پیش نوشت.
-
این یادداشت را به مناسبت روز سوم، برای سایت کانون اندیشه جوان نوشتم؛ یک روز فاصله در انتشارش در وبلاگ اولا به دلیل احترام چند ساعته به سایت کانون به عنوان محل اول انتشار بود، و شب هم اینترنتم به دلایل نامعلومی قطع شد که شرکت سرویس دهنده پاسخگو نبود.
- مهم تر از همه؛ این مطلب را تقدیم می کنم به بابا، که مثل بسیاری از پدر و پسرهایی با اختلاف نسل، که پسر هایشان زیادی در خانه پدری مانده اند، و زیادی سر پُرشوری دارند، پُر از اختلاف نظر سیاسی و رفتاری هستیم؛ با این حال، دنیا هر جور که باشد عاشقش هستم؛ و بزرگترین افتخارم در زندگی حتی اگر (مثل همیشه نتوانم از قلبم حرف بزنم و) رو به رویش نگویم، داشتن اوست.
- در این میان فراموش نکنیم، فاتح خرمشهر، شهید حاج احمد کاظمی، فرماندهان سپاه خرمشهر، شهید محمد موسوی و شهید محمد جهان آرا، و شهید هور، شهید هاشمی، که به ظاهر همرزمانش حرمت تشییع پیکرش را نگاه نداشتند.
- آنچنان که می دانم بعضی خشنود خواهند بود که فشار هایشان موجب نگارش چنین مطلبی شده است؛ پاسخ های من به نظرات دو مطلب پیشین بیانگر این هست که بخشی از خشونت ماه های گذشته را به جا دانسته ام و از آن دفاع کرده ام و آنچه که در این متن می آید نه از فشارهای آنلاین و غیر آنلاین افراد بوده است.
- قراردادن عکس های خونین، هر چند مقدسند، را میان چنین مطلبی نپسندیدم، تک عکس زیر برای خالی نبودن عریضه است؛ وگرنه حالش به خام خواندنش است، بی تصویر، بی تصور.
نوشت.
[caption id="attachment_421" align="aligncenter" width="400" caption="فتح خرمشهر، فتح خاک نیست؛ حتی از فتح ارزش های اسلامی هم بالاتر است؛ تجلی یکی حقیقت مکرر است، که دایم در عالم تکرار می شود."]
[/caption]
این سالها انقدر از سوم خرداد گفته اند؛ انقدر دفاع از خرمشهر را هالیوودی کرده اند و انقدر دعوای سیاسی را از سقوط تا فتح و دلیل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر مخلوط واقعیت این حقیقت تاریخی کرده اند، که واقعا سخت است نوشتن از حقیقتی، که با زندگی بعضی از ما ممزوج شده است. سوم خرداد نه؛ خرمشهر، شاه رگ جنگ بود، و جنگ هنوز زندگی بسیاری از ما را تشکیل می دهد. برای بسیاری خاطره و نوستالوژی است؛ برای بسیاری دوران تاریک؛ برای بعضی ها هم شده است پدران و مادرانی که تابلوهای متحرک اند، اگر خودشان از این وضعیت تاثیر مستقیم نپذیرفته باشند. جنگ واقعیت های هسته های اولیه جامعه ما، خانواده را تغییر داد، پدرانی که اگر جانباز نشدند تا همیشه تابلوی متحرک و یادآور جنگ باشند، رفتارشان برای همیشه متفاوت شد. و زندگی هایی که ناگهان با یک انهدام از دست رفت، یا در میان گلوله باران بین صلوات رزمندگان بین پرستار و بسیجی شکل گرفت.
سوم خرداد، فتح دوباره خرمشهر، برایم فراتر از یک واقعه تاریخی، یک واقعیت/حقیقت پیوسته تاریخی است؛ آنچه که از ابعاد موقعیت زمانی خود خارج می شود و دایم دربرابرم تکرار می شود؛ بگذار گذرا، بی حاشیه و توصیف اضافه لحظاتی از این مواجهات را روایت کنم:
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ در حالی که شب های شام غریبان در جمع کودکان دسته مسجد امام صادق شمع دست می گرفتیم، پیشاپیش دسته ی عزاداری راه می افتادیم از این خانه شهید به آن خانه شهید. کودکی من، یک جوان متولد اواخر دهه شصت، اینگونه شکل گرفت؛ حقیقتی هست: مردمانی جان داده اند / می دهند برای حق، آنها نه در قاب تلویزیون، که خانه شان نه ته کوچه، که خانه روبرویی است.
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد با عکس های بابا روی پُل های شناور، در حالی که در حال خدمت در یگان مهندسی بوده است، یا در جمع سه نفری روبروی مسجد جامع شکل گرفت؛ جمع سه نفره متشکل از بابا، بابای مهدیار که یک ترکش در سرش داشت، و بابای علی که موجی بود، در واقع خیلی موجی بود. بعدها این کلکسیون با نتایج آزمایش های پوست و ریه پدر تکمیل شد؛ جنگ از زمان «مجنون» عهد کرده بود که با پیمان شیمیایی تا آخرش را با خانواده ما بماند.
و پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد ...
***
تاریخ نه تنها تکرار می شود، که گاهی کِش می آید؛ سقوط هم تکرار می شود؛ سی و پنج روز هم کِش می آید. نمی دانم روز چندم می توانی حسابش کنی، همان زمان که اصلاحات می تاخت؛ همه ما، دانش آموزان به اصطلاح استعدادهای درخشان مملکت (اگر عبارت درستی باشد)، در راهنمایی علامه حلی، در حالی که هنوز ذهنی شکل گرفته نداشتیم، و حالا نیز تصاویری محو در ذهن مان مانده است را جمع کردند در تالار دانشگاه، آقایی برای مان سخنرانی کرد، و تا توانست برای نوجوانانی که به سختی بزرگ سال ترین شان به 14 سال می رسید تکرار می کرد که ادامه جنگ بعد از خرمشهر اشتباه بود؛ کاری به راستی این گزار ندارمو نمی دانم روز چندم از آن سی و پنج روز بود که کِش آمده بود، ولی یکی آمده بود وسط شهر داشت دِل بچه ها را خالی می کرد؛ دِل خیلی ها خالی شد، خیلی ها تابلوی متحرک نداشتند که هر روز تاریخ براشان تکرار شود. شهر به سقوط می رفت.
همان روزها، در همان مدرسه، دسته ای از بچه ها سر به سر معلم ریاضیات نخبه مان می گذاشتند، سر به سر وِی که نه، به قولی به اعتقادات آن روزش معترض می شدند؛ جوان درویش مسلکی بود؛ اهل عرفان بود، زلف و ریش صوفیانه داشت، در کیف حجیمش همیشه یک چفیه بود، و تصویر آقا هم خورده بود روی بخش داخلی درِ کیف، شریف می خواند؛ من بی صداقتی ندیدم از او؛ نا گهان رَگ گردنش، وسط درس نخواندن های ما زد بیرون؛ (نقل به مضمون) که «شما وسط جنگ نبوده اید و گرنه انقدر بی خیال نمی شدید، ما زیر بمباران درس خواندیم، حالی مان بود کجاییم، برای چه درس می خوانیم، باید درس می خواندیم؛ شما عین خیال تان نیست. همین الآن فکر می کنید خبری نیست، همین الآن که راحت نشسته اید سر کلاس هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»
ضرب آهنگ این جمله «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»؛ در گوش من ماند؛ هر چند آن جوان معلم ما، چند وقت بعد از دوره اصلاحات، بورسی گرفت، رفت آمریکا، کم کم موهایش کوتاه شد، حرف های عجیب زد، این یک سال لباس سبز پوشید و به همه آن بسیجی ها و اطلاعاتی هایی که یک زمانی رگ گردنش برای شان می زد بیرون هر چه خواست گفت؛ دست آخر یک عکس هم در واشنگتن با کاخ سفید گرفت که جزو رزومه انقلابی اش بماند؛ این آخری ها هم فکر کنم فقط وجود خدا را انکار نکرده است؛ ولی دستش درد نکند، هنوز ضرب آهنگ «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...» در گوش من مانده؛ و هزار بار تغییر او در این حقیقت خللی ایجاد نمی کند.
***
همان سال ها که ما گِل بودیم و داشتند ورزمان می دادند که آن طور که می خواهند درمان بیاورند، همان سال های تاثیرات نرم، سال ها گفتمان، شرکت نفت، ما دانش آموزان (به اصطلاح) نُخبه دبیرستان علامه حلی را مهمان کرد؛ هدف این بود که چند نفر از این «نخبگان» در هنگام انتخاب رشته جذب سیستم نفتی کشور شوند؛ منطقی بود. ما را فرستادند جنوب، هر روز کلی بازدید از سَد هایی که سرداران سازندگی کشور ساخته بودند؛ پالایشگاه ها، چاه های نفت، مشعل های برافراخته، دیدار از مناطق جنگی هم بود، دقیقا نیمی از سفر بود، ولی نه هدف ما از سفر بود نه هدف شرکت نفت از مهمان کردن ما. ما هر روز باید به کشورمان افتخار می کردیم، به سرداران سازندگی، به صنعت نفت، به سد های سیمانی و خاکی ... ما هر روز افتخار می کردیم.
ولی من تا سال ها یادم ماند، یک بار که سعی کردم مثل مردم خرمشهر مزه آبی که از لوله ها بیرون می آید را بچشم بر من چه گذشت؛ تا سال ها یاد من ماند ما آنجا هر روز آب معدنی می خوردیم، و به قیافه مردمانی که یک کوچه بی گرد و خاک نداشتند، نمی خورد شرکت نفت هر روز برای شان آب معدنی بفرستد؛ و من فکر می کردم داریم به آخرهای سی و پنج روزِ کِش آمده می رسیم ...
سال ها گذشت، تا 87، این بار برای راهیان نور برگشتم؛ باز هم نمی شد از آب شهر خورد؛ و واقعیت/حقیقت سوم خرداد هر دوبار برای من تکرار می شد؛ کسی برای آب نجگید، اما ...
***
25 خرداد 88، فکر کنم دیگر آخرش بود، صبح روز 35 اُمی بود که اندازه یک سال بر ما گذشت؛ افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند؛ برایم مهم نیست چه گذشت در این یک روز کِش آمده به اندازه ی یک سال که به خیلی ها ظلم شد، خیلی ها ظلم کردند، از دو طرف، اما آن روز داشتند از حوزه بسیج بالا می رفتند، از حصار های یک منطقه نظامی که آزادی و امنیت شان را وامدارش بودند؛ واقعیت/حقیقت سوم خرداد، همزمان که با تلفن اخبار حوزه می رسید مدام در برابرم تکرار می شد؛ می گویند 5-7 در برابر حوزه کشته شدند با حق تیر؛ و ایثارگر ترین بسیجی این سال برای من شد همان جوانی که بالای حوزه ایستاده بود؛ نمی خواست بزند ولی می خواستند بیایند تو؛ تو پُر از اسلحه، ... اگر آن ده ها اسلحه خارج می شد؟ اگر جنگ داخلی شروع می شد؟ ... آن بسیجی شد ایثار گرترین بسیجی این سال برای من؛ از آبرویش گذشت، از امنیت اش؛ تصویرش به عنوان جانی پخش شد، و او همه این ها را از اول می دانست، کم ترین کار این بود سلاح را زمین بگذارد و از خانه کناری بگریزد، بعدش سلاح های اتوماتیک در تعداد زیاد خارج می شد و اولین کشتار عمومی، بعد پاسخ متقابل، بعد پاسخ دیگری و ...، چیزی از ایرانی نمی ماند که بابای من امروز شب ها وقتی برایش سلفه می کند انگار تمام وجودش خراشیده می شود.
من به آن بسیجی بدهکارم؛ نگذاشت آنچه بابای من ریه اش را برایش داد، همه آن شهیدهایی که شام غریبان می رفتیم دم خانه شان برایش پَرپَر شدند، هر روز دو نفر از بچه های اطلاعات برایش لب مرز شهید می شوند، و مردم خرمشهر بعد سی سال هنوز بی آبی را تحمل می کردند و نمی خروشیدند، به دست نامَرد ها قربانی شود.
روز آخر، اندازه یک سال طول کشید ولی این بار شهر سقوط نکرد!