شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

من سوم خرداد را دیدم ...

دوشنبه, ۳ خرداد ۱۳۸۹، ۰۹:۳۳ ب.ظ

پیش نوشت.

  • این یادداشت را به مناسبت روز سوم، برای سایت کانون اندیشه جوان نوشتم؛ یک روز فاصله در انتشارش در وبلاگ اولا به دلیل احترام چند ساعته به سایت کانون به عنوان محل اول انتشار بود، و شب هم اینترنتم به دلایل نامعلومی قطع شد که شرکت سرویس دهنده پاسخگو نبود.
  • مهم تر از همه؛ این مطلب را تقدیم می کنم به بابا، که مثل بسیاری از پدر و پسرهایی با اختلاف نسل، که پسر هایشان زیادی در خانه پدری مانده اند، و زیادی سر پُرشوری دارند، پُر از اختلاف نظر سیاسی و رفتاری هستیم؛ با این حال، دنیا هر جور که باشد عاشقش هستم؛ و بزرگترین افتخارم در زندگی حتی اگر (مثل همیشه نتوانم از قلبم حرف بزنم و) رو به رویش نگویم، داشتن اوست.
  • در این میان فراموش نکنیم، فاتح خرمشهر، شهید حاج احمد کاظمی، فرماندهان سپاه خرمشهر، شهید محمد موسوی و شهید محمد جهان آرا، و شهید هور، شهید هاشمی، که به ظاهر همرزمانش حرمت تشییع پیکرش را نگاه نداشتند.
  • آنچنان که می دانم بعضی خشنود خواهند بود که فشار هایشان موجب نگارش چنین مطلبی شده است؛ پاسخ های من به نظرات دو مطلب پیشین بیانگر این هست که بخشی از خشونت ماه های گذشته را به جا دانسته ام و از آن دفاع کرده ام و آنچه که در این متن می آید نه از فشارهای آنلاین و غیر آنلاین افراد بوده است.
  • قراردادن عکس های خونین، هر چند مقدسند، را میان چنین مطلبی نپسندیدم، تک عکس زیر برای خالی نبودن عریضه است؛ وگرنه حالش به خام خواندنش است، بی تصویر، بی تصور.

نوشت.

[caption id="attachment_421" align="aligncenter" width="400" caption="فتح خرمشهر، فتح خاک نیست؛ حتی از فتح ارزش های اسلامی هم بالاتر است؛ تجلی یکی حقیقت مکرر است، که دایم در عالم تکرار می شود."]khoramshahr[/caption]

این سالها انقدر از سوم خرداد گفته اند؛ انقدر دفاع از خرمشهر را هالیوودی کرده اند و انقدر دعوای سیاسی را از سقوط تا فتح و دلیل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر مخلوط واقعیت این حقیقت تاریخی کرده اند، که واقعا سخت است نوشتن از حقیقتی، که با زندگی بعضی از ما ممزوج شده است. سوم خرداد نه؛ خرمشهر، شاه رگ جنگ بود، و جنگ هنوز زندگی بسیاری از ما را تشکیل می دهد. برای بسیاری خاطره و نوستالوژی است؛ برای بسیاری دوران تاریک؛ برای بعضی ها هم شده است پدران و مادرانی که تابلوهای متحرک اند، اگر خودشان از این وضعیت تاثیر مستقیم نپذیرفته باشند. جنگ واقعیت های هسته های اولیه جامعه ما، خانواده را تغییر داد، پدرانی که اگر جانباز نشدند تا همیشه تابلوی متحرک و یادآور جنگ باشند، رفتارشان برای همیشه متفاوت شد. و زندگی هایی که ناگهان با یک انهدام از دست رفت، یا در میان گلوله باران بین صلوات رزمندگان بین پرستار و بسیجی شکل گرفت.
سوم خرداد، فتح دوباره خرمشهر، برایم فراتر از یک واقعه تاریخی، یک واقعیت/حقیقت پیوسته تاریخی است؛ آنچه که از ابعاد موقعیت زمانی خود خارج می شود و دایم دربرابرم تکرار می شود؛ بگذار گذرا، بی حاشیه و توصیف اضافه لحظاتی از این مواجهات را روایت کنم:

پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ در حالی که شب های شام غریبان در جمع کودکان دسته مسجد امام صادق شمع دست می گرفتیم، پیشاپیش دسته ی عزاداری راه می افتادیم از این خانه شهید به آن خانه شهید. کودکی من، یک جوان متولد اواخر دهه شصت، اینگونه شکل گرفت؛ حقیقتی هست: مردمانی جان داده اند / می دهند برای حق، آنها نه در قاب تلویزیون، که خانه شان نه ته کوچه، که خانه روبرویی است.
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد با عکس های بابا روی پُل های شناور، در حالی که در حال خدمت در یگان مهندسی بوده است، یا در جمع سه نفری روبروی مسجد جامع شکل گرفت؛ جمع سه نفره متشکل از بابا، بابای مهدیار که یک ترکش در سرش داشت، و بابای علی که موجی بود، در واقع خیلی موجی بود. بعدها این کلکسیون با نتایج آزمایش های پوست و ریه پدر تکمیل شد؛ جنگ از زمان «مجنون» عهد کرده بود که با پیمان شیمیایی تا آخرش را با خانواده ما بماند.
و پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد ...
***
تاریخ نه تنها تکرار می شود، که گاهی کِش می آید؛ سقوط هم تکرار می شود؛ سی و پنج روز هم کِش می آید. نمی دانم روز چندم می توانی حسابش کنی، همان زمان که اصلاحات می تاخت؛ همه ما، دانش آموزان به اصطلاح استعدادهای درخشان مملکت (اگر عبارت درستی باشد)، در راهنمایی علامه حلی، در حالی که هنوز ذهنی شکل گرفته نداشتیم، و حالا نیز تصاویری محو در ذهن مان مانده است را جمع کردند در تالار دانشگاه، آقایی برای مان سخنرانی کرد، و تا توانست برای نوجوانانی که به سختی بزرگ سال ترین شان به 14 سال می رسید تکرار می کرد که ادامه جنگ بعد از خرمشهر اشتباه بود؛ کاری به راستی این گزار ندارمو نمی دانم روز چندم از آن سی و پنج روز بود که کِش آمده بود، ولی یکی آمده بود وسط شهر داشت دِل بچه ها را خالی می کرد؛ دِل خیلی ها خالی شد، خیلی ها تابلوی متحرک نداشتند که هر روز تاریخ براشان تکرار شود. شهر به سقوط می رفت.
همان روزها، در همان مدرسه، دسته ای از بچه ها سر به سر معلم ریاضیات نخبه مان می گذاشتند، سر به سر وِی که نه، به قولی به اعتقادات آن روزش معترض می شدند؛ جوان درویش مسلکی بود؛ اهل عرفان بود، زلف و ریش صوفیانه داشت، در کیف حجیمش همیشه یک چفیه بود، و تصویر آقا هم خورده بود روی بخش داخلی درِ کیف، شریف می خواند؛ من بی صداقتی ندیدم از او؛ نا گهان رَگ گردنش، وسط درس نخواندن های ما زد بیرون؛ (نقل به مضمون) که «شما وسط جنگ نبوده اید و گرنه انقدر بی خیال نمی شدید، ما زیر بمباران درس خواندیم، حالی مان بود کجاییم، برای چه درس می خوانیم، باید درس می خواندیم؛ شما عین خیال تان نیست. همین الآن فکر می کنید خبری نیست، همین الآن که راحت نشسته اید سر کلاس هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»
ضرب آهنگ این جمله «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»؛ در گوش من ماند؛ هر چند آن جوان معلم ما، چند وقت بعد از دوره اصلاحات، بورسی گرفت، رفت آمریکا، کم کم موهایش کوتاه شد، حرف های عجیب زد، این یک سال لباس سبز پوشید و به همه آن بسیجی ها و اطلاعاتی هایی که یک زمانی رگ گردنش برای شان می زد بیرون هر چه خواست گفت؛ دست آخر یک عکس هم در واشنگتن با کاخ سفید گرفت که جزو رزومه انقلابی اش بماند؛ این آخری ها هم فکر کنم فقط وجود خدا را انکار نکرده است؛ ولی دستش درد نکند، هنوز ضرب آهنگ «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...» در گوش من مانده؛ و هزار بار تغییر او در این حقیقت خللی ایجاد نمی کند.
***
همان سال ها که ما گِل بودیم و داشتند ورزمان می دادند که آن طور که می خواهند درمان بیاورند، همان سال های تاثیرات نرم، سال ها گفتمان، شرکت نفت، ما دانش آموزان (به اصطلاح) نُخبه دبیرستان علامه حلی را مهمان کرد؛ هدف این بود که چند نفر از این «نخبگان» در هنگام انتخاب رشته جذب سیستم نفتی کشور شوند؛ منطقی بود. ما را فرستادند جنوب، هر روز کلی بازدید از سَد هایی که سرداران سازندگی کشور ساخته بودند؛ پالایشگاه ها، چاه های نفت، مشعل های برافراخته، دیدار از مناطق جنگی هم بود، دقیقا نیمی از سفر بود، ولی نه هدف ما از سفر بود نه هدف شرکت نفت از مهمان کردن ما. ما هر روز باید به کشورمان افتخار می کردیم، به سرداران سازندگی، به صنعت نفت، به سد های سیمانی و خاکی ... ما هر روز افتخار می کردیم.
ولی من تا سال ها یادم ماند، یک بار که سعی کردم مثل مردم خرمشهر مزه آبی که از لوله ها بیرون می آید را بچشم بر من چه گذشت؛ تا سال ها یاد من ماند ما آنجا هر روز آب معدنی می خوردیم، و به قیافه مردمانی که یک کوچه بی گرد و خاک نداشتند، نمی خورد شرکت نفت هر روز برای شان آب معدنی بفرستد؛ و من فکر می کردم داریم به آخرهای سی و پنج روزِ کِش آمده می رسیم ...
سال ها گذشت، تا 87، این بار برای راهیان نور برگشتم؛ باز هم نمی شد از آب شهر خورد؛ و واقعیت/حقیقت سوم خرداد هر دوبار برای من تکرار می شد؛ کسی برای آب نجگید، اما ...
***
25 خرداد 88، فکر کنم دیگر آخرش بود، صبح روز 35 اُمی بود که اندازه یک سال بر ما گذشت؛ افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند؛ برایم مهم نیست چه گذشت در این یک روز کِش آمده به اندازه ی یک سال که به خیلی ها ظلم شد، خیلی ها ظلم کردند، از دو طرف، اما آن روز داشتند از حوزه بسیج بالا می رفتند، از حصار های یک منطقه نظامی که آزادی و امنیت شان را وامدارش بودند؛ واقعیت/حقیقت سوم خرداد، همزمان که با تلفن اخبار حوزه می رسید مدام در برابرم تکرار می شد؛ می گویند 5-7 در برابر حوزه کشته شدند با حق تیر؛ و ایثارگر ترین بسیجی این سال برای من شد همان جوانی که بالای حوزه ایستاده بود؛ نمی خواست بزند ولی می خواستند بیایند تو؛ تو پُر از اسلحه، ... اگر آن ده ها اسلحه خارج می شد؟ اگر جنگ داخلی شروع می شد؟ ... آن بسیجی شد ایثار گرترین بسیجی این سال برای من؛ از آبرویش گذشت، از امنیت اش؛ تصویرش به عنوان جانی پخش شد، و او همه این ها را از اول می دانست، کم ترین کار این بود سلاح را زمین بگذارد و از خانه کناری بگریزد، بعدش سلاح های اتوماتیک در تعداد زیاد خارج می شد و اولین کشتار عمومی، بعد پاسخ متقابل، بعد پاسخ دیگری و ...، چیزی از ایرانی نمی ماند که بابای من امروز شب ها وقتی برایش سلفه می کند انگار تمام وجودش خراشیده می شود.
من به آن بسیجی بدهکارم؛ نگذاشت آنچه بابای من ریه اش را برایش داد، همه آن شهیدهایی که شام غریبان می رفتیم دم خانه شان برایش پَرپَر شدند، هر روز دو نفر از بچه های اطلاعات برایش لب مرز شهید می شوند، و مردم خرمشهر بعد سی سال هنوز بی آبی را تحمل می کردند و نمی خروشیدند، به دست نامَرد ها قربانی شود.
روز آخر، اندازه یک سال طول کشید ولی این بار شهر سقوط نکرد!

نظرات  (۱۲)

سلام
چیزی که همین موجود را از همه متمایز کرده همین ایمان و باور است که برای خیلی ها ذره ای ارزش ندارد!
ارزش ندارد!؟ نه گاهی ندارد! کاش می دانستند...
  • مسافر زمان
  • تبریک میگم سالروز آزادی خرمشهر رو. کاش شرمنده ی کسانی که ایثار کردند نباشیم.شاید تنها چیزی که من از آزاد سازی خرمشهر دیدم یا شنیدم همون آهنگ "ممد نبودی ببینی" هست.مطلبتون تاثیر گذار بود .بیشتر به غفلت خودم پی بردم.
  • سید ابراهیم
  • تا هستند بسیجیان روشن ضمیر حضرت روح الله، شهر هیچگاه سقوط نخواهد کرد!
    سلام
    خیلی خوب نوشته ای!
    جزو بهترین مطالب چند وقت اخیرت بود.
    به احترام قلمت از جا بلند شدم و تحسینت کردم.
    موفق باشی و همیشه بر همین مدار برادر!
    یا علی مددی
    سلام
    دعوت شده ای به یک بازی وبلاگی
    به مناسبت 14 خرداد
    چای نبات خوش حال میشود دعوتش را اجایت کنی
    http://www.4baagh.blogfa.com/post-585.aspx
    یا علی مددی
  • ابراهیم سالک
  • 1. خیلی بی انصافی می خواهد که آنها که «افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند» را با آنها که به خرمشهر حمله کردند یکی بگیری.
    2. و باز خیلی بی انصافی می خواهد، یکی کردن آنها که جانانه از خرمشهر و میهن شان در برابر متجاوز دفاع کردند، با آنها که به روی هم و طن شان- و در مملکت خودشان- و در برابر توهم ناموسی که- به قول خودت حداکثر چیزی نبود جز یک مشت اسلحه کلاش، که الان هم در بسیاری از خانه ها به یادگار مانده از روزهای انقلاب-.
    3. و چه کاره امنیت مردمیم اگر نخواهند امنیت شان را از من و تو در شهر شان.
    4. چه ایثاری کرد آن بچه بسیجی دلاور تو در به هلاکت رساندن هم وطنانش؟ یقین داری اگر نمی کرد و نمی کردید، جنگ داخلی بود که به راه می افتاد؟ یقین داری که باید بکشید از مردم تا امنیت را برای شان به ارمغان بیاورید؟
  • ابراهیم سالک
  • راستی اگر این بسیجی دلاور شما این قدر با ایثار است، چرا نمی آیند و مانند محمد جهان آرا اسم و رسم اش را به مردم بگویند؟ شکل و شمایل اش را به مردم نشان دهند؟ زند گی نامه اش را در تلویزیون برای مردم نشان دهند که ما هم درس ایثار و شهامت بگیریم؟
    خواستم چیزی بنویسم بس که دلم گرفت از دفاع از آن کسی که مادر و دختری را پای آن دیوار آن پایگاه وسط شهر به رگبار بست. رک و راست باشید و بگویید که این پایگاه ها را نه برای دفاع مقابل بعثی های احتمالی بلکه برای دفاع از خودتان در برابر مردم شهرتان ساخته اید. و گرنه انبار کلاشینکوف جایش توی پادگان نظامی است نه وسط خانه های مردم. دلم گرفت از یکی کردن جهان آرا و احمد کاظمی با آن بزدلی که آن روز به قول شما طولانی توی خانه خدا قایم شده بود و به روی مردم شلیک میکرد. مگر مسجد جای انبار کردن اسلحه است؟ شما که از خانه خدا نمیگذرید قطعا از خلق خدا هم نخواهید گذشت.
    در عوض بگذارید من هم بگویم که روز سی خرداد بود که فهمیدم معنی اشغال چیست. آن روز توی میدان آزادی احساس میکردم شهرم اشغال شده، احساس میکردم بعثیها به تهران رسیده اند. هنوز هم همین احساس را دارم: بعثیها به تهران رسیده اند
    ___________
    پاسخ:
    مردم فقط شمایید؟ خوب شد سی خرداد سالگرد طغیان ناجوانمردانه ی مجاهدین (منافقین) خلق هم خون و هم کیش و هم وطن مان را مطرح کردید تا یاد آوری باشد نفس هم وطن بودن بی گناهی و مُحق بودن را به ارمغان نمی آورد.
    سه تن از دوستان پدر من در دهه شصت در روز های مرخصی از جبهه مورد تعرض و قتل همین مجاهدین خلق قرار گرفتند؛ تا امروز من مفتخر باشم که در برابر نامردمانی بایستم که هر چند هم وطن باشند.
    برادر سمپادی،
    آن ساده لوحانی که گروهی از شما به خیالی نوابغ را به بازدید مناطق نفتی بردند، نا ذهنتان را برای  کار کردن روی منابع ثروت این مملکت آماده کنند، شاید امیدوار بوده اند که از بازدهی کار شما نفعی هم به ساکنان محروم آن منطقه و مناطق دیگر برسد. نمی دانستند هوش سرشار و حافظه قوی از عضویت در آن مدارس زنجیره ای حاصل نمی شود و اگر هم بشود انسانیت نداشته را در وجود کسی ایجاد نمی کند که به جای اینکه اینجا تحلیلات صدمن یک شاهی بنویسد، کار یاد بگیرد و به جای چشم بادومی ها و چشم آبی ها پروژه های حیاتی کشور را انجام بدهند.
    _____________
    پاسخ:
    کاری به اهداف آنها ندارم، که یقینا اگر پیشرفت صنعت نفت در ذهن حضرات بود، چیزی از مناطق محروم در ذهن شان نمی گذشت؛ و گرنه نیروی شرکت نفت ده سال قبل از پروژه عسلویه زمین های مردم را مفت و با استفاده از جهالت و نداشتن رانت شان نمی خریدند تا بعد ها چند برابر به خود شرکت نفت بفروشند!
    در مورد بخش دوم، شما تنها یک وبلاگ می بینید و تصوری از فعالیت های خارج وبلاگ من ندارید، پس نمی توانید انقدر راحت سخنرانی کنید که نویسنده مشغول تحصیل هست یا نیست، چه می خواند یا چه نمی خواند. وبلاگ یک فعالیت حاشیه ای افرادی چون من است.
    نه خیر مردم فقط شمایید لابد. سی خرداد 88 را گفتم. روزی که توی خیابونهای شهر گلوله پخش میکردند.
    _______
    پاسخ:
    نه ما همه ی مردمیم، نه شما؛ واژه ی مردم غیر قابل انحصار و مصادره است؛ حتی در صورتی بالاترین رای در هر انتخاباتی مردمانی در جبهه مقابل هستند که حضورشان نافی امکان مصادره واژه ی گسترده مردم است. روزی هم که فرمودید عرض کردم، «سالگرد» آن واقعه تلخ (شورش مجاهدین خلق) است، که این سالگرد گیری شما مشکوک است.
    گیرم که چیزی از مناطق محروم از ذهن آنها نمی گذشت، از ذهن شما که می گذشت! گیرم که آنها تنها به پیشرفت صنعت نفت فکر می کردند برای پیشرفت کشور و نمی دانستند که پیشرفت کشور بدون بالا رفتن سطح زندگی همه مردم کشور و بدون زدودن فقر ممکن نمی شود، آخر آنها سمپادی نبودند و خودنخبه پنداری نداشتند، تنها خود زرنگ پنداری داشتند. شما که نخبه بودید و اینها روی نبوغ شما حساب باز کرده بودند.
    من فقط یک وبلاگ می بینم ولی تصوراتی هم درباره فعالیت های اصلی شما دارم: فعالیت در بسیج دانشگاه برای کمک به اسلامی-ولایی کردن دانشگاههای کشور. فعالیت فرهنگی-سیاسی در مؤسسات فرهنگی-بسیجی برای مقابله با باقیمانده های اصلاح طلبان کثیف و اسلام آمریکایی.
    آرزو می کنم که مثل معلم ریاضی تان پایتان به مغرب زمین باز شود، حتی برای یک سفر کوتاه. مطمئنم که اگر قلبتان سلیم باشد، در تفکراتتان تجدیدنظر می کنید.
    ____________
    پاسخ:
    بنده جز چند ماه در دوران دبستان و سه چهار ماهی عضویت در بسیج نخبگان، سابقه عضویت در بسیج ندارم.
    در موسسه فرهنگی بسیجی کار نمی کنم که بخواهم برای باقی مانده اصلاح طلبان زحمت بکشم؛ ولی برای زدودن اسلام آمریکایی یقینا توان خواهم گذاشت.
    و ضمنا تاکید می کنم درباره باقی مطالب گفته شده در این کامنت به خاطر گزاره ای که خود گفته اید تجدید نظر کنید، یعنی «من فقط یک وبلاگ می بینم ولی تصوراتی هم درباره فعالیت های اصلی شما دارم»
    درباره مناطق محروم؛ جدایی از این که دانشجویان حزب الله سالهاست سابقا در قالب جهاد سازندگی، و پس از حذف وزارت جهاد، در قالب اردوهای جهادی عازم مناطق محرومند تا هر ماه صدها نفر از آنها مشغول رسیدگی به امور محرومین باشند؛ هر چند من در تشکلهای اصولگرای دانشگاهی نفش فعال ندارم؛ اما به وضوح می بینم که این قضیه جزو فعالیت های همیشگی و جدایی ناپذیر این گروه ها است در حالی که ذهن دانشجویان گروه مقابل را فعالیت و رقابت صِرف سیاسی و خُرده گزاره های روشنفکری پُر کرده است.
    موضوعی که فرمودید حداقل به جبهه ما نمی چسبد. این از فعالیت دانشجویی؛ در کنار آن در بلند مدت در نگاه غیر اومانیستی دانشجوی حزب اللهی یقینا عاقبت و سود فعالیتش به ملت و دیانتش در نظر گرفته شده است. که من جمله آن سود رسانی به مردم محرومش است.
    با سلام. من از روی گزارشی که فرمانده این حوزه از روز درگیری داده است و در روزنامه جوان متعلق به سپاه پاسداران نیز چاپ شده، مطالبی از آنچه در روز حادثه گذشته استنباط کردم که با دید شما متفاوت است. لطفا ایمیل خود را برای من ارسال کنید تا آن نوشته را خدمتتان بفرستم
    _________
    پاسخ:
    بله بنده هم دیدم آن را؛ این اول اظهار نظر صریح درباره این قضیه بود، و آن فرد منکر شلیک می شد؛ بهرحال من با فرض شلیک نوشتم؛ که اگر شلیک هم کرده است، من حمایت می کنم، همین ها که نوشتم در پُست؛ ولی خوب ...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی