لرزش قلبی به مدام،
پاسخی مبهم و رسمی،
و مردی که جان تازه میگیرد،
با نسیم خنکی که میآید.
- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۸
فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه میکند؛
به گمانم فقیه هیچوقت عاشق نبود؛
و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
که افوضُ امری الی الله...
دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطهاش با پسرش گفت که جز صبحها نمیبیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگهایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبحها و روزهای تعطیل میدیدم. هراس این اقبال، هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانوادهام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیامرسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمیتواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانهش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانهمان را؛ که میرسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز میکشم...
نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروسشان آنها را بار گاری میکردند و میکشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» میخوانند؛ و حالا بعد از سالها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده میشود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را میشنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده میشود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربههای متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیمگیریها و همچنین تکپری و تکروی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُردهام باشد. همین الآن که اینسطور را تحریر میکنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامهمان رها شدهام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامهای که سردبیریاش میکنم (همشهریمعماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عینحال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راهاندازیاش هستیم نزدیک میشویم. اینها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُردهکار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامهنویسی خُرد را هم حساب نمیکنم.
نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمیرسم یا اینکه آنطور که میخواهم انجامشان نمیدهم؛ در امور مربوط به کسبوکارهای پروژهای هم مجبورم پروژههای کمتری بپذیرم. سالها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشتههای مختلفی که کار کردهام (و احتمالا بعد از چندسال رها کردهام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شدهام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایدهای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.
تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیکتر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگهداشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیتها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایدهپردازی میکنم؛ ایدههایی که میتوانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه میدارم و هیچ وقت به فعل نمیرسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدتها به سرم افتاده که از این مرکب بیاعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیدهام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.
امروز میان فیشهایی که نوشتهام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی میشناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری میکنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.
شهید غلامعلی پیچک میگوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمیترسیم؛ از انحراف میترسیم!»
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.
حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متنهای تکمیلشده و نگهداشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم.
بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیادهرویهای بیش از دهساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابانها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که میخواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سالها دستچین شدهاند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیدهاست. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشتهام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصیم، اعم از رابطهم با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعفهای خودم را بهتر بشناسم.
حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربهها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.
امروز رُم را هیچ ندیدم،
در برابرم، همه تو بودی،
تو که ...
تو که ...
تو ...
رکوعها را طولانی میکنم؛
تا بهانهها کِش بیایند...
شب،
اشک،
مردی که در غمی تاریک غرق میشود.
خبرگزاری فارس رفته با خانم «کَری توریس» ملقب به «سکسی ترین سیاستمدار آمریکایی» که از بازیگران با کمالات(!) هالیوود و البته از حامیان ساراپالینِ جمهوری خواه هم هست، درباره «جنبش وال استریت!!» مصاحبه کرده؛ ایشون لطف کردن و درباره مردم ایران فرمودن: «آنها انسان هستند و این موضوع، از نظر من، خیلی اهمیت دارد.»
همین چند روز پیش هم سوتی استفاده از تصویر تبلیغ کاندوم به جای آرم المپیک در شبکه پیچیده بود؛ عده ای معتقدند که این سوتی از سر عدم اطلاع است. اما مگر می شود خبرنگار فارس با مثلا این خانوم مصاحبه گرفته باشد و یک سرچ برای عکسش نزده باشد که این عکسی که گذاشته اند را انتخاب کرده باشد؟ حالا می گوییم ویکی و مطالب درباره ش را ندیده. این را که بگذاریم کنار اصرار دوستان فارس و پایگاه های هم نوعشان مثل رجا، مشرق و ... برای نوشتن اروتیک از زنان رسانه های مقابل شان، تفسیر دیگری به دست می آید. البته قضیه عقب تر از این رسانه هاست و به گمانم دوستان صفحه گزارش های میانی یالثارات و عکسای نیمه سانسور شده اش را یادشان هست. اطاله کلام نکنم، منظورم مشخص است، برادران را به تقوا دعوا می کنم.
گذشتن از 23 سالگی واقعیت تازه ای است که تازه با آن مواجه شدم، خیلی ناگهانی!
راستش این است که تا همین چند ماه پیش من هنوز برای خودم هم پسری 17-18 ساله بودم، هنوز تصورم این بود که چیزهایی تجربه نشده، و تا وقتی تجربه نشوند این مرحله رد نمی شود؛ واقعیت این است که هیچ وقت هم تجربه نشدند و پر از شکست بود، هیچ ثباتی در زندگی وجود نداشته است.
اینکه اوضاع چطور پیش می رود که همه چیز کنار هم قرار بگیرد، که دایم به من یاد آوری کند در 24مین سال زندگی هستم، هنوز هم خودم نتوانستم وقایع را مرتب کنم و بفهمم چگونه و چرا.
زندگی در 18 سالگی متوقف شده بود و شکست ها پشت شکست ها اجازه پذیرش گذرزمان را نمی داد؛ نقصان های رشد بصری حقیر و تصور خلق الله نیز بر این توقف موثر بود. با این حال این عدم فهم وضعیت و چرایی، چیزی از سهمگین بودن سقوط ناگهانی در 23 سالگی کم نمی کند. 23 ساله ای که زمانی بزرگسال ترین آشنایان من بوده اند.
هنوز با 23 ساله بودن کنار نیامده ام، روزها پر از سوال ها و یادآوری چیزهایی است که به نظر دیر شده است، گاهی حجم انبوه دیر شدگی و دیر رسیدن ها به خیالت می زند که کلا جا بزنی ...
[audio:http://masih.ruhollah.org/files/2012/04/Bist-Salegi-WikiSeda_2.mp3|titles=Bist Salegi [WikiSeda]_2]
پ.ن:
من تولدم 2دی بوده، و این نوشته ربطی به سالروزتولد نداشت.
پریشب شب سردی بود، بعد از برف سنگین تهران و یخ زدگی خیابان ها. پریشب، پس از اینکه از مهدی صارمی فر در کافه کراسه جدا شدم، ماشین را روشن کردم؛ خیابان 16 آذر را از پورسینا به سمت پایین آمدم، فکر می کنم اسم خیابان/کوی پایینی ش، «نصرت» باشد. همین که پیچیدم در «نصرت» صحنه ای دیدم که برای چند روز پریشانم کرده است؛ خانواده ای، پدری، مادری، دو فرزندی که یکی شان خودش را از سوز سرما در آغوش پدرش فشرده بود. سرعت ماشین را از پریشانی ناگهانی آهسته کرده بودم که صدای بوق های پشت سرم به خودم آوردم، از شوک بوق ها کمی گاز دادم، اما کمی جلوتر پارک کردم. چه باید می کردم؟ 4 نفر آدم قرار است، خودم جای مستقلی نداشتم ببرمشان ...
حتما حضرات، فکری برای این قضیه کرده اند دیگر؟ این موضوع به بهزیستی مربوط می شود؟ تلفن بهزیستی را نداشتم، به خیال اینکه، پلیس 110، همچون 999 آنور آبی ها، مرکز رسیدگی به جمیع ناهنجاری ها و وقایع است، 110 اولین شماره ای بود که به ذهنم رسید تماس بگیرم این بود. قضیه را که برای مامور توضیح می دادم، به نظرم بی ادب و پرخاشگر آمد، چند باری با صدای بلند و لحن بی ادبانه صدای من را که برایش در حال توضیح بودم قطع کرد و آخرش که کل قضیه را شنید، گفت که به ما هیچ ربطی ندارد؛ باید با بهزیستی تماس بگیرم؛ شماره ای 8 رقمی از بهزیستی داد که چند باری که تماس گرفتم، کسی بر نداشت؛ با 118 تماس گرفتم، شماره اورژانس اجتماعی بهزیستی را بگیرم. 123 بود؛ با 123 تماس می گیرم، صدای اتوماتیک پشت خط توضیح می دهد که این شماره «فقط» مربوط به موارد کودک آزاری است؛ و البته بعد از کمی صبر برای اینکه شاید صحبت با فرد پشت خط بتواند کمک بکند، با پیام اینکه تمام کارشناسان مشغولند مواجه می شوم؛ و خودم را می گذارم جای کودک رنج دیده ای که هراسان با این شماره تماس گرفته است و با این پیام مواجه می شود.
فکرم به جای دیگری قد نمی دهد، در کشمکش با خودم که چه باید بکنم، یا نه، سمت خانه می روم، آن سوی شهر، نزدیکی خانه دائم با خودم درگیرم کاش با خانواده م تماس می گرفتم و برای مهمان کردن این خانواده اجازه می گرفتم. این عذاب وجدان مثل خوره عصبی م کرده است؛ دفعه بعد و بعدها باید چه کنم/کنیم؟ مگر شهر چقدر خانواده بی خانمان دارد؟ ساختن یک مجتمع اسکان موقت چقدر خرج از دولت 3هزار میلیاردی می گیرد؟
بهرحال، اگر شما هم روز سوار بر ماشین با بخاری گرم، از 16 آذر می گذشتید، نزدیک کوی «نصرت» کمی آهسته تر برانید، شاید به موقع ترمز بگیرید.
امروز موقع چک کردن کامنت ها، ذیل خبر «چند نکته درباره تهدید جدید دولت به افشاگری های سیاسی» که شعر تهدید آمیز روزنامه ایران نقل شده بود، یکی از خوانندگان شفاف پاسخی موزون به این تهدید داده بود که از آنجا که دوستان فیلترچی حتی کامنت ها رو هم حتی برای 5 دقیقه روی سایت موندن دست آویز بر زمین کوفتن پایگاه ها می کنند، بدم نیومد تو وبلاگ نقلش کنم؛ یک مشکلی هم نرم افزار سایت شفاف داره اسم و ایمیل کامنت گذارا رو نمی گیرد که اسمشون رو نقل کنم:
این همه غوغا که بر پا کرده اند / از برای حق مردم کرده اند
آن لباسی که بفرموده طبیب / بر تن مردان دولت کرده اند
قیچی و سوزن تماما دست توست / کهنه پوشی حق مردم کرده اند
دست این دولت اگر پاک است و ناب!! / اختلاس بی شک فقیران کرده اند!!
این سکوت از بهر وحدت نی بود / چون نباش حرف حق، این کرده اند
ورنه آنان که زنند شیپور عدل / با خدای خود تعامل کرده اند
شک ندارم توی این لیست سیاه / نام ناموس و ولد حک کرده اند
صد هزاران دست خط و برگ زور / بهر یاران خدا جعل کرده اند
شاخص بورس و تحول در کجاست؟!! / کین چنین سرقت ز مخزن کرده اند
گفتنی هایت بماند ای طبیب / بهر رازت پرده پوشی کرده اند
گر عیان گردد سر اعوانت بدان / آبرو خورده شرف قی کرده اند!
(طبیب: دکتر)
این نوشته در واقع نوشته ی یک مهمان ناخوانده، یک هکر آشناست؛ گذاشتم برای یادگاری بماند:
به نام خدا
خواننده های این وبلاگ همیشه عادت داشتند مطالبی که براساس نظر نویسنده بود رو بخونند. اما امشب یه مهمون ناخونده داره این وبلاگسه سال پیش اینا بود که به نظرم رسید یکم باید از جدیت زندگی کم کنم، یه کم که چه عرض کنم خیلی، پشت کنکور بودم، برای همن مرتب کارتون می دیدم؛ وبلاگ سیاسی م رو بستم، تجمعی همایش از هر چیزی که می تونست دغدغه و غیرتی رو تحریک کنه و آرامش موقت زندگی رو به هم بزنه پرهیز می کردم؛
همین فرایند شد که وسط این بازی ها فرفری و خنده و کَل و کَل و اینا، ابزارهای جدی ای مثل گودر جذب م نکرد؛ یعنی برام اصل موضوعیتی نداشت، در حالی که از خبر فرار می کردم، پشت هم مطلب ببینم، بعد آدم ها با هم بگو بخند هم نکنند، مطلبای بی کامنت و اینا.
ولی الآن چند روزه، بعد مدت ها که دارم سعی می کنم نرمال شم، و فکر می کنم که می تونم الآن هر چیزی رو بذارم سر جای خودش، یکی از کارایی که هر روز می کنم سر زدن به گودره؛
الآن که نه وبلاگ پر بازدیدی دارم، نه تشکل خفنی هست، نه اتفاق خاصی، نه خیابونی شلوغه، همه چی مردابی ه؛ تنها کاری خوبی که وقتی حواسم هست انجام می دم اینه که هر مطلب همخوان شده ای که از وبلاگ های بچه ها می بینم، بی خیال اینکه قالیبافی است طرف، یا احمدی نژادی؛ لایک می زنم (فشردن مکرر کلید L)؛ فکر می کنم لایک کم داریم. شما هم بخیل نباش.
وقتی محافظه کار می شوی، یک زمان هایی هست وضع انقدر آزار دهنده (یا چندش آور یا هرچی) هست که می خواهی از یک جایی، موقعیتی، وضعیتی بکنی بری بیرون؛ و تنها دلیلی که این کار رو نمی کنی اینه که نمی دونی بعدش کجا می ری.
قوانین این وضع ناخوشایند را بلدی و قابل پیشبینی است؛ ولی خروج موقعیت قابل تصویری نیست.
پس صبر می کنی، صبر می کنی شاید یک روز بفهمی آن ور دیوار چیست، بعد خَلّص.
نمی دونم برای همه همین قدر طول می کشه بفهمند؛ یا من یکم دوزاری م کج بوده؛
که دنیا (و ملحقاتش) همیشه به پیش می ره، و همیشه یک سری بهش اضافه می شن، و یک سری کم؛ و هر لحظه یک لحظه بکر است؛
یعنی هر بار که به هر لحظه، فعالیت، اجتماع و ... وارد می شی، موقعیت جدیدی است که می تونی توش رشد یا سقوط کنی؛ و در عین حال اگر امروز از این لحظه، فعالیت، اجتماع و ... خارج بشی، لزوما اتفاق خاصی نه برای خودت، نه برای دنیا (در یک نگاه بالاتر) نمی افته.
پس نه عجله ای لازمه، نه حرصی، نه اجباری؛
سخت نگیر، چیز خاصی رو از دست نمی دی، وقتی وظیفه اصلی «خوب بودنه».