شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۳ مطلب در آذر ۱۳۹۱ ثبت شده است

افسوس که ایام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت

مطلوب همه جهان نهان است هنوز
دیدی همه عمر،‌ در گمانی بگذشت *

پیش‌نوشت.
این‌ نوشتار بی‌سوژه تنها روایت شخصی یک هفته عادی است؛ نه موضوع بحثی است نه چیز دیگری و تنها برای التزام به نوشتن در این وبلاگ نوشته‌شده‌است. اگر دانستن از هفته نویسنده برای شما جذابیتی ندارد از همین ابتدا شما را از خواندنش تنذیر می‌دهم.


نوشت.
هر چند تلاش کردم خود را ملتزم به هر روزه نوشتن کنم اما هفته قبل که در این باره شکست خوردم؛ روزهای خوشی که هر بار به نوشتن در شبش فکر می‌کردم با دیر رسیدن و خواب آلودگی پایان می‌یافت. هفته‌ای که گذشت به مدد فرجه میان کار‌های مجله و تعطیلی‌های میان هفته فرصتی برای سینما رفتن و تفریح و قرار گذاشتن بود.

هفته گذشته به دلیلی خرابی ماشین حاج‌خانوم، ماشین من در خدمت خانواده بود و بعد از مدت‌ها رفت‌وآمدهای متعددم را باید پیاده گز می‌کردم.

شنبه، باز کلاس طرح و تکرار اتفاقات مثل چهارشنبه گذشته بود که میانه‌ش برای رسیدن به پروژه مرمت که فردا باید تحویل می‌دادیم راهی شدم. سری به بچه‌های شفاف زدم و با آمدن محمدرضا (موحدنژاد) و قرض گرفتن موتور پولسارِ امیر(قربانی) راهی سعدآباد شدیم. از آنجا که لباس‌های گرم انباشته در کارتن پایین کمدم را حاج‌آقا همراه وسائل دیگر به تنکابن فرستاده بودند، پوششم یک تی‌شرت و کت بهاری بود، فکر می‌کنم وضعم سوار بر موتور بی‌کلاه در کوچه‌های ولنجک و پسیان روشن باشد. حتی گویی زلف‌های آدمی سوار بر موتور یخ می‌زند. هرچند به دلیل طولانی شدن کارهای اداری داخل مجموعه و البته آدرس دادن اشتباه سربازان داخل باغ دیر دفتر فنی را پیدا کردیم و اصل کارم برای فردا ماند؛ اما با محمدرضا اساسی در باغ گشت زدیم و کاخ سفید و آشپزخانه سلطنتی را هم دیدیم.

یکشنبه اما زودتر راهی کاخ شدم، اما جوابی که از دفتر فنی شنیدم این بود که پلان‌های کاخ‌ها را با ابلاغیه جدید حراست در اختیارمان نمی‌گذارند و این یعنی همه چیز رفت روی هوا. تماس با واسطه با استاد منجر به تغییر عنوان پروژه برای بار سوم شد که یک هفته دیگر کار را برای گرفتن نامه‌های دانشگاه تاخیر می‌انداخت. از کوچه‌های سعد آباد تاکسی کسی را سوار نمی‌کند، یادم بود روبروی باغ فردوس یک پیتزایی خاص هست که پیتزاهای ساندویچی‌ش را دوسه‌سال پیش تجربه کرده بودم. همین شد که پیاده آمدم ولیعصر، اما وسوسه آش‌فروشی میان راه و خوردن فالوده بعد از آن پیتزا را به وقتی دیگر موکول کرد. شب یکشنبه از یک قرار قهوه‌خانه نشینی با امید(محدث)، به جمع شدن با مجید(عزیزی)، نیکوخانم(همسر امید) و مهدی شریعتمداری(از فعالان وب) رسید[جمعیت ترک کردگان وبلاگستان]. قرار شد برویم فیلم پر حاشیه «من مادر هستم (ساخته جیرانی)» را ببینیم؛ سرگردان بودیم، سینمایی که رفتیم (حوالی پاسداران که من نمی‌شناسم و اسمش را یادم نیست) گفت بلیط فیلم تمام شده که البته بچه‌ها می‌گفتند برای از سر باز کردن گفته است، نهایتا بلیط فیلم «بی‌خود و بی‌جهت» تهیه شد. شام را تا زمان شروع سانس در همان نزدیکی در شعبه آواچی خوردیم و به شوخی با گیاه‌خواری مهدی گذشت؛ بالاخص اینکه پنیر پیتزای سبزیجاتش هم محصولی لبنی بود. فیلم به شدت واقعی و از این نظر موثر و اعصاب خُردکُن و پُراسترس بود. کمدی که می‌خندیدیم ولی عصبی و ناراحت می‌شدیم در حالیکه همه چیز در یک لوکیشن ثابت (خانه) اتفاق می‌افتاد.

حجم‌های تقاطع اشرفی نیایش

دوشنبه اما به جلسات دیدن بچه‌های تحریریه همشهری معماری گذشت که تا آن زمان بعضی‌هایشان را فقط تلفنی می‌شناختم و به دلیل فشردگی کار دیدارها را به بعد از انتشار مجله موکول کرده بودیم. مهندس مشهدی میرزا ی عزیز هم مهمان ما بود تا هماهنگی‌های لازم درباره همایش نشریه که درباره «فستیوال جهانی معماری» است را انجام دهیم (شرح کلی همایش در این شماره مجله آمده، چند روز دیگه تبلیغات شبکه‌ای هم آغاز می‌کنیم). صبح دوشنبه که پیاده می‌آمدم، بالاخره فرصت شد از مجسمه‌های فضای سبز تقاطع غیر هم‌سطح اشرفی-نیایش عکس بگیرم. اما هوا، بالاخص کنار و زیر پل به شدت آلوده بود،‌ دود و مه فضا را کِدِر و شفافیت مجسمه‌ها را هم گرفته بود. بعد از جلسات مجله با حامد و فاطمه‌خانم برای دیدن فیلم «من مادر هستم» که دیشب دیدنش حاصل نشد سینماگالری ملت قرار گذاشتیم. حوالی ساعت ۷وخورده ای رسیدیم؛ اما نهایتا برای سانس فوق العاده ۱۲وربع بلیط گیرمان آمد. برای برگشت راحت‌تر در میان زمان مانده برای برداشت ماشین به خانه رفتم (که در آن ساعت و مسیر سر راست بود ولی بعدا هیچ ماشینی در اتوبان عبور نمی‌کرد). حکایت فیلم مفصل است؛ هر چند خوش ساخت بود (هر چند به شدت رنج آور)، اما هیچ ربطی به مطالب گفته شده توسط منتقدین و انصار نداشت و خبری از چیزهایی مثل روابط ضربدری و ... نبود. نوشتن از فیلم و انصار را می‌گذارم برای یک مطلب مجزا. موقع بیرون آمدن باز هم «حودر» را دیدم که با دوستانش تا آخر تیتراژ در سینما نشسته بود و آخرین نفر خارج شد؛ دست دادم و خارج شدیم با رفقا. به شدت خوابم می‌آمد. رساندن حامد و فاطمه‌خانم چون با من صحبت می‌کردند سخت نبود؛ اما برگشتنم کابوس بود، انقدر که میانه راه وسط اتوبان برای ثانیه‌ای مغزم مختل می‌شد و خواب لحظه‌ای می‌رفت. قابل ذکر نیست که با چه استرسی رسیدم، درحالی که همزمان داشتم نیایش‌های اول و دوم «اِرا» را می‌شنیدم.
با همه توصیفات به نظرم فیلم‌های روی پرده این‌روزها دیدنی‌ند، انقدر دیدنی بوده‌اند که در یک هفته سه فیلم دیدیم.

سینماگالری ملت

سه‌شنبه قرار بود صبح‌ش سریع به چند جلسه بگذرد، برای غروب با مهدی و عرفان قرار گذاشته بودم؛ زمان مانده را بعد از دفتر خودمان به دفتر ضمائم همشهری و به نیت «اِم‌جِی» رفتم که به دلیل زودرفتن‌ش، دیدن و گفت‌و‌گو با میثم، برادر بزرگترش و مدیر ضمائم، گذشت. ساعتی به قرار مانده بود که میثم گفت باید برود، اجازه داد از کامپیوتر و اینترنت بی‌فیلترش برای آپدیت فیس‌بوک نشریه و ایمیل زدن استفاده کنم. اما درست سر زمانی که مهدی قرار بود دنبالم بیاید، قرار کنسل شد. دست از پا درازتر به خانه برگشتم.

چهارشنبه اما روز بهتری بود، صبح به کمی کار مخلوط در اتلاف وقت شبکه‌ای گذشت، اما عصر با سرباز محمد (ثقفی،‌ سردبیرسابق تریبون) و هم‌خدمتی‌ش حسام‌ (آبنوس) در کافه کراسه قرار داشتیم. اما پیش از آن وقتم در انقلاب برای خرید وسائل چاپ فاطمه و کتاب‌های آموزشی‌ش گذشت. به این بهانه فروشگاه «افق» را پیدا کردم که یکی از بهترین فروشگاه‌های لوازم‌التحریر و طراحی است که تا به حال دیده‌ام. در کنار برش‌های لیزری پرینتر سه بعدی (لایه‌ای) هم داشت که قیمت مناسبی داشت. کمی زودتر به کافه رسیدم و لیست حق‌التحریر‌های بچه‌ها را با گوگل درایو مرتب می‌کردم (چون هنوز روی ویندوز۸ جدیدم آفیس نصب نکردم). سوژه بحث‌مان با محمد و حسام سیاسی بود. محمد معتقد بود که نباید وارد حمایت از یک نامزد یا گروه انتخاباتی شد تا آزادی عمل انتقاد باقی بماند هر چند که اختلاف و مشترکاتی سر اینکه آیا می‌شود هم حمایت مصداقی کرد و هم مدعی بود داشتیم. بهرحال جمله اصلی نظر من این بود که این‌کار مثل کار ابوموسی اشعری، ما انگشتر را از دست کسی خارج کنیم، دیگران در دست دیگری کنند و بشود آنچه شده است و نابودی حیثیت کارآمدی حزب‌الله. بحث مفصلی‌ است که به تمامی گروه‌های دانشجویی و عدالتخواه ربط پیدا می‌کند و این هم سوژه ای برای مطلبی دیگر شد. بعد از رفتن محمد و حسام، همانجا با رضا (مدیرمسئول شفافمجید (مدیرمسئول روزنامه تهران امروز) و خانم آبنیکی (همسر مجید و سردبیر زن فردا) قرار گذاشته بودم. مدت‌ها بود همدیگر را ندیده بودیم؛ بالاخص بعد از دور شدن دفاترمان و تغییر خانه مجید خیلی کم هم را می‌بینیم.

و پنجشنبه که امروز باشد: دوستش نداشتم.


پانوشت.

* رباعی «گمان»؛ از دیوان امام خمینی (ره)

+‌ حیف که هنوز نتوانسته‌ام وقت مشخصی برای نوشتن اینجا خالی کنم. دوست دارم درباره چیزهای جدی‌تری بنویسم، اما نه با لحن ثغیل وبلاگ‌ قبلی.
+ لینکدونی وبلاگم را زین بعد دریابید، متعهدم هر روز به‌روزش کنم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی
روزی
خواهم آمد، و پیامی خواهم آورد.
در رگ ها، نور خواهم ریخت.
و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!
سیب آوردم، سیب سرخ خورشید.*

از بس شروع کرده ام و فراموش کرده ام و جا زده ام و نصفه مانده،
هراس دارم که اسمش را بگذارم شروع.
کاری که قصدش را کرده ام اصل نوشتن از روزمرگی ها، و احتمالا گاهی از شهر، معماری و باقی مقولاتی است که هر روز با آن مواجهم.
تجربه تفکیک محتوا در وبلاگ پیشینم امکان تجربه موفقیت وبلاگ اولم را گرفت، به قطع بخشی از آن تفکیک محتوا و اصرار بر جدی نویسی و تحریر مقاله بود. موقعیتی که خودمانی نگاری نوجوانانه م را ذبح کرد. با تمام این اوصاف هنوز قانع نشدم که وبلاگ پیشینم را تمام شده بدانم.
چقدر می شود جدی بود؟ همین می شود که دوسه ماه با عزم حرکت می کنی و نهایتا همه چیز خاک می خورد.
تطور اندیشه ها و افکارم در یک سال اخیر، تجربه جدیدم از درسم، دقت بیشترم به شهر و تمایل مجددم به وقایع نگاری شخصی و تجربه سیستم جدیدی که علی و دوستانش نوشته اند، از عوامل تولد اینجاست.

پانوشت:
* از: هشت بهشت، سهراب، شعر «و پیامی در راه»
  • محمدمسیح یاراحمدی