شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کار» ثبت شده است

دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • محمدمسیح یاراحمدی

نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • محمدمسیح یاراحمدی

به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر
*

من به ۹۱ یک تشکر اساسی بدهکارم، گمانم بعد از ده سال، یک سال کم دغدغه را طی کردم. ۹۱ خیلی سال خاصی نیست، اتفاقی با تاثیر بلند مدت نیافتاد، اما سالی به یاد ماندنی است.

آذر ۹۰ را در حالی می‌گذراندم که تازه از حج واجب برگشته بودم، و هر روزی که می‌گذشت اوضاع سخت‌تر می‌شد. اصلی‌ترین چیزهایی که از خدا خواسته بودم، با سرعتی فراتر از توان تحلیل من خراب و برعکس خواسته‌ام می‌شدند. ۹۰ در حالی پایان می‌یافت که با بزرگ‌ترین هراس‌های زندگیم مواجه شده بودم و اتفاق افتاده بودند. اینکه چه بودند، جایش اینجا نیست. اما هر چه بود، شکسته و تحقیر شده به سال جدید نزدیک می‌شدم. اوضاع مالی و کار هم به شدت خراب. دانشگاه، بدتر از همیشه. اما همین که دقیقا دعاهای برابر کعبه‌م این چنین بلافاصله معکوس می‌شدند حضور دست عادل خدا را یادآوری می‌کرد و همین آرامش بخش بود که چیزی که پیش می‌آید خیر است.

اما در حالی که خستگی و ضعف بر روی گُرده‌هایم سنگینی می‌کرد که بی‌نهایت نترس و بی‌خیال شده بودم. چیز‌هایی که نباید اتفاق می‌افتادند روی داده بودند و من هنوز نفس می‌کشیدم و اگر روال طبیعی طی شود هنوز سال‌ها از زندگی باقی مانده بود. این وضع، وزن وقایع را تهی می‌کرد، چنین بشود یا نشود؛ چه فرقی می‌کرد؟ بعد از هر واقعه‌ای فردایی وجود داشت و آدمی که بالاخره باقی مانده است و با هر توانی که برایش باقی مانده، توانی جز ادامه ندارد؛ و خدایی که دستش را در هر اتفاقی می‌توان دید. چه اطمینانی بالاتر از دیدن دست خدا؟

این ارمغانی بود که سال سخت ۹۰ در عوض رنج‌های مداومش من را با آن راهی سال جدید می‌کرد.

شروع ۹۱ با آغاز همکاری با مهدی صارمی‌فر همراه بود؛ مهدی به من لطف داشت و موقعیتی فراهم کرد تا سریع‌تر از فرایند رشد عادی در روزنامه‌نگاری جانشین سردبیر دانستنیها دیجیتال شوم. تجربه‌ای گروهی که حاصلش تبدیل نشریه‌ای ۸هزار تیراژی به ۱۸هزار تیراژی در ۴ماه بود. دانستنیها دیجیتال فرصتی بود که از باتلاق ذهن سیاست‌زده‌ام بیرون بیایم و به دوران پرشور و علمی‌تخیلی نوجوانیم برگردم، فضایی که برای خلاق شدن ذهنم به آن احتیاج داشتم. اما تصمیم عجیب همشهری برای تعطیلی نشریه همه ما را شوکه کرد.

با این حال یک‌ماه هنوز از این وضعیت نگذشته بود که همزمان با شروع سال تحصیلی آقای ابک اجازه داد دبیرتحریریه همشهری‌معماری باشم. ورای وجه روزنامه‌نگارانه و چیزهایی که از کار با ابک یاد می‌گیرم، همشهری‌معماری نقطه عطفی در رشته‌ام بود. این کار معماری را برایم از الویت چندم زندگی جلو کشید و فرصتی فراهم کرد تا به حرفه‌م جدی‌تر فکر کنم. زمستان در حالی سر می‌آید که به خودم و تیم همراهم اعتماد دارم که وضعیت همشهری‌معماری را ارتقا داده‌ایم و شماره زمستانی‌مان هم شماره متفاوتی بوده‌است.

تجربه دیجیتال و همشهری معماری، در کنار ادامه کار برنامه‌نویسی و فعالیت‌های سیاسی‌م، عملکردم را متعادل کرد. این روز‌ها باید کم‌کم برای انتخابات ۹۲ آماده شویم و در کنار دانشگاه و مراسم هفته معمار، بهار، فصل پرکار و سختی خواهد بود.

حال ۹۱ را در حالی تمام می‌کنم که ثبات روانی‌ و دوری‌م از پیچیدگی‌های عاطفی و روانی، فرصتی فراهم کرد تا بر خیلی چیزها پیروز شوم. تغییر عادت‌هایی که سالها توانش را نداشتم در این سال میسر شد. با توانی که در رهایی نسبت به وقایع به‌دست آورده بودم، سرعت رشدم زیاد شده است. پر از غرور و با به دست آوردن اعتماد به نفسی که سال‌ها از آن محروم بودم به استقبال ۹۲ می‌روم، کلی برنامه و امید برای سال جدید در سرم می‌چرخد، اما هنوز فکر می‌کنم یک چیز اساسی در زندگیم کم است: «معنا».

پی‌نوشت.
* به‌سوی‌ساحلی‌دیگر، از فاضل نظری

** روزهای پایان سال همراه شده‌است با وضعیت ناراحت کننده جدیدی که به شدت پیچیده و خارج از فهم من است، اما حس کردن دست خدا چیزی است که توان این را می‌دهد که رضایتم از کلیت سال گذشته را تحت شعاع قرار ندهم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار*

این واژه‌ها در حالی نوشته می‌شوند که در اتوبوس اسکانیا وی‌آی‌پی ساعت ۹:۳۰ چالوس تهران نشسته‌ام و از میان جنگل‌های سبز و سفید کوهستان البرز به سمت تهران می‌رویم. همسفر کناری‌م دارد با چسب، عینک شکسته‌اش را هم می‌آورد. چسب مایع همراهش بود، گویی این واقعه ای تکراری است. روبرویم پیرمردی با کلاه فرانسوی و زلف و ریش های بلند نشسته است و با دختران صندلی کناری‌اش بگو بخند دارد.
هر چند هنوز یک ماه به عید مانده، اما خنکای بهاری صبح در ماشین پیچیده است. هوای خوشی که در تمام مسیر نور تا چالوس در ماشین حمید و در امتداد دریا خواب آلودگی پس از یک شب پر هیجان را از سرم می پراند.
دیشب مراسم عقد حمید بود. من، حمید و حامد پسرعامو و تنها نوه های پسر حاج علی آقا هستیم. ذکر خاطره دیشب و رقص و شلنگ تخته هامان مفصل است. حامد که مومن ترینمان است بعد ده سال از عروسی خودش برای گرم کردن مجلس در میان سردی خانواده عروسی که از جدا بودن عروسی شاکی بودند، رقصید. و ابویم، حاج پرویز، چه ماهرانه کراوات‌های پسرهای فامیل را گره می‌زد. حاج خانوم کنایه می‌زد که آموزش‌های زمان شاه از یاد کسی نمی‌رود. دیشب به خانواده لرکروکمان (لر و ترک) یک عضو مازندرانی اضافه شد. بدعتی بود در ازدواج چند نسل یاراحمدی‌ها و بنیادی‌ها.
بهمنی که گذشت ماه پرکار و اضطرابی بود. تاخیرهای نویسنده‌ها و معماران در کنار سفر آمریکای حامد، مدیر هنری مجله، و تعدیل نیروی دفتر، شروع صفحه بندی های نشریه را عقب انداخته بود. برنامه ریزی کرده بودم که مثل شماره گذشته بعضی کارها را در هفته های آخر انجام دهم (با امتحانات و کارهای دیگر چاره‌ای جز برنامه‌ریزی موئین نیست) اما همه روی هم تلنبار شد و سه هفته مداوم تا نیمه شب در دفتر کار می‌کردیم. افزون بر این‌ها بهمن ماه امتحانات و تحویل پروژه‌هایمان هم بود. این وضعیت مجله موجب شد که از خیر ده واحد (و دوباره طرح) بگذرم، خصوصا که تحویل طرح همزمان با خروجی نشریه بود. البته از دست دادن درس‌ها خیلی ناراحتم نکردم، خصوصا که شماره قبل نشریه اندازه تمام سالهای گذشته دانشگاه یاد گرفته بودم. جشنواره فجر هم مشغله‌ای حاشیه‌ای بود. سایت جشنواره ققنوس را برای بچه های سینماانقلاب آماده کردم که شانس آوردم قبل از کارهای مجله تمام شد. از نظر گرافیکی خیلی شاخص نیست که البته مسئولیت من هم نبود، اما در کُدنویسی ش کارهای جدیدی را تجربه کردم. آنچنان پیچیده نیستن ولی قلق‌هایی در فریم ورک وردپرس داشتند تا بتوانم دایرکتوری‌های متفاوت را به هم وصل کنم. اما سایت فیلم دهلیز به تهیه کنندگی آسیدمحمود که باید تا قبل از اکرانش می رسید چند ساعت مونده به تمام شدندش مصادف شد با شروع کار مجله که لحظه برایم خالی نمی‌گذاشت. کار مجله که تمام شد پشت‌بندش نشستم پای کار سایت. همیشه کارهای ساده بدقلقی‌های خاص خودشان را دارند تا بیشتر طول بکشند. ولی این هم نهایتا تمام شد و سعی کردم تمام بخش‌های سایت به جز ارسال کامنت‌ها را ای‌جکس کنم. اما هنوز محتوای آن وارد نشده است.
دانشگاه یک هفته‌ای است شروع شده و فشار پایان ترم در تیرماه و خوشبختانه بعد از انتخابات ریاست جمهوری است. خروجی شماره بعد نشریه اردی‌بهشت است. تنها یک پروژه از چندماه پیش مانده و احتمالا سایت یک خیریه که باید برای وقت بگذارم. ایده‌م این است که تا حد امکان سختی‌های کم پولی ماه‌های آینده را تحمل کنم و پروژه دیگری نگیرم. صبح که برخاستم دیگر از استرس‌های هر روزه و بیدار شد همراه با وزوز پر حرفی افکار مختلف که مطالبات افراد و پروژه‌ها را یادآوری می‌کرد خبری نبود.
حالا که زودتر از بقیه راه افتاده‌م به سمت تهران تا به ختم برادر دوستی برسم. از پنجره که به کوه‌ها نگاه می‌کنم سرشار از حس رهایی و آرامشم. در میان این انبوه سبز حتی دوست ندارم دوست داشتن کسی این آرامش را متزلزل کند. دوست دارم هر هفته از استرس تهران فرار کنم، شاید آخر هفته بعد با دوستان برویم کیش.


پی‌نوشت.

* آرمانی(۲) از قیصر

  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی

من اصولا در کار کردن –همین طراحی وب سایت و ...- بر عکس تجار و گروه های خصوصی با دولتی ها و سیاسی ها توفیق نداشته ام (البته در این میان، یک مورد کار با مجید رفیعی استثنا است)؛ یعنی بیچاره می کنند آدم را؛ آن از اصلاح طلب هایش که به انتخابات که نزدیک می شوند و خرشان از یا پل می گذرد یا می افتد، می زنند زیر همه چی، آن از آن نماینده مجلس که پسرش با پرادو می آمد سر قرار، بعد سر 150هزارتومان چانه می زد و آخرش نصفه نیمه داد و رفت؛ آن هم از وزارت علوم که من را پیر کردند و آخرش هم هنوز خبری نیست؛
امشب که بیست و سی، در میانه گزارشش سایت مرکز بررسی های استراتژیک ریاست جمهوری، را نشان می داد که خالی است، و کلا دوتا پی.دی.اف رویش است؛ یاد یکی از همین تجربه ها، در سال کنکورم افتادم؛ آن زمان از سر شر و شور، به دفتر رجانیوز زیاد می رفتم؛ یک بار یکی از دوستان که مدتی در مرکز فعال شده بود سفارش یک سایت نیمه خبری برای آنجا را داد؛ یادم است، دور و بر 84-85 بود، که با 200-300 هزارتومان برایشان کار را انجام دادیم؛ پیش از آن یک سری صفحات استاتیک افتضاح روی سایت بود؛ اواخر سال 86 بود، که از روابط عمومی مرکز خواستندم و گفتند، می خواهیم سایت را نو نوار (نوا؟ نوار؟ من فکر کنم یک ربطی به  نوار دوچرخه دارد :دی) کنیم؛ مثل همیشه آن دوران، ما که کم سن و سال، خوراک زور شنیدن؛ هر طور شد، حاضر نشدند قیمت واقعی را قبول کنند، وکار با 400 هزارتومان برایشان انجام دادیم؛ قرار شد من سایت را در عوض ماهی 100 هزارتومان پشتیبانی کنم؛ این پشتیبانی علاوه بر امور فنی و تغییرات شامل این بود که ماهی دوبار بنده را بکشانند پاستور جهت آپلود مجلات که گویی خودشان از آن عاجز بودند، که ماشالله انقدر سرعت اینترنت شان در مرکز دولت زیاد بود! (دو تا دیش حرفه ای دیتا هم توی حیاط بیکار بود)، که فایل ها رو باید می بردم کافی نتی جایی آپلود می کردم. البته شش ماه گذشت و از آن حق پشتیبانی خبری نبود و اندازه دوبرابر آن صد هزارتومان هم خرج ماشین بنده شد؛ تا اینکه انقدر که امنیت شبکه داخلی مراکز دولتی زیاد است، و همه دستگاه ها ویروسی، از طریق اف.تی.پی متصل روی دستگاه ها، کُد هم آلوده شد و جماعت از سر عجله و آبرو ریزی، یک چند ده هزارتومان دادند به ما که فلانی یالا سایت رو درست کن آبرومون پیش رئیس جمهور رفت، می خواد گزارش رو بگیره فلان روز؛ و البته این آخرین پولی بود که به بنده رسید؛ با 700 هزار تومان طلب، وقتی با بی تجربگی متوجه شدیم، برادران، ریشو و ارزشمدار که حداقل آن یک راسته خیابان پاستور، از نفت چیزی کم نباید داشته باشد، حاضر نیستند پولمان را بدهند، خداحافظی کردیم و بر نگشتیم؛ اما در آن چند وقت هم خود آن دو بنده خدای روابط عمومی اخبار مرتب می زدند، هم نشریات مرکز بالا بود؛ ولی هر دفعه هم که سر می زدم به نظرم می رسید، فقط روابط عمومی مرکزشان فعال است، یک خانه بزرگ سوت و کور، که ذاکر اصفهانی بالای سرش بود و فکر کنم چیزی جز یک ژست و پوشش برای کارهای سیاسی نبود، که البته نمودش را در نزدیکی انتخابات 88 دیدم. آنطور که من فهمیدم، فعال ترین زمان کار مرکز، شب ها بود که دوستان وبلاگ نویس/روزنامه نگار، می آمدند جلساتی برگزار می کردند دور هم؛ و مقایسه این وضع، با استفاده از این پتانسیل در زمان هاشمی و خاتمی، جدی تاسف برانگیز بود.
بعد از چند وقت هم، که ذاکر اصفهانی که در ترشی مرکز استراتژیک انداخته بودند را برداشتند کردند استاندار اصفهان، و داوودی شد رئیس مرکز، و من که دیگر ارتباطی نداشتم؛ فقط دیدم کل آرشیو و سابقه و اخبار مرکز از روی سایت نیست شد! و این اعجوبه ای که می بینید از آن سر بر آورد؛ که آن سایت دومی که به خاطر قیمت کم و عجله شان با یک گرافیست غیرحرفه ای برایشان انجام دادم جلویش سالاری می کند!
بعد من نمی فهمم؛ این جماعت که همه در یک جناحند؛ واقعا حضور آرشیو اخبار مدیر قبلی و نشریات منتشر شده در زمانش چرا باید انقدر نگران کننده باشد؟ که حتی سایت باقی از دوران وِی را فِرت کنیم؟

پ.ن.
البته مطلعین امر الآن دارند به تجربیات نوجوانی من می خندند؛ چون رنج طراحی سایت رسمی، الان بالای دومیلیون تومان است؛ به ادارات و سازمان ها هم که می خورند جماعت، شم گرفتن حقشان از پول نفت گل می کند؛ یک رقم این سایت را ببینید، 26 میلیون تومان خرجش شده است! البته من بعد اینکه با همین جا کار کردم و با یک قیمت پایین، با خودم می گویم آقا دمشان گرم؛ ماشالله انقدر دولتی ها خوش حسابند؛ نصف پول را که به خاطر بالا پایین کردن های بروکراتیک و کارمند بازی شان از جانت می کشند؛ بعد انقدر هم طول می دهند ارزش پول نصف می شود. حالا، فرض کن یکی مثل من، که هم درس بخواند، هم کار کند، هم بخواهد اکتیویست باشد؛ وقت سر و کله با یک سری کارمند ته ریش دار کت شلواری شکم بر آمده می ماند؟

  • محمدمسیح یاراحمدی

Nutellaآقا این ها، بالاخص «علیض»، چند روز خفه کردند ما را انقدر «نوتلا» «نوتلا» کردند و عکسش را گذاشتند؛ حالا نه از این جهت که احساس کمبود کنیم؛  بل از رقابت شکمی، بعد از گذشتن شش روز از رژیم «آش» خانواده، که برای مهمان کردن خودم اقدام کرده بودم، در یخچال بقالی محل، یک نوتلای تک مانده جُستم، به 4500 تومان، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و خریدم.
ولی الآن از همین تریبون باید، فحش بدهم به هر چی مُد و غرب زدگی است؛ واقعا این جماعتی که چند روز است ما را خفه کرده اند از روایت این خوراکی همین شکلات های وطنی شوکوپارس را امتحان کرده اند که این چنین با حرارت از این شکلات ساده تعریف می کنند؟ حتما باید رویش انگلیس نوشته باشد که خوشمزه بشود؟ والله که همین کره های بادوم زمینی «پرآرین» صدها برابر از این کوفتی می چسبد و شب ها آدم را از غش کردن زمان کار نجات می دهد.
این قضیه رژیم شکستن هم این بود که، خانواده یک رژیم 14 روزه از آش های مختلف گرفته اند برای دفع سودای بدن، بنده که گرم مزاج ترین موجود خانه ام، حیاتم وابسته به رسیدن قند است؛ این را بگذارید کنار فورس کاری این چند روز، دیگر دو روز آخر کم آوردم؛ فقط دوبار وسط روز خوابم بُرد از اُفت قند، دیگر شورش کردم علیه این رژیم اجباری، به بقالی حمله بُرده و با میگوآماده، ایستک، نوتلا، کره بادام زمینی، چی پُف و کرانچی برگشتم؛ تا منبع انرژی مان برای حیات جُغدی تامین باشد.
***
این چند روز، به شدت فشار کاری زیاد است؛ ادیت های پایگاه تریبون دو هفته است معطل من است؛ پایگاه مسجد جمکران از سوی دیگر، که بالاخره امشب کدخام ش را تمام کردم و کار زیادی نمانده است. از سوی دیگر پایگاه یک شرکت دو ملیتی که کارش را به یکی از بچه های تیم سپرده بودم بعد چند ماه نصفه نیمه برگشت خورده به خودم و باید از اول و با عجله تمامش کنم. این هفته ها هم که هفته ی بستن مجلات عیدانه و آخر سال است، باید به چهار نشریه راه، دانستنی ها، ماه و آیه مطلب برسانم؛ که مطلب راه را ارسال کردم؛ یکی از مطالب ماه آماده شده است و یکی ش نصفه است؛ و فردا را باید به کوب به نوشتن مطالب بنشینم.

  • محمدمسیح یاراحمدی
raora

workshop.raora.net

گروه راورا، با همکاری چند نفر از بچه های کافه حزب الله در حاشیه جشنواره/نمایشگاه رسانه های دیجیتال کارگاه ها و نشست هایی برگزار می کند که به نظرمان به دردتان می خورد؛

کارگاه ها:

کارگاه «هجرت از خانه های کوچک» به درد آنهایی می خورد که از سرویس های رایگان خسته شده اند و می خواهند از نرم افزارهای مدیریت محتوا استفاده کنند، در این کارگاه نصب وردپرس روی هاست و کار با آن را یاد خواهید گرفتید.

کارگاه «آچار به دست!» برای آنها که به ویرایش قالب هایشان اصرار دارند مناسب است که برای درست کردن ابرو، چشم را کور نکنند؛ در این کلاس عناوین مهم HTML و CSS را خواهید آموخت تا بهتر قالب های تان را ویرایش کنید.

کارگاه «چلیک، کلیک!» را برای افزایش دُز تصویری وبلاگ تان حتما بروید، شیخ صراف که خود عکاس است، در این کلاس کلیات عکاسی دیجیتال و مطالب پیرامونش را آموزش می دهد.

یوسف عزیزی هم در کارگاه «کلاهت را سفت بچسب!» از امنیت شخصی در شبکه می گوید که دایم آی دی هایتان و کامپیوترتان هک نشود؛ و در «کمربند ها را محکم ببندیم!» برای آنها که از فضای اختصاصی برای پایگاه شان استفاده می کنند از امنیت پایگاه و هاستینگ خواهد گفت.

امیرحسین تهرانی هم در کارگاه «در محضر فتوشاپ!» فتوشاپ یاد خواهد داد و محمدمسیح هم در «بر فراز قله جوجل!» برای کاربران کمی تخصصی تر که با HTML/CSS آشنایی دارد یا کارگاه «آچار به دست!» را گذرانده اند از روش های فنی ارتقا رتبه در موتورهای جستجو و رنکینگ ها خواهد گفت؛ و در «جشنواره نصب» بهنام توکلی سخت ترین مرحله ورود به دنیای سیستم عامل کد باز را برای شما باز خواهد کرد، و با هم نصب لینوکس و همسایگی آن با سیستم عامل های دیگر را خواهید آموخت.

نشست ها (رایگان):

سعید تقوی در نشست «ورود به دنیای آزاد» از دنیای بدون مرض اپن سورس خواهد گفت که حتما با توجه به تشدید تحریم ها، پیوستن به سازمان تجارت جهانی و قانونی شدن کپی رایت دیر یا زود باید با آن آشنا شوید. همچنین نشست «چگونه سلبریتی شویم» را درباره ارتباط خلاق و جذب مخاطب در وبلاگستان از دست ندهید؛ حسین نصرآبادی هم در نشست «تخته شیشه ای» به صورت کاربردی از کار با نرم افزارهای آموزش آنلاین و الکترونیکی خواهد گفت.

  • محمدمسیح یاراحمدی

رفیق؛ زمان خیلی سریع می گذرد ها! فکر کن من سه روز تا دوشنبه که درس پنج واحدی ام است وقت دارم، بعد امروز را خواستم کُدهای یک کار را اصلاح کنم، دو تا مطلب برای دانستنی ها بنویسم و یک مطلب برای همشهری ماه، تا ساعت 8 شب آن کُدزنی وقتم را گرفت، چهارساعت بعدیش هم جدی توان کار نداشتم، الآن هم که نشسته ام پای دستگاه جدی خوابم می آید، هر چند این توانایی را پیدا کرده ام که تا صبح بیدار بمونم و بنویسم ولی منطقی نیست چون فردا صبحم را از دست می دهم، در حالی که راندمانم تا صبح کمتر است؛ البته گاهی که فورس کار (چون امروز) زیاد است وموعد تحویل دارم مجبورم این کار را بکنم. اما این بار ترجیح می دهم نیم ساعت بازی کنم، بعد بخوابم و صبح مطالب را بنویسم.

ضمنا:
+ شماره چهارم دانستنی ها روی دکه است، یک گزارش از علامه حلی، یک مطلب دوصفحه ای درباره ی مگاپروژه ی برج بیونیک شانگهای، و چهار صفحه هم کارگاه و ترفند از من در این شماره هست.
+ این قالب جدید سایت عدالتخواهی خواهد بود که نسخه تغییر یافته سایت برخیز است؛ البته با دامنه اصلی جنبش عدالتخواه بالا خواهد آمد؛ ولی شما می توانید یواشکی کمی زودتر ظاهر جدید سایت را ببینید.

  • محمدمسیح یاراحمدی
بیست و اندی روز از تحویل کار گذشته، پول بچه ها را از جیب داده ام؛
کلی تغییر داده اند روی سایت، طرح پذیرفته شده 70 درصد تغییر کرده!؛
حالا به من می گوید کار انتخاباتی نکرده ای برادر، توی بازار نیستی؛
بهش می گویم من تو این ماه چهارتا کار دیگه کرده ام، سر پولش این طور نکرده اند؛
ولی می خواستم داد بزنم، کار انتخاباتی کرده ام، با نامرد کار نکرده ام؛
شما قبلش اینطوری هستید بعدش می خواید چه کنید.
  • محمدمسیح یاراحمدی