی به هیچ وجه تبدیل به جریانسازی یا اتحاد عملکرد نشده است و تنها به خزعبلگوییها یا غر زدنهای آنلاین منجر شده است. حتی فعالیتهای دنیای واقعی دوستانم نیز ریشه در تاثیرات ذهنی شبکه اجتماعی پیدا کرده است؛ گوی همهچیز در میان خود، یک لایه جعلی دارد.
خندههای مکرر ما هنگام گفتوگوها مدام در حال تحریک هورمونی مغز است و ما را به این سبک از ارتباط عادت داده است؛ ما مدام در حال ارتباط هستیم، خلوتی نداریم و طعم حضورمان در کنار همدیگر در حال دگرگونی است. اتفاقا جدایی از این اعتیاد، یک ترس غالب هم وجود دارد که با گریز از این فضا از حلقههای دوستی حذف شویم؛ واقعیت این است که پربیراه هم نیست؛ جمعی از دوستان ما که از این فضا خارج شدند تا حد زیادی از تجربههای دوستان واقعی نیز به دلیل عدم اطلاع از رویدادها حذف شدند و کسی هم یادشان نمیافتد!
در هر صورت، ما را تا حد زیادی سطح اندیشه دوستانمان میسازد؛ به نظر میرسد اگر قرار است به دنیا خاکی بازگردیم، ناگزیریم دوستانی در همین فضا پیدا کنیم.
شکار محتوا
یکی از موضوعاتی که همواره به عنوان توجیهی ذهنی برای خودم مطرح میکنم این است که این بستری برای دستری به محتوای موردنیازم است؛ عضو کلونیهای مختلف معماری و پیگیر چندی پروفایل معماری و هنری هستم. اما در واقع این پیگیری از سر ناگزیری حضور در این شبکهها رخ داده است؛ تلاشی برای این که میان خزعبلخوانیهای شبکهای محتوایی از این دست هم به دستم برسد. در صورتیکه با خروج از شبکههای اجتماعی منابع مرجع، پایگاه و نشریات اصلی این محتوا در دسترس است که دچار رویکردهای مخاطبفریب همین پایگاهها در پروفایلهای شبکه اجتماعی نیستند. بسیاری از این پایگاهها در شبکههای اجتماعی محتوای عامهپسندتری را منتشر میکنند تا بیشتر مورد اقبال قرار بگیرند. باید باور داشت که محتوای واقعی چیزی جز متون بلند، ویرایش شده و منظمی چون کتب و نشریات تخصصی نیست؛ جز این خود فریبی است.
ارتباط با علاقهمندیها
من از آن دست افرادی هستم که علاقهمندیهای بسیاری دارم و در طول زمان از خیلی شاخهها پریدهام؛ این موضوع تا جایی موجب اعتبار شخصی، اطلاعات بیشتر، نفوذ در افراد و موقعیتهای شغلی متنوع شده است. اما واقعیت این است که از جایی به بعد زمان تعمیق بیشتر است؛ تکثر تا جایی ممکن است، موقعیت آزاد دانشآموزی و دانشجویی امکان فعالیت متکثر را تا حدی میدهد اما زمانی که قرار است درآمد مکفی کسب کنید و برند شاخصی داشته باشید، چارهای جز انتخاب معدودی از این موارد نیست؛ باید بپذیریم نمیتوان هم در یک رشته هنری/مهندسی شاخص باشیم، هم از ریز وقایع بالکان، اسرائیل و سیاست خارجی با خبر باشیم و هم اخبار جزئی شهر را دنبال کنیم و هم فعال عدالتخواه/سیاسی باشیم. من حتی امروز بر سر این دو راهی هستم که قرار است در آینده یک معماری شاخص باشم یا یک مدیر شهری شاخص، این دو مسیر علیرغم شباهت تفاوتهای جدیای با هم دارند.
به همین دلیل است که بالاخره خودم را قانع کردهام که بلافاصله بعد از اتمام این مطلب از جمیع گروههای مفید و پرمحتوای غیرمعمارانه خارج شوم؛ باید متذکر شوم که در این شلوغآباد، محفلهای تخصصی وجود دارد که البته ممکن است به کار همه ما نیاید.
برندسازی و شبکه ارتباطات کاری
صادقانه یکی دیگر از دلایل شخصی حضور من در شبکههای اجتماعی، جلوهگری است؛ پرزانته شخصی که به من کمک کند تا برند شخصی خودم را بسازم. باید بگویم تا حد زیادی هم به من کمک کرده است؛ هم از این نظر که توانستهام تا حدی برند شخصیم را اصلاح کنم و به چیزی که دوست دارم دیده شوم نزدیک کنم و هم اینکه در بعضی موارد موقعیت مشاغلی را برایم فراهم کرده است. اما باید تاکید کنم از جایی به بعد این فرایند شکل دیگری دارد؛ پول و کار واقعی بر اساس ارتباطات واقعی فراهم میشود؛ شاید با جلوهگری گرافیکهای وبسایتها بتوان مشتریهایی کسب کرد، اما در همین رشتهام قراردادهای اصلی از مسیرهای دیگری تعریف میشوند. ضمن اینکه کارفرماهای شاخصتر در این فضا حضور ندارند. شاید زمان آن رسیده است که شبکه اجتماعی واقعی خود را سر و سامان بدهم و همان وسواسی که برای پیگیری افراد یا مرتب کردن حلقههای گوگلپلاس دارم در این فضا تنظیم کنم؛ کاری که یقینا انرژی بیشتری از چند کلیک در شبکههای آنلاین نیاز دارد.
وایفای!
وایفای و اینترنتموبایل سهم مهلک جاری در زندگی ماست؛ دسترسی نامحدود و لاینقطع به اینترنت؛ اینکه مدام آلارمهای پیامهای شبکههای اجتماعی برسد؛ روی لینکی کلیک کنیم و به صفحهای برسیم؛ از آن جا روی لینک بعدی و همینطور سرگردانی ... وقتی در این باتلاق افتادهایم صحبت کردن از اراده یک شوخی است؛ در باتلاق نمیتوان ثابت ایستاد. اراده درباره عدم پریدن در باتلاق است نه حفظ موقعیت در باتلاق. آیا ما واقعا به این سطح از دسترسی به اینترنت احتیاج داریم؟ ارتباطات رایگان به افراد از طریق شبکههای موبایل به این شرایط میارزد؟
راه فرار
فرار از این وضعیت وقتی این سندروم اکثر افراد پیرامونمان را درگیر خود کرده کار راحتی نیست؛ روی اراده و میانه ایستادن هم حسب تجربه نمیشود ایستاد. در عوض من تصمیم گرفتهام کمی برنامه زندگیم را تغییر دهم. مجرد ماندن من را به کار تمام وقت و تا دیر وقت سوق داده است؛ البته آنچنان هم این سبک کار کردن بهرهورانه نیست. با این ساعات کاری محدود کردن شبکه به محیط کار هم اثری نخواهد داشت. اما این شانس را دارم که به زودی دفتر جدیدی برای کارمان به ما اختصاص داده شود؛ این طور با حضور راحتتر در آنجا بسیاری از کارها را میتوانم به آن فضا محدود کنم؛ رسمیت یافتن بیشتر کار و تعدد اعضای همراه این موقعیت را فراهم میکند که شکل اداریتر و ساعات محدودتری برای کار تعریف شود.
به این ترتیب برای شروع لپتاپم را در دفتر خواهم گذاشت؛ شبکههای اجتماعی و حتی شبکههای موبایلی را که استفاده اصلیشان استفاده کاری است از روی موبایل پاک خواهم کرد و به لطف نسخ دسکتاپ به لپتاپ محدودشان خواهم کرد. پایین آوردن ساعات کار به موقعیتی که سر حال و با توان مطالعه به خانه برسم فرصت بیشتری برای زندگی عادی فراهم خواهد کرد و ساعت خواب را منظم و امکان مطالعه صبحگاهی را فراهمتر خواهد کرد. امید دارم به موقعیتی برسم که با کنارگذاشتن تلفنهمراه، دوباره به دفترچههای کاغذیم روی بیاورم. شبکههای اجتماعیم را نیز به ترتیب حذف خواهم کرد؛ توئیتر لغوکده قطعی است؛ در پلاس هم جز یک اکانت (طِیّب)، مفیدترین پروفایلها هم محتوای درهم پخش میکنند؛ چیزی میان خزعبل و متنهای درست؛ صرف نمیکند پیگیریشان. با پیدا کردن راهی برای فیدکردن پروفایلهای خوب فیسبوک و پلاس آنها را در فیدخوانم خواهم افزود و اکانتهایم را غیر فعال خواهم کرد.
پینوشت.
۱. سوره مومنون؛ آیه ۳
+ چرا دنیای مدرن برای مغزهای ما، بد است؟! / یک پزشک
+ متن و ویدئو: چرا برابر کنترل شدن توسط تکنولوژی ایستادم؟
+ زنده باد نوشتن، زنده باد وبلاگ / حسین درخشان
حدوداً نه سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خانهمان در شهرک سازمانی شهرداری در کیلومتر ۱۴ اتوبان تهران-کرج را رها کند و برای ساختن خانهای به داخل شهر بیاید. با فروش پیکان مامان، پسانداز پدر و وام، زمینی ۲۰۰ متری در برهوت آن زمان جنتآباد شمالی خرید و خُردهخُرده شروع به ساختنش کرد. پول نداشتیم و خیلی طول کشید. برای همین خانه ۱۵۰ متریمان با سه اتاقخواب و سه نفر و نصفی (فاطمه که یکسالی بود آمده بود) را رها کردیم و راهی زیرزمین ۸۰ متری تکخوابه خانه پدربزرگ شدیم. در خانه شهرک یک انباری مفصل داشتیم، بهاضافه اینکه اتاق سوم اتاق مطالعه بود و یک کمد دیواری بزرگ در هال مأمن کتابهای خانواده بود. اتاق من هم اتاقی بزرگ با پنجره گشودهای رو به جنوبِ نورانی بود.
به خانه پدربزرگ که آمدیم با هم خانهیکی بودیم، مادرم که کل یوم زمانهایی که سر کار نبود را به غیر از شبها بالا پیش مادرشوهر و پدرشوهر مشغول چای نوشیدن بود. من هم از سه اتاق خواب طبقه اصلی ویلای پدربزرگ یکی را اشغال کرده بودم. آن زمان هم هرچند مشکل جا دادن وسائل داشتم ولی همین مصادره کمک حال بود. ویلایی که تنها غریبهش همسایه نصفه دیگر زیرزمین بود، با آن حیاط وسیع رو به جنوبش که درب خانه به آن باز میشد کاملاً احساس آزادی میداد. پدربزرگ هر روز صبح پا میشد و در حالی که من قصد رفتن به مدرسه میکردم گلهایش را آب میداد. ظهرها هم که بر میگشتم عموماً پیرمرد با عینک ذرهبینیش یا مشغول کتاب خواندن بود یا داشت قرآن تلاوت میکرد. پیرمرد سابقا با آمدن به شهر پیمانکار فضای سبز شهرداری بود، قبل از آن هم کدخدای روستا بود و قبلترش هم پسر خان چالنجولان. خونمان را بگیری بروی عقب همینطور به خاک و درخت و گیاه و نور آغشته بوده است. حتی مرام خاکساری جد بزرگوارمان کریمخان زند هم شاهد همین مدعا است که ما را با خاک عهدی دیرین است.
بگذریم، چهارسالی تقریباً طول کشید تا حاج پرویز، ابویمان، خانه را سامان داد، طبقات بالا را ساخته و اجاره داده بود و کمی بعد همکف را هم مسکونی کرد تا خودمان در آن بنشینیم. خانه جدید، همکفِ ساختمانی دوطبقه بود در گودی یک بنبست که راه فرارش بیست پله رو به بالا میخورد تا به بلوارِ «سیمون بولیوار» برسد. چندی نگذشته بود که کنار این ساختمان دو طبقه دو آپارتمان چهارطبقه سبز شدند، نور که نداشتیم، ظلمات شد. خانه جنوبی بود، برای همین بدو ورود از راه پله وارد میشدی؛ اینطور شد که حیاط این خانه غریب شد، بالاخص که چهار ضلعش را ساختمانهای بتنی محاصره کرده بودند؛ برعکس خانه حاجعلی، پدربزرگم، که تا آخر عمر مقابل کوبیدن و ساختن ویلایش مقاومت کرد: زمین وسیع با آن بر طولانیش در کوچه هفتم و عریضِ تهِ خیابان ولیعصر(عج) آریاشهر جنوبی.
غرض از این روده درازی چه بود؟ ایام خانه تکانی است، در ۲۶-۲۷ سالگی که هنوز معذب و عزب و آویزان خانه پدری ماندهام، از ۱۴ سال پیش که آمدیم به این خانه جدید که شهری شده باشیم، از ظلمات و بینوری که بگذریم (چه بگویم از اتاقی که پنجرهاش به اتاق دیگری است که قرار بود پارکینگ باشد، ظلمات در ظلمات)، محنت اصلی این اوضاع این اتاق ۶ متری است با یک کمد دیواری سهطبقه که از ۱۳ سالگی وسائل میآیند درش و میروند. پسر که ۱۸ ساله میشود استخوان میترکاند و جای بیشتر میخواهد، باید از لانه پرتش کرد بیرون که بال در بیاورد و برود لانه جدید بسازد. نکنی میشود کانه نامبرده، همینطور فربه میشود و جا تنگ میکند. هرچند این بنده خدا که معتقد است مقصر نیست، شاهد اینکه از ۱۴ سالگی کم زور نزده برای پریدن، نشده، بگذریم از این.
حالا ۱۴ سال به اضافه ۴ سال که از آن خانه بیرون شهر آمدهایم اینجا، دیدم این کتابهای بنده خدا که گناهی ندارند از شدت تلانبار دیده نمیشوند؛ یا این لباسها که نیمیشان را باید روی هم چپاند و آویزان نکرد که جا شوند. همه کتابهای کتابخانه را ریختهام بیرون، دستهبندیشان کردهام به اندیشه معماری، تاریخ معماری، کاربرد معماری، رسم معماری و الخ تا برسد به دیانت، ادبیات و سیاست و خُرده مجلات شایستهای که نگه داشتهام. کلی هم کارتن مقوایی سالم و موقر از فروشگاهک زنجیرهای نزدیک خانه گرفتهام.
حاج پرویز، عذاب تنگی نور و جا و هوای این سالها را این بار سعی کرده با ساختن خانه دیگری در روستای شهیدآباد در مازندران، در کوچه زاگرس که خودش به یاد لرستان نامش را تعیین کرده، جبران کند. یک نیمطبقه هم به جبران کمبود جا هبه کرده به این حقیر که البته خالی است کلاً. برای نگهداشتن کتابها چاره ندارم جز پخش کردنشان در امکنه مختلف، کتب معماری را از جهت استفاده حرفهای عجالتاً میبرم دفتر مجله که انشالله پس از تأسیس دفترک مستقل معماریمان منتقل کنم به آنجا. سابقه چندسال گذشته بالاخص بعد از مشغول شدن در نشریه معماری نشان داده فرصت مطالعه ادبیات بالاخص رمان و داستان به اندازه قبل ندارم، سیاست و تاریخ خواندن شدیدتر به همین درد مبتلا است، زین رو آنها را هم دستهبند کردم برای ارسال به مازندران، سکوت روستا موقعیت خوبی برای مطالعه است. اما دین و شعر عامل تذکرند، آنها را نگه میدارم در همین اتاقک ۶ متری که تبرکی باشند.
حالا نگاه که میکنی انگار زندگیام چند تکه شده، محل کار که شده جایگاه حرفهای بودن و دانش اختصاصی را هم در خود بلعیده؛ شهر جای اندیشه نیست برای همین است که ادبیات و سیاست حواله شدند به روستا؛ و خانهی شهری که به محل خواب فروکاهیده، بیتالاحزان است: شعر و دیانت نمکی بر زخمش.
سالهای راهنمایی و دبیرستان در مدارس سمپاد، من و هممدرسهایهایم موقعیتی خاص را میگذراندیم که شاید بیرون از آن محیط آن طور تجربه نمیشد. با تقریب خوبی میشود گفت که همه آدمهای آن مدرسه باهوش بودند و حداقل در یک موضوع نبوغ داشتند. این فضا ماراتن و رقابتی چند ساله ترتیب داده بود که هر کدام از ما شاید در یکی از مسائل پیشتاز بودیم، ولی در موضوعات دیگر همیشه نبردی سخت داشتیم و در میانه بازی قرار میگرفتیم. این موقعیت اجازه غرور نسبت به همدیگر را از ما گرفته بود. هرچند هیچ کس از کسی برتر نبود، ولی برتریهای موردی از همدیگر همیشه بازی رقابت و تلاش را زنده نگه میداشت.
با فارغالتحصیلی از مدرسه اوضاع طور دیگری پیش رفت؛ البته نمیدانم این تجربه برای بخشی از رفقای ما که با بورس یا با حمایت مالی خانواده به دانشگاههای برتر خارجی رفتند هم صدق میکند یا نه؛ اما باقی ما که به خاطر شرایط، یا تفاوت حیطه علایق و استعداد یا نبود عطش تحصیل آکادمیک وارد فضایی شدیم که قاطبه آن را جماعت میانمایه، متوسط و حتی ضعیف شکل داده بودند. این فضا به چون مایی موقعیت این را میداد که در بسیاری موارد برتری پیدا کنیم؛ اما از سوی دیگر همچون جماعت داستان خنگآبادیها هر روز از عطش پیشی گرفتن میکاست؛ ماراتنی که رقیبی برای پیشی گرفتن از او وجود نداشت. هرچند اگر قضاوت از شبکههای اجتماعی را هم پذیرفته بدانیم، دوست ندارم جای هیچکدام از آن دوستان مهاجرتکردهام باشم.
این میانمایگی در فضای سیاسی حتی به دایره بلاهت میرسد؛ اجتماع جماعتی بیاستعداد و بیسواد که از منظر روابط فامیلی، قومی و چکمهای نسبت به باقی خلق خدا برتری یافته بودند. در میان جماعت اهل رسانه هم که با اجتماعی از آدمهایی مثل خودم طرف هستم که گمان میکنند چه رشته خاص، حرفهای و خلاقانهای را پی گرفتهاند و از این نمایش هم پایین نمیآیند که با حفظ ظاهر بتوانند امرار معاش کنند و پروژه بگیرند. در حالی که نوشتن در حیطههای غیر از ادبیات تنها مجموعهای از تکنیکها و تمرینها است که به سادگی میتوان در آن موفق شد.
از فضای سیاسی و روزنامه نگاری عمومی از جایی به بعد زده شدم؛ تقریبا پایان تابستان پیارسال بود که با خودم مقرر کردم تا حد امکان و جز از سر عجز به وادی روزنامهنگاری غیرتخصصی برنگردم. مسیرم را به نوشتن درباره معماری و معاشرت با جماعت معمار و کار در این حیطه تغییر دادم. ماههای اول انتشار فصلنامه معماریمان در رقابت با خودمان بودیم؛ اول از همه باید در نفس این تغییر فاز موفق میشدم. یکی از آثار این دوره این بود که من را بیشتر با رشتهای مانوس کرد که به دلیل کسالتبار بودن محتوا و فضای دانشگاه از آن رانده شده بودم. توفیقی بود که در همین فرایند نوشتن تخصصی به وادی تجربههای آموزشی و ساختی جدید وارد شوم که افق و منظرم در این رشته را متحول کرد. دوران فصلنامه معماری هرچند هیجان انگیز و سخت بود اما به سادگی و با کمی جدیت نشریه از نظر محتوا و تیراژ در رأس نشریات معماری قرار گرفت. این اتفاق نه لزوماً به دلیل خاص بودن من و تیمم (که البته درباره آن هم مدعیم) که تا پیش از همه متأثر از سطح نازل دیگر رقبا بود. این دوره فرصتی برای آشنایی با جماعت حلقه اول معماری ایران هم بود که ادا و اطوارهایشان یقه آسمان را پاره کرده ولی درباره قاطبه آنها دریغ و صد دریغ از مبانی نظری پخته و حاصل اندیشه، مطالعه و تحقیق.
روزهای بیکاری و خروج از نشریه هم که عرصه خودنمایی در شبکههای اجتماعی شده است. دقیقاً فکر میکنم محور کل این بازی همین است: «خودنمایی». این یکی از سادهترین روشهای رشد با کمترین هزینه و تلاش است، شهرت از طریق خودنمایی و زیبانویسی و زیبانگاری. کاری که بسیاری از ما تلاش داریم در شبکههای اجتماعی مختلف انجام دهیم. توصیف پیراسته شدهاش میشود تلاش برای سوشیال مارکتینگ و برندینگ شخصی با برنامهریزی تصویری که از خود به بیرون مخابره میکنیم. اما فیالواقع ماجرا بازی جمعی بازیگر با اکثریت غالب میانمایه است که سطح نازل تفکر خود را پشت نمایش کلمات فربه، ادعاها و اظهار نظرهای مداوم پنهان میکنیم. جماعتی که با خواندن چند سطر و شنیدن چند بند از ماجرایی درباره آن مدعی میشویم. مروری بر نوشتههای خودم و دوستان شاهدی بر این است که چطور در این منجلاب میانمایگی و همهچیزدانی فرو میرویم.
پریروز برف میآمد همچون ۲۶ سال و چند ساعت قبلش که متولد شدم؛ و من امروز در مرز ۲۶ و ۲۷ سالگی، از آن نوجوان پرعطش پررویا تبدیل شدهام به میانمایهای در میان اجتماع بزرگ میانمایهها و تنها خوشبینیم همین علم به میانمایگی است و عطش پیدا کردن روزنهای برای فرار از آن.
پینوشت.
۱. از غزل «دریا و سراب» از دیوان حضرت روحالله
۲. خواندن این دو لینک را توصیه میکنم:
+ امنیت شبکههای اجتماعی
+ اینترنت با مغز ما چه میکند؟