داستان هر روزهای که رُخ نداده است
دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطهاش با پسرش گفت که جز صبحها نمیبیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگهایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبحها و روزهای تعطیل میدیدم. هراس این اقبال، هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانوادهام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیامرسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمیتواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانهش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانهمان را؛ که میرسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز میکشم...