شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

اصرار سردبیر صبحگاهی رادیو آوا برای پخش پاپ های عهد عتیق و موسیقی سنتی خسته در اول صبح، اگر ناشی از زوائد روانی نیست چیه؟
  • محمدمسیح یاراحمدی
از خودم متاسفم، ولی الآن نگاه کردن فرینج راحت تر از وبلاگ نوشتنه.
  • محمدمسیح یاراحمدی

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میانمایگی
آرزویی بزرگ است؟*


زمستان

تکرار شکسته شدن حریم خصوصی‌م در فرندفید بهانه کاری بود که مدت‌ها بود می‌خواستم انجام بدهم، عدم سازگاری نرم‌افزار بک‌آپ با ویندوز۸ این کار را به تاخیر انداخته بود. نهایتا دیشب توانستم با کمک پراکسی‌فایر و ویندوز۷ لپ‌تاپ مادرم از فرندفیدم بک‌آپ بگیرم و اکانتم را حذف کنم. دلیل تراشی برای چنین واقعی‌ای تکراری است، دیگر ذکر مکررات است که ورای جو آلوده و امنیتی‌زده‌ی فرندفید و تو هم رفتگی آدم‌ها، چقدر این شبکه خورنده‌تر از هر شبکه اجتماعی دیگری است. فرندفید نه‌تنها زمان را می‌بلعد بلکه اندیشه را هم مسخ می‌کند. چه بهتر بتوانم دوری‌ این مخدر را تحمل کنم و حداقل بخشی از آن انرژی را ولو به وقایع نگاری در همین‌جا صرف کنم.

به‌خاطر بی‌حوصلگی بی‌دلیلی که از دیروز (و با خاموش کردن تلفن‌همراهم) به سراغم آمده و تلنبار کارهای چند هفته اخیر امروز رو چون دیروز سر کلاس نرفته‌ام. کم‌کم آماده می‌شوم تا بعد از حل مشکلات آنلاین ایمیلم (که از گوگل‌اپس به لایودامین مایکروسافت منتقل کردم‌اش) برای کارهای ماشین و جابه‌جایی دفتر بیرون بزنم. برگردم احتمالا درباره ابزار اتصال دامنه گوگل و مایکروسافت بنویسم که خیرم هم به خلق‌الله برسد.
شماره زمستانی و ۲۱م همشهری‌معماری هم منتشر شده است، پیش از این از مشغله حتی در باره شماره ۲۰م هم نتوانسته بودم بنویسم. این شماره شماره جذاب‌تری است و امروز و فردا باید از آن برایتان بگویم.

پی‌نوشت.
* آرزوی بزرگ، از قیصر
** این‌ها چه بود؟ این‌ها همین ذکر وقایعی است که هر روز در فرندفید می‌نویسیم و به جای ثبت چندین بار درباره همین خزعبلات با هم حرف می‌زنیم. همین. چه بهتر سوسوی پا برجا ماندن اینجا باشند.

*** در انتظار ۸۰روز نفس‌گیر

  • محمدمسیح یاراحمدی

پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار*

این واژه‌ها در حالی نوشته می‌شوند که در اتوبوس اسکانیا وی‌آی‌پی ساعت ۹:۳۰ چالوس تهران نشسته‌ام و از میان جنگل‌های سبز و سفید کوهستان البرز به سمت تهران می‌رویم. همسفر کناری‌م دارد با چسب، عینک شکسته‌اش را هم می‌آورد. چسب مایع همراهش بود، گویی این واقعه ای تکراری است. روبرویم پیرمردی با کلاه فرانسوی و زلف و ریش های بلند نشسته است و با دختران صندلی کناری‌اش بگو بخند دارد.
هر چند هنوز یک ماه به عید مانده، اما خنکای بهاری صبح در ماشین پیچیده است. هوای خوشی که در تمام مسیر نور تا چالوس در ماشین حمید و در امتداد دریا خواب آلودگی پس از یک شب پر هیجان را از سرم می پراند.
دیشب مراسم عقد حمید بود. من، حمید و حامد پسرعامو و تنها نوه های پسر حاج علی آقا هستیم. ذکر خاطره دیشب و رقص و شلنگ تخته هامان مفصل است. حامد که مومن ترینمان است بعد ده سال از عروسی خودش برای گرم کردن مجلس در میان سردی خانواده عروسی که از جدا بودن عروسی شاکی بودند، رقصید. و ابویم، حاج پرویز، چه ماهرانه کراوات‌های پسرهای فامیل را گره می‌زد. حاج خانوم کنایه می‌زد که آموزش‌های زمان شاه از یاد کسی نمی‌رود. دیشب به خانواده لرکروکمان (لر و ترک) یک عضو مازندرانی اضافه شد. بدعتی بود در ازدواج چند نسل یاراحمدی‌ها و بنیادی‌ها.
بهمنی که گذشت ماه پرکار و اضطرابی بود. تاخیرهای نویسنده‌ها و معماران در کنار سفر آمریکای حامد، مدیر هنری مجله، و تعدیل نیروی دفتر، شروع صفحه بندی های نشریه را عقب انداخته بود. برنامه ریزی کرده بودم که مثل شماره گذشته بعضی کارها را در هفته های آخر انجام دهم (با امتحانات و کارهای دیگر چاره‌ای جز برنامه‌ریزی موئین نیست) اما همه روی هم تلنبار شد و سه هفته مداوم تا نیمه شب در دفتر کار می‌کردیم. افزون بر این‌ها بهمن ماه امتحانات و تحویل پروژه‌هایمان هم بود. این وضعیت مجله موجب شد که از خیر ده واحد (و دوباره طرح) بگذرم، خصوصا که تحویل طرح همزمان با خروجی نشریه بود. البته از دست دادن درس‌ها خیلی ناراحتم نکردم، خصوصا که شماره قبل نشریه اندازه تمام سالهای گذشته دانشگاه یاد گرفته بودم. جشنواره فجر هم مشغله‌ای حاشیه‌ای بود. سایت جشنواره ققنوس را برای بچه های سینماانقلاب آماده کردم که شانس آوردم قبل از کارهای مجله تمام شد. از نظر گرافیکی خیلی شاخص نیست که البته مسئولیت من هم نبود، اما در کُدنویسی ش کارهای جدیدی را تجربه کردم. آنچنان پیچیده نیستن ولی قلق‌هایی در فریم ورک وردپرس داشتند تا بتوانم دایرکتوری‌های متفاوت را به هم وصل کنم. اما سایت فیلم دهلیز به تهیه کنندگی آسیدمحمود که باید تا قبل از اکرانش می رسید چند ساعت مونده به تمام شدندش مصادف شد با شروع کار مجله که لحظه برایم خالی نمی‌گذاشت. کار مجله که تمام شد پشت‌بندش نشستم پای کار سایت. همیشه کارهای ساده بدقلقی‌های خاص خودشان را دارند تا بیشتر طول بکشند. ولی این هم نهایتا تمام شد و سعی کردم تمام بخش‌های سایت به جز ارسال کامنت‌ها را ای‌جکس کنم. اما هنوز محتوای آن وارد نشده است.
دانشگاه یک هفته‌ای است شروع شده و فشار پایان ترم در تیرماه و خوشبختانه بعد از انتخابات ریاست جمهوری است. خروجی شماره بعد نشریه اردی‌بهشت است. تنها یک پروژه از چندماه پیش مانده و احتمالا سایت یک خیریه که باید برای وقت بگذارم. ایده‌م این است که تا حد امکان سختی‌های کم پولی ماه‌های آینده را تحمل کنم و پروژه دیگری نگیرم. صبح که برخاستم دیگر از استرس‌های هر روزه و بیدار شد همراه با وزوز پر حرفی افکار مختلف که مطالبات افراد و پروژه‌ها را یادآوری می‌کرد خبری نبود.
حالا که زودتر از بقیه راه افتاده‌م به سمت تهران تا به ختم برادر دوستی برسم. از پنجره که به کوه‌ها نگاه می‌کنم سرشار از حس رهایی و آرامشم. در میان این انبوه سبز حتی دوست ندارم دوست داشتن کسی این آرامش را متزلزل کند. دوست دارم هر هفته از استرس تهران فرار کنم، شاید آخر هفته بعد با دوستان برویم کیش.


پی‌نوشت.

* آرمانی(۲) از قیصر

  • محمدمسیح یاراحمدی

آدم گذاشت پنجره هایش عوض شود
شاید مسیر حال و هوایش عوض شود

ابلیس را شریک سفره‌ی خود کرده بود تا
حوای مانده در ریه‌هایش عوض شود

اندیشه کرده بود که با سیب سرکشی
تصویر خیر و شر که برایش عوض شود

یک جور می‌شود که بلوغش جلوترک
یک جور می‌شود که صدایش عوض شود

بالای دار رفت و صدا زد اناالخدا
یعنی که کائنات خدایش عوض شود

فردا کمیسیون پزشکی - فرشته‌ها -
تجویز می شود: ریه هایش عوض شود

از:‌ محمد رضا واحدی


  • محمدمسیح یاراحمدی
گر وا نمی‌کنی گره‌ای، خود گره مشو
ابرو گشاده باش، چو دستت گشاده نیست*

آنچه بهانه این یادداشت است، پاسخ به مطلب تازه‌ای از پایگاه مشرق‌نیوز درباره پروژه مسجد حضرت ولی‌عصر (عج)، در جوار تئاتر شهر و جنوب غربی پارک دانشجو، است. نمی‌دانم نویسنده گزارش آیا واقعا معمار است یا تنها ژورنالیستی‌سیاست‌زده است که سوژه‌ای به ظاهر تخصصی برای هدفی سیاسی یافته است. متن به شدت تلخ، پر از انتساب‌های بی‌پروای صفات به افراد مختلف از معمار تا شهردار است.  (لینک اصلی | نسخه فریز شده)

طراح پیشین مسجدی در همین مکان مهندس نقره‌کار** (رئیس گروه معمار دانشگاه علم و صنعت) است که نویسنده گزارش مشرق‌نیوز مدعی است تنها به دلیل اعتراض هنرمندان منتفی شده و به مهندس دانشمیر (طراح پردیس‌سینمایی ملت) سپرده شده است.

طرح اولیه مسجد ولیعصر(عج)مهندس نقره کار
طرح اولیه مسجد ولیعصر(عج) که ارتفاعی ۵۲ متری و ۳۰متر بلندتر از تئاتر شهر و خط آسمان منطقه تعریف شده بود


شرح ماوقع کوتاه می‌کنم و به سراغ موضوع اصلی می‌روم. فی‌الواقع طرح مهندس دانشمیر به دلیل فاصله از تیپیکال مساجد ایرانی، در این موقعیت زمانی و شرایط فرهنگی، یک ریسک بزرگ بوده است؛ آنچنان که خود او نیز می‌گوید «ریسک می کنم و البته تاوان می دهم» (خبر آرونا)، با این حال نوشته‌ی اسماعیل ارجمندی در مشرق‌نیوز، پر از اغلاط علمی و معمارانه است و با یک بار جستجو می‌توان متوجه شد که نوشته حاصل سرهم بندی چند مصاحبه و یادداشت در صفحه اول جستجوی کلیدواژه مسجد ولیعصر‌ (عج) و مخلوط شدن با غلیان احساسات سیاسی وی علیه جریان شهرداری تهران است. نویسنده ضمن اشاره به شنیده‌هایش درباره مسیحی بودن همسر دانشمیر، با تلخی ذیل عکس این‌دو می‌نویسد «وای از آن روز که روشنفکرها، تکنوکرات‌ها و معماران لیبرال، میراث‌دار انقلاب و دین شوند».

طرح ثانویه مسجد ولیعصر (عج)مهندس دانشمیر
مسجد طراحی شده توسط مهندس دانشمیر، در عین داشتن هویت مستقل و اوج‌گیری در بدنه خیابان ولیعصر که مجاور آن است، از سوی خیابان انقلاب که پارک میان آن و مسجد است نمای تئاتر شهر به عنوان یک اثر میراثی را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد.

حتی در جایی برای زیرسوال بردن معمار می‌نویسد «رضا دانشمیر و کاترین اسپریدونف، پیش از این سینما گالری ملت را طراحی نموده بودند و این بنا، که نقدهای بسیاری بر آن وارد است و در عصر مرگ ساختمان‌های شیشه‌ای بار دیگر آن را دون‌کیشوت‌وار اجرا کرده‌اند»، که همین یک جمله برای مشخص کردن سطح دانش و نگاه عوامانه نویسنده کفایت می‌کند، که کیفیت معماری را با مُد ناقص معماری عوامانه شهری می‌سنجد. لازم نیست نویسنده پیگیر اخبار معماری چون رویداد جایزه معماری و شیشه امارات باشد، کافیست کمترین آشنایی با سبک‌های معماری و من‌جمله معماری مینیمال می‌داشت تا چنین جمله خنده‌داری از منقرض شدن ساختمان‌های شیشه‌ای نگوید. همین اظهار نظرها شاهد این است که قلم‌فرسایی نویسنده درباره سبک‌های معماری فولدینگ، دی‌کانستراکشن و کیهانی چقدر صحت دارد. که در جایی این باره می‌نویسد: «فلسفه اومانیستیِ دیکانستراکشن، که سبک معماریِ دیکانستراکشن را پرورانده، زاییده توهمات ذهنی ژاک دریدا، فیلسوف پست مدرن فرانسوی است. لذا فلسفه دیکانستراکشن که فلسفه ایهام ، آشفتگی، ابهام، دوگانگی، عدم ثبات، تزلزل، فریب، عدم سودمندی، چندمعنایی و تناقض است، نمی تواند به عنوان مبانی نظری معماری یک مسجد که در بستر خداگرایی است، استفاده شود. فلسفه الحادی و کفرآمیز کاسموژنیک نیز که برخاسته از اعتقادات داروینستی است؛ خلقت را برنمی تابد و جهان را محصول پرش کیهانی می داند و خداناباور است». (در کنار خلط مباحث، تخیل نگارشی و ناشی‌گری در علمی‌نگاری، حجم اتهامات ایمانی که نویسنده خطاب به معمار و سفارش دهنده پرتاب می‌کند شگفت‌آور است و باز کردن اشتباهات همین چند پاراگراف درباره سبک‌ها یک نوشته مفصل درباره دی‌کانستراکشن، فولدینگ، سبک کیهانی، دریدا، داروین، هایدگر و ... می‌طلبد که نشان دهد چگونه نویسنده همچون تازه سخنرانان خودخوانده‌ای [که تخصص فراماسونر یابی دارند] با ردیف کردن عناوین و کلمات ثقیل مخاطب ناآشنای خود را به بی‌راهه می‌برند).


با این اوصاف برای روشن شدن مباحثی که یقینا پس از این همچون گذشته مکرر مطرح خواهد شد به بخش‌هایی از این گزارش پاسخ می‌دهم، بد نیست پیش از مطالعه پاسخ‌ها نوشته تکفیری اسماعیل ارجمندی نیز برای ارتباط مفاهیم خواند شود:

معماری اسلامی چیست؟‌ آیا مسجد یک فرم قطعی دارد؟

برخلاف تبلیغات ژورنالیستی، اکثر علمای تاریخ و معماری با وجود ماهیتی با عنوان «معماری اسلامی» مخالفند و آن را «معماری مسلمانان» می‌خوانند. شاهد این مسئله عدم خلق اثر معماری خاصی در ۴سده اول پس از ظهور پیامبر (ص) است، در این ایام اکثر مساجد مورد استفاده یا فضاهایی ساده (همچون مسجد مکعب شکل پیامبر) بوده‌اند یا معابد ادیان و مذاهب دیگر که پس از فتح یا تغییر مذهب مردم منطقه به عنوان مسجد مورد استفاده قرار می‌گرفته است. با گسترش و تشکیل تمدن اسلامی شاهد ظهور بناهایی جدید برای معماری مساجد هستیم، خصوصا توجه به تاریخ المان‌هایی چون گنبد نیز از معماری پیش از اسلام شرقی ایرانی در معماری دوره تمدن اسلامی ادامه یافته و بالاخص خود را در معماری مساجد نشان می‌دهد. المانی که تا حد زیادی نقشی ‌سازه‌ای (تنها سازه ممکن) در دوره عدم وجود مصالح مستحکم برای ایجاد احجام بزرگ و ساختمان‌های عظیم داشته است که حاصل تمایل تفاخر‌آلود امرای ممالک اسلامی بوده‌است. هر چند با امتداد استفاده از این المان‌ها به عنوان بخشی اصلی از مساجد معظم تعریف شده است و بسیاری از تفاسیر امروزین عرفانی درباره این المان‌های زیبا را می‌توان زائیده ذهن مفسرین دانست.

مسجد جامع اموی
مسجدجامع اموی یکی از نمونه‌های جالب برپایی مسجد بر پایه ساختمان یک کلیسا است، به گونه‌ای که تا مدت‌ها مسجد به طور همزمان توسط مسلمانان و مسیحیان مورد استفاده بوده است.
در شماره پاییز همشهری معماری که روی دکه است به طور مفصل درباره معماری و میراث در آستانه نابودی سوریه و خصوصا این اثر نوشته‌ایم.


این رشد حجمی و رواج تجمل در مساجد حاکم‌‌ساخته در حالی است که در دوران طولانی تمدن اسلامی، مساجد نه یک تافته جدا بافته عظیم، بلکه بخشی پیوسته و مرکزی در شهرسازی شهرهای اسلامی بوده‌اند. و درباره تجمل باید به حدیث ۲۶۴۳ رسول‌الله (ص) در نهج‌الفصاحه اشاره کرد که می‌فرماید:‌ »چون عمل گروهی بد شود مساجد خویش را زینت کنند». (عطف به مصاحبه دکتربلخاری که می‌گویند: «طلا عالی ترین فلز در انعکاس و جذب نور است به همین دلیل در تمدن اسلامی جایگاه ویژه ای دارد»)

بر خلاف نوشتار عصبانی نویسنده مشرق‌نیوز که این موضوع را به کلامی عامیانه مایه رو کم کنی هنرمندان سکولاری می‌داند که متعرض ارتفاع دو و نیم برابری مسجد در برابر ساختمان تئاتر شهر شدند، مساجد بخشی از کالبد پیوسته شهر، محلی برای خضوع و دوستی مومنان با یک‌دیگر است، و اول توهین به جایگاه مسجد استفاده تفاخر‌آمیز از آن از حکومتی به حکومت دیگری، یا جمعی از مردم به جمعی دیگر است.

در عین حال باید توجه داشت که مسجد از نظر شرعی با یک دیوار رو به قبله تعریف می‌شود و آنچه که ما احکام دینی برای ساخت ساختمان‌ها و بالاخص ساختمان‌های مسکونی می‌دانیم شرایطی چون رعایت حریم‌ها و ... است به صورت کلی درباره تمام زندگی آدمی بیان شده و معمارها هر کدام به روش خود این توصیه‌ها را در معماری‌شان تامین می‌کنند. آنچنان که یک ساختمان با مصالح مدرن با معماری مشخص می‌تواند نیازهای دینی یک مسلمان را تامین کند و ساختمان دیگری پر از المان‌ها و طاق‌های اسلیمی و ایرانی و مصالح بومی و ... حداقل‌های حریم خصوصی را تامین نکند. و در واقع دین اسلام با احکام مشخص، صریح اما منعطف جا برای رشد، خلاقیت و توسعه و تغییرات فرهنگی را باز گذاشته است. حتی آیاتی که نویسنده مطلب مشرق‌نیوز به عنوان وصف باری‌تعالی از مسجد ذکر می‌کند هیچ توصیف یا تصویه عینی و مصداقی درباره مسجد ذکر نمی‌کند، که می‌فرماید: «مساجد الهی را فقط کسانی آباد می‌کنند که به خداوند و روز بازپسین ایمان آورده، و نماز برپا داشته و زکات می‌پردازند، و از هیچ کس جز خداوند نترسیده‌اند، و چه بسا اینان رهیافته باشند [توبه:۱۸]». و مشخص نیست آیا نویسنده این موضوع را برای متهم کردن معماران جدید به عدم ایمان به خداوند و آخرت ذکر کرده است؟ آیا نگارنده وزن چنین اتهامی را متوجه می‌شود؟ آیا این آیین مسلمانی تحریریه مشرق‌نیوز است؟

قابل تاکید است که هر عصری فرهنگ خاص و به تبع آن معماری خاص خود را دارد، آنچنان که معماری دوره صفویه با معماری دوره زندیه و نادر شاه متفاوت است، باید بپذیریم شهری که اساسش بر معماری دوره مدرن است معماری متناسب با فرهنگ، عصر خود و مصالح جدید داشته باشد. [بدنیست نگاهی به معماری‌های مساجد جدید در آرک دیلی بیاندازید؛ بعدا حتما به طور مفصل‌ و با ارجاعات و تصاویر بهتر، درباره نقش مسجد در شهر اسلامی خواهم نوشت.]

خشت کج اول و مسجدی به ارتفاع گنبد سلطانیه

اما درباره طرح مهندس نقره‌کار پیش از آنکه اعتراض به حق هنرمندان موضوعیت داشته باشد، تعریف ساختمانی با ارتفاعی ۳۰ متر بالاتر از بلند‌ترین ساختمان چهار راه از نظر طراحی شهری دچار اشکال است. از سویی چنین ارتفاعی با بر هم زدن خط آسمان و عدم تناسب معماری با معماری اطراف آن منظره بیننده را دچار پریشانی می‌کند. ضمن این‌که ساختمانی با شاخصه‌های تئاتر شهر نیاز به حریمی برای دیده شدن دارد، حریمی که پیش‌از این تامین بود و با این ساختمان ۵۲ متری به کل نابود می‌شد. در آن صورت نه‌تنها برای مسجد شکل خوبی نداشت بلکه نقش تئاتر شهر را نیز از آن می‌گرفت. تصور کنید زمانی را که یک عابر پیاده از چهار راه رد شود و به جای احساس مثبت به مسجد به خودخواهی ما مومنین فکر کند. این مسئله نه به معنی تایید کامل طرح دانشمیر است و نه به معنی رد معماری سنتی مسجد، بل دقیقا درباره طرح اشتباه و عجیب از استادی چون نقره‌کار است که نوشته مشرق‌نیوز به بهانه دفاع از او نوشته شده است.

به نظر می‌رسد ورای تمامی این بحث‌ها و اینکه حق با چه کسی است، اصلی‌ترین مشکل تعریف همزمان مکان مسجد، پارک دانشجو و تئاتر شهر در کنار یکدیگر است. مکانی که در تمام این ایام به عنوان پارکینگ تئاتر شهر (که یک جزو مهم در خدمت یک بنای عظیم و فرهنگی مثل تئاتر شهر است).


درباره طرح جدید مسجد، اثر رضا دانشمیر

هرچند به یقین طرح دانشمیر نیز نقایص و انتقاداتی خاص خود دارد که از حوصله این نوشتار خارج است، اما آنچه که به عنوان انتقاد در نوشتار مشرق‌نیوز مطرح شده است وارد نیست و پاسخ دارد. علی‌رغم مغلطه نویسنده، مسجد که در پایین تئاتر شهر واقع شده است، خمیده‌گی‌ش به سوی تئاتر شهر نیست که سجده تئاتر تعریف شود، بلکه به سوی فضای مسطح و سبز پارک است و این از خاک بر آمدن را می‌رساند و از قضا اوج‌گیری آن به سمت جنوب غرب و قبله است.

دیاگرام فرم و فضاهای مسجد ولیعصر
فرم مسجد از شمال شرقی از زمین برخواسته و به سوی جنوب غربی (قبله) اوج گرفته و در انتهای مسیر از سوی دیگر فرم گنبد مانند فرودی کوتاه می‌آید.
شبستان‌ها در طبقات همکف و اول واقع شده و چهارطبقه زیر زمین برای فضاهای خدماتی و پارکینگ مورد استفاده مسجد و تئاترشهر تعریف شده است.

از سوی دیگر بر خلاف ادعا که بنا را بنایی کوفته شده می‌داند، وجه‌اصلی بنا به سمت بخش جنوبی خیابان ولیعصر است که در جوار آن قرار گرفته است و ساختمان در این وجه به اوج رسیده است و از این نظر کاملا در دید مخاطب قرار می‌گیرد و دیده می‌شود. از سوی دیگر کانسپت مفهومی استعاره‌ای است که لزوما به طور کامل متجسد نمی‌شود، از این نظر الزامی وجود ندارد که در نگاه اول در بنا دیده شود، زین جهت نویسنده یادداشت اگر معمار بود به خود اجازه نمی‌داد به راحتی توصیف شاعرانه مهندس حجت، از اساتید به نام معماری و همکار پروژه را که می‌گوید «این یک مسجد افقی است، از خاک (پارک) بر می‌خیزد و به افلاک (سوی قبله) می‌رود»، را بی‌ربط بداند.

ضمن اینکه در صورت توجه به پوسته روئین خواهید دید که فرمی شبیه انسانی در حال سجده به سمت قبله دارد. هنگام سجود فرم بدن انسان شیبی طولانی از پاها تا کمر شکل می‌گیرد و به شانه‌ها می‌رسد و در فاصله کوتاه‌تر به سمت جلو سرازیر می‌شود. آنچنان که همین فرم در پوسته روئین بنا شکل گرفته است. شیبی طولانی از پارک آغاز در فرمی دوار (چون گنبدی کوتاه) به اوج رسیده و سپس کمی به سمت قبل خم می‌شود.

جای‌گیری مسجد در سایت
تصویر از زاویه شمال شرقی است، سمت راست تصویر غرب، سمت چپ شرق، بالا رو به جنوب و پایین رو به شمال است. آنچنان که مشخص است ساختمان آسمانه (سقف‌ش)‌ به گونه‌ای است که در طول روز تا عصر از شرق و بالاسر نورگیری مناسبی دارد.
خمیدگی بنا به دلیل وجود درخت‌‌ها از خیابان انقلاب دیده نمی‌شود اما از چهار راه و درون پارک نیز نه تنها نمای تئاتر شهر را تحت تاثیر قرار نمی‌دهد که به دلیل شدت تفاوت رنگ و سبک معماری وجود خود را نیز گوشزد می‌کند.

در جایی دیگر از نوشته، نویسنده مطالبی درباره نور می‌نویسد که شاهد عدم دانش معماری او است: «شبستان تنها از جبهه شمالی خود نور می گیرد و در جداره جنوبی و رو به قبله آن، فاقد هرگونه روزنه ای است. (مستحضرید که نور شمال، هرگز آفتاب‌گیر نیست) برخلاف آنچه که در تصویر زیر و در نمای داخلی آن نشان داده شده است». این درحالی‌است که از ابتدایی‌ترین چیز‌هایی که دانشجویان معماری می‌آموزند تلاش برای کاهش نور غرب است. نور غرب، نور خوبی نیست، یاس آلود و مستقیم و آزار دهنده است. از سوی دیگر به فاصله کوتاهی در جنوب ساختمان، ساختمان‌هایی واقع شده‌اند که مانع نور جنوب‌اند. به همین دلیل است که با شیبی که بنا دارد و شیارهای مدوری که روی آن قرار داده شده است امکان ورود نور شرق (نور صبح تا ظهر) وجود دارد و از ظهر به بعد نیز که به غروب نزدیک می‌شویم، ضمن استفاده از نوری که از آسمانه‌ی بنا گرفته می‌شود، نوری غیر مستقیم که هدیه فضای آزاد اطراف بنا است قابل استفاده است. ضمن اینکه شبستان مسجد در بازه زمانی ظهر تا غروب استفاده خاصی ندارد.

نمای اصلی مسجد ولیعصر(عج)
وجه اصلی مسجد در جوار بخش جنوبی خیابان ولیعصر (عج) و پیش از چهارراه واقع شده‌است، که برخلاف گفته مهندس نقره کار که بنا کوفته است، وجه اصلی بنا همان بخش اوج گرفته آن است. که ورودی‌ش با شکافی که از نیمی از یک برش طاقی شکل شروع می‌شود، شکل گرفته است.
در رندرها خیابان و ساختمان تئاتر شهر هم جزئیات ندارند و به نظرم این تصاویر کامل نیست و احتمالا تنها درباره فرم کلی است و تزئیناتی وجود دارد که در تصاویر موجود در اینترنت نیست. تصاویر این طراحی روی سایت دفتر حرکت‌سیال هم نبود و از سایت‌های مربوط به امور مساجد دریافت شده است.


در جایی دیگر نویسنده می‌نویسد: «طبقات زیرین آن، که در چهار طبقه زیرزمینی طراحی شده، برگرفته از ایده‌های مدرنی است که قایل به "دفن برنامه معماری در زیر لایه های زمین" هستند فلذا با این تعبیر، برنامه فیزیکی و کاربری مسجد در زیرِ زمین دفن شده است»؛ این درحالی است که هرچند عبارت فوق از نظر ادله معماری کاملا بی‌اساس است، اما در صورتی‌که نویسنده به دیاگرامی که خود در مطلب درج کرده است توجه می‌کرد متوجه می‌شد، کاربری اصلی مسجد یعنی شبستان در همکف و طبقه اول (شبستان زنانه) واقع شده و آنچه در طبقات زیرین واقع شده، فضاهای خدماتی چون دستشویی و فضای سالن پذیرایی و سپس سه طبقه پارکینگ وسیع است که برای استفاده بهینه از فضا برای تامین کمبود پارکینگ منطقه تعریف شده است. عملکردی که مشکل حذف پارکینگ تئاتر شهر با بنای مسجد را نیز منتفی می‌کند.

پس از سی‌‌سال از انقلاب ...

برادر اسماعیل ارجمندی نویسنده مشرق‌نیوز نهایتا در گزارش‌ش می‌نویسد: «اما این پرسش باقی است که بر ما چه رفته است که پس از سی سال از پرچمداری انقلاب اسلامی، باید شاهد نابودی میراث ماندگار هزار و 400ساله‌ی معماری اسلامی و غربی‌سازی روز افزون مساجدی که بیوت خداوند بر زمین‌ند، آن‌هم به دست هر دو گروه مدیران داعیه‌دار اسلام و معماران لیبرال باشیم؟ آیا این قصه‌ی انحطاط ماست؟»

نگارنده این نوشته نه لیبرال است، نه مسئول شهری، مومنی است چون شما به آرمان‌های انقلاب اسلامی، اما سوال من این است، چرا نمی‌پرسیم چرا پس از سی‌سال، همچنان شاخص‌ترین آثاری که به معماری اسلامی و ایرانی شناخته می‌شود ساخته یک معمار بهایی (امانت، معمار برج آزادی) باشد نه یک معمار شیعی؟ چگونه است که حزب‌الله ایران پس از سی‌سال نتوانسته است یک معمار شاخص داشته باشد؟ چرا این معماران تنها از طریق رانت و ارتباطات پروژه می‌گیرند و نامشان در میان مسابقات معماری دیده نمی‌شود؟ چرا پس از سی‌سال از انقلاب هنوز بهترین بازروایی که از معماری ایرانی در معماری مدرن وجود دارد آثاری از پیش از انقلاب چون موزه‌ هنر‌های معاصر و شوشتر نو اثر کامران دیبا است؟

موزه هنرهای معاصر ۲
موزه‌ هنرهای معاصر، همچنان یکی از مرجع‌ترین آثار درباره بازتولید معماری ایرانی در معماری مدرن است، بازروایی فرم بادگیر‌ها، سلسله مراتب فضاها و ... در آن شاخص است.

آیا جز این است که ما از خود تصوری نظریه پرداز و مدیر داریم که با اطمینان از تامین مشاغل‌مان از تلاش و دانش افزونی پرهیز داریم و به حدی در سیاست و انتقاد به دیگران مشغولیم که از ارتقای خود غافل شده‌ایم؟ خداوند باری تعالی در قرآن مجید می‌فرماید: «سزاوار نیست که مؤمنان همگی رهسپار [جهاد] شوند، اما چرا از هر فرقه‌ای از آنان گروهی رهسپار نشوند که دین پژوهی کنند و چون به نزد قومشان باز گشتند ایشان را هشدار دهند تا پروا پیشه کنند؟ [توبه:۱۲۲]» . آیا لازم نیست بخشی از ما به جای چنین ستیزی، در شهر بایستیم و خودسازی کنیم؟

البته آنچه که می‌گویم نه در تقابل با بخشی دیگر از اجتماع‌مان است، تمام گرایش‌ها حق حیات در جامعه را دارند و میزان تاثیر گذاری هر کدام از ما به اندازه وزن و ارزش‌مان است. اما شاید اگر به واقع معماران شاخصی با گرایش سیاسی مشابه شما وجود داشتند، برای اثبات خود یا پیش‌برد اهداف فرهنگی‌تان نیازی به تخریب و حمله به دیگران نبود و با ایشان اقدام کرده و آثاری به یاد ماندنی در شهر می‌ساختید.

اما این فقط مشکل معماری نیست، در باقی حیطه‌های تخصصی هم همین مشکل را داریم، حتی عمده سینماگران شاخص و موثرِ متعهد کشور را که کسانی چون مجیدی، حاتمی‌کیا، میرباقری و ... تشکیل می‌دهد با تیغ سیاسی بی‌بصیرتی و فتنه‌گر از خود رانده‌اید و توان افتخار و استفاده از آن‌ها بی‌بهره شده‌اید و امروز را زمانه ترک‌تازی سخنوران فراماسونریاب ساخته‌اید.

آیا این چنین ستیزی با دیگران که هرکسی را که نمی‌پسندیم تکفیر کنیم، سیره رسول‌الله (ص) و ائمه (ع) است؟ به واقع کالبد‌های فیزیکی چه قدر در نشر یا ممانعت از دین تاثیر دارند که رفتارهای ما مسلمانان؟ جز این است که اسلام بر پایه‌های عرب جاهلی رشد کرد و کالبد در برابر توان اندیشه هیچ نداشت؟ آیا این سیره امام صادق (ع) که به جای گفتگو و بحث با طرف دیگر، او و طرفدارانش را برچسب‌های الحاد از خود برانیم؟ این منش جذب حداکثری شماست؟

ورای تمام مباحث معماری و ... گمانم این است که پاسخ دادن به این مسائل برای چون من و شمایی از همه موارد دیگر واجب‌تر است.


پی‌نوشت.

* از: صائب تبریزی

** مهندس نقره‌کار، رئیس دانشکده معماری و شهرسازی دانشگاه علم‌و‌صنعت [پس از صدارت دوستانش بر ریاست‌جمهوری]، هم دانشکده‌ای، هم‌رشته و همکار دکتر احمدی‌نژاد و باجناق مهندس‌ موسوی است که ۸۸ علیه او موضع گرفت. مقایسه محتوای این تکفیرنامه با مصاحبه ایشان با نشریه دانشکده خود درباره معماری مسجد و اثر رضا دانشمیر تأمل برانگیز است (لینک اصلی | نسخه فریز شده). دکتر نقره‌کار که با توجه به ارتباط تشکیلاتی با شهردار پیشین طراح طرح اولیه مسجدی در همین مکان است که نویسنده گزارش مشرق‌نیوز مدعی است تنها به دلیل اعتراض هنرمندان منتفی شده و به مهندس دانشمیر (طراح پردیس‌سینمایی ملت) سپرده شده است. با توجه به اهتمام نویسنده گزارش به حمایت تمام قد از طرح مهندس نقره‌کار در برابر طرح مهندس دانشمیر و همچنین استفاده ناشیانه از مباحث مطرح شده در مصاحبه مهندس نقره‌کار تصور ارتباط بین نویسنده و مهندس نقره‌کار را تقویت می‌کند. خاطره‌ای از تواضع نقره‌کار در آیین‌سپاس دکتر هاشم هاشم‌پور دارم که نقل مضمون اشاره‌هایی هم به تاثیر فعالیت سیاسی بر سطح علمی خود و جایگاه خود در دانشگاه، هم داشت و از ایشان تشکر کرد که علی‌رغم اختلاف عقیده و گرایش سیاسی با او برخورد خوبی داشته‌اند. با این اوصاف در ابتدا یاد‌آور می‌شوم که حداقل توقع از مهندس نقره‌کار، استاد ارجمند ما، اعلام برائت از چنین نوشته‌ها و برخورد‌هایی است که با دست‌آویز قرار دادن ایشان و جایگاه‌شان به دنبال سوژه تخریب همکاران ایشان و دیگران هستند. یقینا نباید در منش ایشان زدن برچسب‌های الحاد و ... به این سادگی‌ها باشد.

+ ممکن است بدون در نظر داشتن مفاهیم و ادله‌ای که نوشتم گفته شود که دفاع من از این اثر به دلیل حمایت از شهردار تهران است، شاهد نقض این موضوع مصاحبه من با مهندس ژیلانوروزی معمار باغ موزه دفاع مقدس در شماره اخیر همشهری معماری است که به‌شدت نقادانه بود.

+ ضمنا در شماره اخیر و روی دکه همشهری معماری، مطلبی از امیررضا شیرازی درباره معماری مسجد شهرک غرب داریم که نمونه‌ای از بازتولید معماری مسجد در روایتی مدرن است که حتی تزئینات را نیز بازروایی کرده‌است. پی‌دی‌اف این مطلب را می‌توانید از این لینک دریافت کنید؛ البته چون لینک تصاویر ایندیزاین دست من درست نبود کیفیت بعضی تصاویر در این فایل خوب نیست.

+ چیز جالبی که حین درست کردن لینک‌های داخل مطلب متوجه شدم این است که رجانیوز پایگاه فریزکننده مطالب را بلاک کرده است، دوستان از چه چیز می‌ترسند که اجازه ذخیره و ثبت مطالبشان رو نمی‌دهند؟

+ اشتباهی پست را پاک کردم، اگر کامنتا پریده از این جهت است. شرمنده از معدود کامنت گذاران.
  • محمدمسیح یاراحمدی

زنی بر پنجره

یادداشت ذیل را با روتیتر «نگاهی مردان به نقش‌های متفاوت زنان» برای ویژه نامه «زنان از نگاه مردان» پایگاه مهرخانه نوشته بودم که به تازگی منتشر شده است، در آن سعی کرده‌ام با تجربه شخصی‌م بنویسم و البته چاره‌ای هم نداشتن چون دانش دیگری در این زمینه نداشتم. از این نوشته چیز‌هایی که درباره مادرم نوشتم را از همه بیشتر دوست دارم، خصوصا جایی که درباره رابطه خودم با پدرم و تفاوتش با مادرم توضیح دادم:

  • محمدمسیح یاراحمدی

افسوس که ایام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت

مطلوب همه جهان نهان است هنوز
دیدی همه عمر،‌ در گمانی بگذشت *

پیش‌نوشت.
این‌ نوشتار بی‌سوژه تنها روایت شخصی یک هفته عادی است؛ نه موضوع بحثی است نه چیز دیگری و تنها برای التزام به نوشتن در این وبلاگ نوشته‌شده‌است. اگر دانستن از هفته نویسنده برای شما جذابیتی ندارد از همین ابتدا شما را از خواندنش تنذیر می‌دهم.


نوشت.
هر چند تلاش کردم خود را ملتزم به هر روزه نوشتن کنم اما هفته قبل که در این باره شکست خوردم؛ روزهای خوشی که هر بار به نوشتن در شبش فکر می‌کردم با دیر رسیدن و خواب آلودگی پایان می‌یافت. هفته‌ای که گذشت به مدد فرجه میان کار‌های مجله و تعطیلی‌های میان هفته فرصتی برای سینما رفتن و تفریح و قرار گذاشتن بود.

هفته گذشته به دلیلی خرابی ماشین حاج‌خانوم، ماشین من در خدمت خانواده بود و بعد از مدت‌ها رفت‌وآمدهای متعددم را باید پیاده گز می‌کردم.

شنبه، باز کلاس طرح و تکرار اتفاقات مثل چهارشنبه گذشته بود که میانه‌ش برای رسیدن به پروژه مرمت که فردا باید تحویل می‌دادیم راهی شدم. سری به بچه‌های شفاف زدم و با آمدن محمدرضا (موحدنژاد) و قرض گرفتن موتور پولسارِ امیر(قربانی) راهی سعدآباد شدیم. از آنجا که لباس‌های گرم انباشته در کارتن پایین کمدم را حاج‌آقا همراه وسائل دیگر به تنکابن فرستاده بودند، پوششم یک تی‌شرت و کت بهاری بود، فکر می‌کنم وضعم سوار بر موتور بی‌کلاه در کوچه‌های ولنجک و پسیان روشن باشد. حتی گویی زلف‌های آدمی سوار بر موتور یخ می‌زند. هرچند به دلیل طولانی شدن کارهای اداری داخل مجموعه و البته آدرس دادن اشتباه سربازان داخل باغ دیر دفتر فنی را پیدا کردیم و اصل کارم برای فردا ماند؛ اما با محمدرضا اساسی در باغ گشت زدیم و کاخ سفید و آشپزخانه سلطنتی را هم دیدیم.

یکشنبه اما زودتر راهی کاخ شدم، اما جوابی که از دفتر فنی شنیدم این بود که پلان‌های کاخ‌ها را با ابلاغیه جدید حراست در اختیارمان نمی‌گذارند و این یعنی همه چیز رفت روی هوا. تماس با واسطه با استاد منجر به تغییر عنوان پروژه برای بار سوم شد که یک هفته دیگر کار را برای گرفتن نامه‌های دانشگاه تاخیر می‌انداخت. از کوچه‌های سعد آباد تاکسی کسی را سوار نمی‌کند، یادم بود روبروی باغ فردوس یک پیتزایی خاص هست که پیتزاهای ساندویچی‌ش را دوسه‌سال پیش تجربه کرده بودم. همین شد که پیاده آمدم ولیعصر، اما وسوسه آش‌فروشی میان راه و خوردن فالوده بعد از آن پیتزا را به وقتی دیگر موکول کرد. شب یکشنبه از یک قرار قهوه‌خانه نشینی با امید(محدث)، به جمع شدن با مجید(عزیزی)، نیکوخانم(همسر امید) و مهدی شریعتمداری(از فعالان وب) رسید[جمعیت ترک کردگان وبلاگستان]. قرار شد برویم فیلم پر حاشیه «من مادر هستم (ساخته جیرانی)» را ببینیم؛ سرگردان بودیم، سینمایی که رفتیم (حوالی پاسداران که من نمی‌شناسم و اسمش را یادم نیست) گفت بلیط فیلم تمام شده که البته بچه‌ها می‌گفتند برای از سر باز کردن گفته است، نهایتا بلیط فیلم «بی‌خود و بی‌جهت» تهیه شد. شام را تا زمان شروع سانس در همان نزدیکی در شعبه آواچی خوردیم و به شوخی با گیاه‌خواری مهدی گذشت؛ بالاخص اینکه پنیر پیتزای سبزیجاتش هم محصولی لبنی بود. فیلم به شدت واقعی و از این نظر موثر و اعصاب خُردکُن و پُراسترس بود. کمدی که می‌خندیدیم ولی عصبی و ناراحت می‌شدیم در حالیکه همه چیز در یک لوکیشن ثابت (خانه) اتفاق می‌افتاد.

حجم‌های تقاطع اشرفی نیایش

دوشنبه اما به جلسات دیدن بچه‌های تحریریه همشهری معماری گذشت که تا آن زمان بعضی‌هایشان را فقط تلفنی می‌شناختم و به دلیل فشردگی کار دیدارها را به بعد از انتشار مجله موکول کرده بودیم. مهندس مشهدی میرزا ی عزیز هم مهمان ما بود تا هماهنگی‌های لازم درباره همایش نشریه که درباره «فستیوال جهانی معماری» است را انجام دهیم (شرح کلی همایش در این شماره مجله آمده، چند روز دیگه تبلیغات شبکه‌ای هم آغاز می‌کنیم). صبح دوشنبه که پیاده می‌آمدم، بالاخره فرصت شد از مجسمه‌های فضای سبز تقاطع غیر هم‌سطح اشرفی-نیایش عکس بگیرم. اما هوا، بالاخص کنار و زیر پل به شدت آلوده بود،‌ دود و مه فضا را کِدِر و شفافیت مجسمه‌ها را هم گرفته بود. بعد از جلسات مجله با حامد و فاطمه‌خانم برای دیدن فیلم «من مادر هستم» که دیشب دیدنش حاصل نشد سینماگالری ملت قرار گذاشتیم. حوالی ساعت ۷وخورده ای رسیدیم؛ اما نهایتا برای سانس فوق العاده ۱۲وربع بلیط گیرمان آمد. برای برگشت راحت‌تر در میان زمان مانده برای برداشت ماشین به خانه رفتم (که در آن ساعت و مسیر سر راست بود ولی بعدا هیچ ماشینی در اتوبان عبور نمی‌کرد). حکایت فیلم مفصل است؛ هر چند خوش ساخت بود (هر چند به شدت رنج آور)، اما هیچ ربطی به مطالب گفته شده توسط منتقدین و انصار نداشت و خبری از چیزهایی مثل روابط ضربدری و ... نبود. نوشتن از فیلم و انصار را می‌گذارم برای یک مطلب مجزا. موقع بیرون آمدن باز هم «حودر» را دیدم که با دوستانش تا آخر تیتراژ در سینما نشسته بود و آخرین نفر خارج شد؛ دست دادم و خارج شدیم با رفقا. به شدت خوابم می‌آمد. رساندن حامد و فاطمه‌خانم چون با من صحبت می‌کردند سخت نبود؛ اما برگشتنم کابوس بود، انقدر که میانه راه وسط اتوبان برای ثانیه‌ای مغزم مختل می‌شد و خواب لحظه‌ای می‌رفت. قابل ذکر نیست که با چه استرسی رسیدم، درحالی که همزمان داشتم نیایش‌های اول و دوم «اِرا» را می‌شنیدم.
با همه توصیفات به نظرم فیلم‌های روی پرده این‌روزها دیدنی‌ند، انقدر دیدنی بوده‌اند که در یک هفته سه فیلم دیدیم.

سینماگالری ملت

سه‌شنبه قرار بود صبح‌ش سریع به چند جلسه بگذرد، برای غروب با مهدی و عرفان قرار گذاشته بودم؛ زمان مانده را بعد از دفتر خودمان به دفتر ضمائم همشهری و به نیت «اِم‌جِی» رفتم که به دلیل زودرفتن‌ش، دیدن و گفت‌و‌گو با میثم، برادر بزرگترش و مدیر ضمائم، گذشت. ساعتی به قرار مانده بود که میثم گفت باید برود، اجازه داد از کامپیوتر و اینترنت بی‌فیلترش برای آپدیت فیس‌بوک نشریه و ایمیل زدن استفاده کنم. اما درست سر زمانی که مهدی قرار بود دنبالم بیاید، قرار کنسل شد. دست از پا درازتر به خانه برگشتم.

چهارشنبه اما روز بهتری بود، صبح به کمی کار مخلوط در اتلاف وقت شبکه‌ای گذشت، اما عصر با سرباز محمد (ثقفی،‌ سردبیرسابق تریبون) و هم‌خدمتی‌ش حسام‌ (آبنوس) در کافه کراسه قرار داشتیم. اما پیش از آن وقتم در انقلاب برای خرید وسائل چاپ فاطمه و کتاب‌های آموزشی‌ش گذشت. به این بهانه فروشگاه «افق» را پیدا کردم که یکی از بهترین فروشگاه‌های لوازم‌التحریر و طراحی است که تا به حال دیده‌ام. در کنار برش‌های لیزری پرینتر سه بعدی (لایه‌ای) هم داشت که قیمت مناسبی داشت. کمی زودتر به کافه رسیدم و لیست حق‌التحریر‌های بچه‌ها را با گوگل درایو مرتب می‌کردم (چون هنوز روی ویندوز۸ جدیدم آفیس نصب نکردم). سوژه بحث‌مان با محمد و حسام سیاسی بود. محمد معتقد بود که نباید وارد حمایت از یک نامزد یا گروه انتخاباتی شد تا آزادی عمل انتقاد باقی بماند هر چند که اختلاف و مشترکاتی سر اینکه آیا می‌شود هم حمایت مصداقی کرد و هم مدعی بود داشتیم. بهرحال جمله اصلی نظر من این بود که این‌کار مثل کار ابوموسی اشعری، ما انگشتر را از دست کسی خارج کنیم، دیگران در دست دیگری کنند و بشود آنچه شده است و نابودی حیثیت کارآمدی حزب‌الله. بحث مفصلی‌ است که به تمامی گروه‌های دانشجویی و عدالتخواه ربط پیدا می‌کند و این هم سوژه ای برای مطلبی دیگر شد. بعد از رفتن محمد و حسام، همانجا با رضا (مدیرمسئول شفافمجید (مدیرمسئول روزنامه تهران امروز) و خانم آبنیکی (همسر مجید و سردبیر زن فردا) قرار گذاشته بودم. مدت‌ها بود همدیگر را ندیده بودیم؛ بالاخص بعد از دور شدن دفاترمان و تغییر خانه مجید خیلی کم هم را می‌بینیم.

و پنجشنبه که امروز باشد: دوستش نداشتم.


پانوشت.

* رباعی «گمان»؛ از دیوان امام خمینی (ره)

+‌ حیف که هنوز نتوانسته‌ام وقت مشخصی برای نوشتن اینجا خالی کنم. دوست دارم درباره چیزهای جدی‌تری بنویسم، اما نه با لحن ثغیل وبلاگ‌ قبلی.
+ لینکدونی وبلاگم را زین بعد دریابید، متعهدم هر روز به‌روزش کنم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.*

از بس شروع کرده ام و فراموش کرده ام و جا زده ام و نصفه مانده،
هراس دارم که اسمش را بگذارم شروع.
کاری که قصدش را کرده ام اصل نوشتن از روزمرگی ها، و احتمالا گاهی از شهر، معماری و باقی مقولاتی است که هر روز با آن مواجهم.
تجربه تفکیک محتوا در وبلاگ پیشینم امکان تجربه موفقیت وبلاگ اولم را گرفت، به قطع بخشی از آن تفکیک محتوا و اصرار بر جدی نویسی و تحریر مقاله بود. موقعیتی که خودمانی نگاری نوجوانانه م را ذبح کرد. با تمام این اوصاف هنوز قانع نشدم که وبلاگ پیشینم را تمام شده بدانم.
چقدر می شود جدی بود؟ همین می شود که دوسه ماه با عزم حرکت می کنی و نهایتا همه چیز خاک می خورد.
تطور اندیشه ها و افکارم در یک سال اخیر، تجربه جدیدم از درسم، دقت بیشترم به شهر و تمایل مجددم به وقایع نگاری شخصی و تجربه سیستم جدیدی که علی و دوستانش نوشته اند، از عوامل تولد اینجاست.

پانوشت:
* از: هشت بهشت، سهراب، شعر «و پیامی در راه»
  • محمدمسیح یاراحمدی