
خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم۱
سفر حج واجب بد عادتم کرده و این توقع را ایجاد کرده که بعد از هر مناسک یا سفر طولانی مذهبیای تغییر خاصی در روند زندگی اتفاقی بیافتد؛ در حالی که همچین اتفاقی نه پس از حج و اربعین پارسال افتاد و نه پس از پیادهروی اربعین هفته گذشته. علیرغم حال خوش سفرها بعد از برگشت همه چیز بر مدار قبلیش میچرخد. در واقع چندماهی است که بخش عمدهای از سوزاندن زمان روزانهم به بالا-پایین کردن صفحات فیسبوک و پلاس میگذرد بیآنکه مطلبی آنچنان سر شوقم بیاورد یا اصلا بدانم دنبال چه چیزی هستم. گمانم نکته کسالتبار ماجرا دقیقا از همین نداستن چیزی است که دنبالش باید بگردم.
اتفاقات زیادی در روند چندسال اخیر افتاده که اوضاع به اندازه دوران دبیرستان و سالهای اولیه دانشگاه جذاب نیست. ورای درستی یا نادرستی اهدافی که داشتم در آن سالها اولا میدانستم چه میخواهم و ثانیا بیپروا و بدون محافظهکاری به دنبالش میدویدم. این وضعیت نه ناگهانی که در یک سیر آرام هر روز کمتر میشود.
پیچیده شدن وضعیت زندگی به دلیل عدم مطابقت وضعیت فعلیم با توقعات استاندارد خانواده و جامعه من را سر دوراهی پرفشاری قرار داده است. تقریبا دو سال پیش خودم را قانع کردم که علیرغم علاقه و عطش شدیدم به مسائل سیاسی کمی از فعلیت در این ماجرا بکاهم؛ هرچند رویداد انتخابات ۹۲ موقتا این موضوع را رقیق و تا حدی به تعویق انداخت ولی در نهایت همان شد. گذشت تا ماجراهای استعفا از همشهریمعماری که پس از آن هم تصمیم گرفتم عجالتا از کار کردن هم پرهیز کنم. روزنامهنگاری را کنار گذشتم و از برنامهنویسی هم ماههاست پرهیز دارم. سه ماهی هم میشود که دیگر خبری از فعالیتهای گروهی معماری نیست.
حال چند ماهی است که در حالی که نه کار میکنم نه فعالیت خاصی دارم به گمان خودم و اطرافیان قرار بوده است خودم را وقف دانشگاه و خروج از این وضعیت غیراستاندارد کنم. اما نتیجه این احساس تنگینفس این ایام است؛ بعد از کنار گذاشتن کار در یک سراشیبی فروپاشی افتادهام؛ روحیه اکثر کارها را از دست دادهام؛ خواندن متون کنکور و یا سر کلاس رفتن هم به تبدیل به یک پرهیزکاری رنجآور و کاملا بیفایده شده است.
از دو سه روز پیش تلاش داشتم ذهنم را جمع کنم و فکری به حال این وضعیت آشفته کنم. در اولین حرکت در راستای همان استانداردسازی، زمانبندی ایدهآل استاندارد بودن را نوشتم؛ اینکه کِی بالاخره میخواهم درسم را تمام کنم؛ کی تکلیف وضعیت سربازی که مثل طناب دست و پای همه ما ذکور مشمول را بسته مشخص کنم؛ کِی برای تحصیلات تکمیلی اقدام کنم؛ اگر برای دانشگاههای داخلی اقدام کنم چطور، اگر برای خارج رفتن باشد چگونه. و همینطور دهخط با احتساب سن و سال شمسی نوشتم. نتیجه کابوس بود و چیزی درونم فروپاشید. نه تنها بر اساس این برنامه تازه از ۳۲-۳۳ سالگی وقت نفس کشیدن پیدا میکردم که اگر اصل را همین قاعده استاندارد در نظر بگیرم چهارسال از زندگی عقبم. فکری شدم و مدام به خودم میگفتم یعنی واقعا من چهارسال از زندگی را ریختم در زبالهدان؟ اینطور است اوضاع؟
فکر میکنم کل ماجرا درباره این است که اصلا به همه اینها چطور نگاه کنیم؟ وقتی دلائل، اهداف و آرمانهایی که آن سهچهارسال برایش صرف شدهاند جایگاهی نداشته باشند معلوم است که تعبیری جز در زبالهدان ریختهشدنشان نداشته باشم. هراس بعدی میتواند این باشد که همین آدم در ۳۲سالگیش بایستد و تمامی این فرایند استاندارد شدن را بنگرد و فکر کند کل زمانش به زبالهدان رفته.
مسئله فقط زمان نیست؛ مثال میزنم نگارنده فردی برونگراست. مدتها بخشی از جذابیت و فرحبخشی نوشتن برایش همین حدیث نفسگویی بودهاست. یا همین خوشگذرانیها و همنشینیهایی که با رفقا داشته و این روزها به شدت کمش کرده است. حالا همین آدم به تبعیت از یکی از اهدافش نسبت به خود معمولش به شدت در بیان مسائل محافظه کار شده است؛ اگر این دوسه نوشته اخیر را در نظر نگیریم مدتهاست حدیث نفس ننوشته است. خوب حالا اثر این فشار روانی را میگذاریم در کنار اینکه همین فرد این هدف را گذاشته کنار و دارد در مسیر استاندارد شدن تلاش میکند. یعنی یک فشار روانی بیهود و عبث.
انگار که خودم را گذاشته باشم در منگنه؛ میان آنچیزهایی که میخواهم و دوست دارم و آن چیزهایی که از من توقع میرود و علیالقاعده استاندارد است. و حالا که اینها را نوشتم حالم از نیمساعت پیش بهتر است؛ بالاخره بعد از چهار روز میخواهم بشینم اتاقم را مرتب کنم و بعد برای خودم چیزهایی که دوست دارم را لیست کنم ...
پینوشت.
۱. از: غزل ۳۵۰ حافظ
۲. تصویر بالا اثری از: لوئیس آلوِس