شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • محمدمسیح یاراحمدی

سردرگمی

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم۱

سفر حج واجب بد عادتم کرده و این توقع را ایجاد کرده که بعد از هر مناسک یا سفر طولانی مذهبی‌ای تغییر خاصی در روند زندگی اتفاقی بیافتد؛ در حالی که همچین اتفاقی نه پس از حج و اربعین پارسال افتاد و نه پس از پیاده‌روی اربعین هفته گذشته. علی‌رغم حال خوش سفرها بعد از برگشت همه چیز بر مدار قبلی‌ش می‌چرخد. در واقع چندماهی است که بخش عمده‌ای از سوزاندن زمان روزانه‌م به بالا-پایین کردن صفحات فیسبوک و پلاس می‌گذرد بی‌آنکه مطلبی آن‌چنان سر شوقم بیاورد یا اصلا بدانم دنبال چه چیزی هستم. گمانم نکته کسالت‌بار ماجرا دقیقا از همین نداستن چیزی است که دنبالش باید بگردم.

اتفاقات زیادی در روند چندسال اخیر افتاده که اوضاع به اندازه دوران دبیرستان و سال‌های اولیه دانشگاه جذاب نیست. ورای درستی یا نادرستی اهدافی که داشتم در آن سالها اولا می‌دانستم چه می‌خواهم و ثانیا بی‌پروا و بدون محافظه‌کاری به دنبالش می‌دویدم. این وضعیت نه ناگهانی که در یک سیر آرام هر روز کمتر می‌شود.

پیچیده شدن وضعیت زندگی به دلیل عدم مطابقت وضعیت فعلی‌م با توقعات استاندارد خانواده و جامعه من را سر دوراهی پرفشاری قرار داده است. تقریبا دو سال پیش خودم را قانع کردم که علی‌رغم علاقه و عطش شدیدم به مسائل سیاسی کمی از فعلیت در این ماجرا بکاهم؛ هرچند رویداد انتخابات ۹۲ موقتا این موضوع را رقیق و تا حدی به تعویق انداخت ولی در نهایت همان شد. گذشت تا ماجراهای استعفا از همشهری‌معماری که پس از آن هم تصمیم گرفتم عجالتا از کار کردن هم پرهیز کنم. روزنامه‌نگاری را کنار گذشتم و از برنامه‌نویسی هم ماه‌هاست پرهیز دارم. سه ماهی هم می‌شود که دیگر خبری از فعالیت‌های گروهی معماری نیست.

حال چند ماهی است که در حالی که نه کار می‌کنم نه فعالیت خاصی دارم به گمان خودم و اطرافیان قرار بوده است خودم را وقف دانشگاه و خروج از این وضعیت غیراستاندارد کنم. اما نتیجه این احساس تنگی‌نفس این ایام است؛ بعد از کنار گذاشتن کار در یک سراشیبی فروپاشی افتاده‌ام؛ روحیه اکثر کارها را از دست داده‌ام؛ خواندن متون کنکور و یا سر کلاس رفتن هم به تبدیل به یک پرهیزکاری رنج‌آور و کاملا بی‌فایده شده است.

از دو سه روز پیش تلاش داشتم ذهنم را جمع کنم و فکری به حال این وضعیت آشفته کنم. در اولین حرکت در راستای همان استانداردسازی، زمان‌بندی ایده‌آل استاندارد بودن را نوشتم؛ اینکه کِی بالاخره می‌خواهم درسم را تمام کنم؛ کی تکلیف وضعیت سربازی که مثل طناب دست و پای همه ما ذکور مشمول را بسته مشخص کنم؛ کِی برای تحصیلات تکمیلی اقدام کنم؛ اگر برای دانشگاه‌های داخلی اقدام کنم چطور، اگر برای خارج رفتن باشد چگونه. و همینطور ده‌خط با احتساب سن و سال شمسی نوشتم. نتیجه کابوس بود و چیزی درونم فروپاشید. نه تنها بر اساس این برنامه تازه از ۳۲-۳۳ سالگی وقت نفس کشیدن پیدا می‌کردم که اگر اصل را همین قاعده استاندارد در نظر بگیرم چهارسال از زندگی عقبم. فکری شدم و مدام به خودم می‌گفتم یعنی واقعا من چهارسال از زندگی را ریختم در زباله‌دان؟ اینطور است اوضاع؟

فکر می‌کنم کل ماجرا درباره این است که اصلا به همه این‌ها چطور نگاه کنیم؟ وقتی دلائل، اهداف و آرمان‌هایی که آن سه‌چهارسال برایش صرف شده‌اند جایگاهی نداشته باشند معلوم است که تعبیری جز در زباله‌دان ریخته‌شدنشان نداشته باشم. هراس بعدی می‌تواند این باشد که همین آدم در ۳۲سالگی‌ش بایستد و تمامی این فرایند استاندارد شدن را بنگرد و فکر کند کل زمانش به زباله‌دان رفته.

مسئله فقط زمان نیست؛ مثال می‌زنم نگارنده فردی برون‌گراست. مدت‌ها بخشی از جذابیت و فرح‌بخشی نوشتن برایش همین حدیث نفس‌گویی بوده‌است. یا همین خوش‌گذرانی‌ها و هم‌نشینی‌هایی که با رفقا داشته و این روزها به شدت کمش کرده است. حالا همین آدم به تبعیت از یکی از اهدافش نسبت به خود معمولش به شدت در بیان مسائل محافظه کار شده است؛ اگر این دو‌سه نوشته اخیر را در نظر نگیریم مدت‌هاست حدیث نفس ننوشته است. خوب حالا اثر این فشار روانی را می‌گذاریم در کنار این‌که همین فرد این هدف را گذاشته کنار و دارد در مسیر استاندارد شدن تلاش می‌کند. یعنی یک فشار روانی بیهود و عبث.

انگار که خودم را گذاشته باشم در منگنه؛ میان آن‌چیزهایی که می‌خواهم و دوست دارم و آن چیزهایی که از من توقع می‌رود و علی‌القاعده استاندارد است. و حالا که این‌ها را نوشتم حالم از نیم‌ساعت پیش بهتر است؛ بالاخره بعد از چهار روز می‌خواهم بشینم اتاقم را مرتب کنم و بعد برای خودم چیزهایی که دوست دارم را لیست کنم ...


پی‌نوشت.
۱. از: غزل ۳۵۰ حافظ
۲. تصویر بالا اثری از: لوئیس آلوِس
  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی

وقتی محافظه کار می شوی، یک زمان هایی هست وضع انقدر آزار دهنده (یا چندش آور یا هرچی) هست که می خواهی از یک جایی، موقعیتی، وضعیتی بکنی بری بیرون؛ و تنها دلیلی که این کار رو نمی کنی اینه که نمی دونی بعدش کجا می ری.
قوانین این وضع ناخوشایند را بلدی و قابل پیشبینی است؛ ولی خروج موقعیت قابل تصویری نیست.
پس صبر می کنی، صبر می کنی شاید یک روز بفهمی آن ور دیوار چیست، بعد خَلّص.

  • محمدمسیح یاراحمدی

نمی دونم برای همه همین قدر طول می کشه بفهمند؛ یا من یکم دوزاری م کج بوده؛
که دنیا (و ملحقاتش) همیشه به پیش می ره، و همیشه یک سری بهش اضافه می شن، و یک سری کم؛ و هر لحظه یک لحظه بکر است؛
یعنی هر بار که به هر لحظه، فعالیت، اجتماع و ... وارد می شی، موقعیت جدیدی است که می تونی توش رشد یا سقوط کنی؛ و در عین حال اگر امروز از این لحظه، فعالیت، اجتماع و ... خارج بشی، لزوما اتفاق خاصی نه برای خودت، نه برای دنیا (در یک نگاه بالاتر) نمی افته.
پس نه عجله ای لازمه، نه حرصی، نه اجباری؛
سخت نگیر، چیز خاصی رو از دست نمی دی، وقتی وظیفه اصلی «خوب بودنه».

  • محمدمسیح یاراحمدی

نمی دانم این یک اتفاق ناگوار و آزار دهنده است، یا نشانه سختی از یک موقعیت جدید و حتی خوب، اینکه مدام زیر ذره بین آدم های مختلف باشی، با هر اتفاقی بسیاری از تو توقع پاسخ گویی داشته باشند؛ بهرحال وسط سختی تکراری روزها، کم کم دارم به این فشار عصبی هم عادت می کنم.
***
تا کِی قرار است درباره احمدی نژاد سکوت کرد، می خواهیم وقتی تازه اتفاق اصلی افتاد بگوییم چه خبر بوده؟
***
بعد از (بیش از یکماه) یک ماه بالاخره وقت کردم به داشبورد وبلاگم سر بزنم، 93 کامنت منتشر نشده مانده است؛
این یک ماه به صورت مداوم به جبران عقب ماندگی درس های دانشگاهی و کارهای گروه «راورا» گذشت که تقریبا 5 پایگاه را تمام کردیم.

  • محمدمسیح یاراحمدی