شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزمرگی» ثبت شده است

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟*


زمستان

تکرار شکسته شدن حریم خصوصی‌م در فرندفید بهانه کاری بود که مدت‌ها بود می‌خواستم انجام بدهم، عدم سازگاری نرم‌افزار بک‌آپ با ویندوز۸ این کار را به تاخیر انداخته بود. نهایتا دیشب توانستم با کمک پراکسی‌فایر و ویندوز۷ لپ‌تاپ مادرم از فرندفیدم بک‌آپ بگیرم و اکانتم را حذف کنم. دلیل تراشی برای چنین واقعی‌ای تکراری است، دیگر ذکر مکررات است که ورای جو آلوده و امنیتی‌زده‌ی فرندفید و تو هم رفتگی آدم‌ها، چقدر این شبکه خورنده‌تر از هر شبکه اجتماعی دیگری است. فرندفید نه‌تنها زمان را می‌بلعد بلکه اندیشه را هم مسخ می‌کند. چه بهتر بتوانم دوری‌ این مخدر را تحمل کنم و حداقل بخشی از آن انرژی را ولو به وقایع نگاری در همین‌جا صرف کنم.

به‌خاطر بی‌حوصلگی بی‌دلیلی که از دیروز (و با خاموش کردن تلفن‌همراهم) به سراغم آمده و تلنبار کارهای چند هفته اخیر امروز رو چون دیروز سر کلاس نرفته‌ام. کم‌کم آماده می‌شوم تا بعد از حل مشکلات آنلاین ایمیلم (که از گوگل‌اپس به لایودامین مایکروسافت منتقل کردم‌اش) برای کارهای ماشین و جابه‌جایی دفتر بیرون بزنم. برگردم احتمالا درباره ابزار اتصال دامنه گوگل و مایکروسافت بنویسم که خیرم هم به خلق‌الله برسد.
شماره زمستانی و ۲۱م همشهری‌معماری هم منتشر شده است، پیش از این از مشغله حتی در باره شماره ۲۰م هم نتوانسته بودم بنویسم. این شماره شماره جذاب‌تری است و امروز و فردا باید از آن برایتان بگویم.

پی‌نوشت.
* آرزوی بزرگ، از قیصر
** این‌ها چه بود؟ این‌ها همین ذکر وقایعی است که هر روز در فرندفید می‌نویسیم و به جای ثبت چندین بار درباره همین خزعبلات با هم حرف می‌زنیم. همین. چه بهتر سوسوی پا برجا ماندن اینجا باشند.

*** در انتظار ۸۰روز نفس‌گیر

  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی

وقتی محافظه کار می شوی، یک زمان هایی هست وضع انقدر آزار دهنده (یا چندش آور یا هرچی) هست که می خواهی از یک جایی، موقعیتی، وضعیتی بکنی بری بیرون؛ و تنها دلیلی که این کار رو نمی کنی اینه که نمی دونی بعدش کجا می ری.
قوانین این وضع ناخوشایند را بلدی و قابل پیشبینی است؛ ولی خروج موقعیت قابل تصویری نیست.
پس صبر می کنی، صبر می کنی شاید یک روز بفهمی آن ور دیوار چیست، بعد خَلّص.

  • محمدمسیح یاراحمدی

نمی دانم این یک اتفاق ناگوار و آزار دهنده است، یا نشانه سختی از یک موقعیت جدید و حتی خوب، اینکه مدام زیر ذره بین آدم های مختلف باشی، با هر اتفاقی بسیاری از تو توقع پاسخ گویی داشته باشند؛ بهرحال وسط سختی تکراری روزها، کم کم دارم به این فشار عصبی هم عادت می کنم.
***
تا کِی قرار است درباره احمدی نژاد سکوت کرد، می خواهیم وقتی تازه اتفاق اصلی افتاد بگوییم چه خبر بوده؟
***
بعد از (بیش از یکماه) یک ماه بالاخره وقت کردم به داشبورد وبلاگم سر بزنم، 93 کامنت منتشر نشده مانده است؛
این یک ماه به صورت مداوم به جبران عقب ماندگی درس های دانشگاهی و کارهای گروه «راورا» گذشت که تقریبا 5 پایگاه را تمام کردیم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

جغد درونم گیرپیچ شده است، از گُرده مان پایین نمی آید؛
از قضا مثلا این هفته اول دانشگاه است، که چند روز گذشته را که کلاس رفتم، تنها یا یکی از دونفر حضار کلاسهایی بودم که برگزار نشد. المنه الله که سه شنبه ها کلاس ندارم -یکی از دو تعطیلی هفته است-، می شود خوابید.
و این وسط اسفند که می رسد، رفقا یاد ویژه نامه های عیدند؛ همزمان باید برای سه-چهار مجله مطلب برسانم؛ این وسط اصلاحات تریبون را بگذار کنار، نوشتن تکست راهنمای برای دو پروژه با فیلم آموزشی، به اضافه دو تا سایت که گرافیکش آماده است. بعد این ها همه ش قرار بود مثلا قبل ترم تمام شود که عوض عقب ماندگی دو ترم منهدم شده قبلی این ترم را بکوب بخوانم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

رفیق؛ زمان خیلی سریع می گذرد ها! فکر کن من سه روز تا دوشنبه که درس پنج واحدی ام است وقت دارم، بعد امروز را خواستم کُدهای یک کار را اصلاح کنم، دو تا مطلب برای دانستنی ها بنویسم و یک مطلب برای همشهری ماه، تا ساعت 8 شب آن کُدزنی وقتم را گرفت، چهارساعت بعدیش هم جدی توان کار نداشتم، الآن هم که نشسته ام پای دستگاه جدی خوابم می آید، هر چند این توانایی را پیدا کرده ام که تا صبح بیدار بمونم و بنویسم ولی منطقی نیست چون فردا صبحم را از دست می دهم، در حالی که راندمانم تا صبح کمتر است؛ البته گاهی که فورس کار (چون امروز) زیاد است وموعد تحویل دارم مجبورم این کار را بکنم. اما این بار ترجیح می دهم نیم ساعت بازی کنم، بعد بخوابم و صبح مطالب را بنویسم.

ضمنا:
+ شماره چهارم دانستنی ها روی دکه است، یک گزارش از علامه حلی، یک مطلب دوصفحه ای درباره ی مگاپروژه ی برج بیونیک شانگهای، و چهار صفحه هم کارگاه و ترفند از من در این شماره هست.
+ این قالب جدید سایت عدالتخواهی خواهد بود که نسخه تغییر یافته سایت برخیز است؛ البته با دامنه اصلی جنبش عدالتخواه بالا خواهد آمد؛ ولی شما می توانید یواشکی کمی زودتر ظاهر جدید سایت را ببینید.

  • محمدمسیح یاراحمدی
الآن کمی از دو نیمه شب گذشته، تازه از زیر سرم در آمده ام.
دل درد شدید و حالت تهوعی که به لرز، سردرد و کمر درد منجر شده، الآن بهترم ولی دکتر گفت اوضاع تا سه چهار روز اینطور خواهد بود.
***
واقا میرحسین موسوی، وقتی بعضی حامیانش را می بیند که به دم، کله و پای سگ هایشان بند سبز بسته اند، چه حسی به او دست می دهد؟
  • محمدمسیح یاراحمدی

هر دفعه که زنگ می زنم درد و دل کنم به مسخره می کشی اش و خنده و اصلا فکر نمی کنی تنها کسی هستی که ماندی که فکر می کردم می شود باهاش درد و دل کرد؛
و حالا در این وضعیت حادتر از پیش*، دیگر به تو هم چیزی نخواهم گفت؛
اینطوری است، که امروز کسی را ندارم، که بشود عنوان دوست صمیمی رویش گذاشت؛ در حالی که تعدد رفقایم گاهی خودم را گیج می کند.
________

* با مرگ پدربزرگ همه چیز به هم ریخته، مامان همیشه ی خدا مستعد گریه کردن است، و من ... ؛ اوضاع خیلی خراب تر شده برایم، لازم نیست بگویم همه ی برنامه هایم برای زندگی هم تحت تاثیر قرار گرفته.

  • محمدمسیح یاراحمدی

این عید دیدنی‌های لعنتی به شدت خسته کننده شده،‌ مثل این نمازهایی که می‌خوانی از سر عادت هیچ نمی‌فهمی چی گفتی؛‌ می‌رویم و می‌آییم، آجیل می‌خوریم و چرند می‌گیم، انگار مجبوریم بعضی از این آدم‌های نچسب را تحمل کنیم ...
***
در اضطرابم که امشب محمدعلی کار تگ‌گذاری سایت مرکز را تمام کند، فردا باید برم تحویل دهم؛ البت حضرات به حدی خوش حسابند، ده درصد پول را کم کرده‌اند، خوبست‌ بهشان گفتم من چیزی از مالیات نمی‌فهمم، دقیقا پولی که گفتم می‌خواهم نقد دستم را بگیرد؛ بگذریم قصه‌ی این سایت سر دراز دارد، راستش را  بخواهی خودم از چیزی که بچه‌ها زدن زیاد خوشم نیومد؛ دوتا گرافیست‌مان گم و گور شده‌اند، حسین تصور من این است کارها را باید عشقی انجام دهد، نمی‌توان توقع داشت همیشه خوب در بیاید، خصوصا باید وقت داشته باشد، نه اینکه سریع ازش کار بگیرم؛ البت فعلا گرافیست دم دستم نیست، همه عاشق شده اند؛ ولی این آقا عرفان که دوباره جستمش نیز غنیمتی است ...

  • محمدمسیح یاراحمدی
سرم به شدت شلوغ است؛ چند روزی می‌شود که از اردوی شاخه دانش‌آموزی مجمع برگشته‌ایم؛
مشغول سایت مرکز استراتژیک، سایت شرکتم؛ از آن ور حلقه روح الله؛
لامصب در این هیری ویری تلفن خانه هم یک طرفه است و نمی توانم از خانه نت وصل شوم؛
پانزده تا موضوع نوشته‌ام که برای اینجا و وبلاگ «بام وبلاگشهر» بنویسم؛
عجالتا آمدم ذوق کردنم از دستی که حسن بر سر و روی وبلاگم کشیده ابراز کنم،‌ هر چند که یک سری خورده کاری دیگر هم دارد ...
فکر کنم این کامل نشدن قالب وبلاگ بهانه‌ی خوبی برای کم کاری اولیه‌ام باشد ...
  • محمدمسیح یاراحمدی