لرزش قلبی به مدام،
پاسخی مبهم و رسمی،
و مردی که جان تازه میگیرد،
با نسیم خنکی که میآید.
- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۹۴ ، ۰۷:۳۸
فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه میکند؛
به گمانم فقیه هیچوقت عاشق نبود؛
و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
که افوضُ امری الی الله...
دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطهاش با پسرش گفت که جز صبحها نمیبیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگهایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبحها و روزهای تعطیل میدیدم. هراس این اقبال، هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانوادهام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیامرسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمیتواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانهش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانهمان را؛ که میرسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز میکشم...
نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروسشان آنها را بار گاری میکردند و میکشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» میخوانند؛ و حالا بعد از سالها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده میشود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را میشنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده میشود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربههای متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیمگیریها و همچنین تکپری و تکروی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُردهام باشد. همین الآن که اینسطور را تحریر میکنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامهمان رها شدهام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامهای که سردبیریاش میکنم (همشهریمعماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عینحال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راهاندازیاش هستیم نزدیک میشویم. اینها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُردهکار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامهنویسی خُرد را هم حساب نمیکنم.
نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمیرسم یا اینکه آنطور که میخواهم انجامشان نمیدهم؛ در امور مربوط به کسبوکارهای پروژهای هم مجبورم پروژههای کمتری بپذیرم. سالها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشتههای مختلفی که کار کردهام (و احتمالا بعد از چندسال رها کردهام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شدهام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایدهای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.
تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیکتر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگهداشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیتها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایدهپردازی میکنم؛ ایدههایی که میتوانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه میدارم و هیچ وقت به فعل نمیرسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدتها به سرم افتاده که از این مرکب بیاعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیدهام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.
امروز میان فیشهایی که نوشتهام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی میشناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری میکنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.
شهید غلامعلی پیچک میگوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمیترسیم؛ از انحراف میترسیم!»
مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست
از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.
حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متنهای تکمیلشده و نگهداشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم.
بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیادهرویهای بیش از دهساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابانها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که میخواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سالها دستچین شدهاند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیدهاست. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشتهام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصیم، اعم از رابطهم با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعفهای خودم را بهتر بشناسم.
حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربهها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.
امروز رُم را هیچ ندیدم،
در برابرم، همه تو بودی،
تو که ...
تو که ...
تو ...
رکوعها را طولانی میکنم؛
تا بهانهها کِش بیایند...
شب،
اشک،
مردی که در غمی تاریک غرق میشود.
[
تمام قصهها،
تمام نغمهها،
تمام فصلها،
همه تمام شدهاند.
وقت لالایی توست.
]
*دیالوگهای بیاننشده
این یادداشت را به مناسبت روز خبرنگار نوشتم؛ هرچند که دیروز باید منتشر میشد ولی به دلیل مشغلهها و جشنهای روز گذشته نوشتن و انتشارش به امروز موکول شد؛ مطول و مفصل شد و نگارش اندیشه سیال ذهنم به متن جدیای رسید که ترجیح دادم با تقطیعش از چند روز آینده به عنوان وقایعنگاری تحلیلی روزنامهنگاری اصولگرایانه به آن بپردازم.
یکی از آثار نمایشگاه کامران دیبا (معمار و هنرمند شهیر ایرانی)
با عنوان: «خبرهای خوب، خبرهای بد، چیز جدیدی نیست»
کدام خبر؟ کدام خبرنگار؟
وقتی میخواهم به مناسبت روز خبرنگار بنویسم، اولین مواجهه با موضوع دقیقا خود این واژه «خبرنگار» است که نیابت از جمیع اهل رسانه، از مدیر رسانهای تا روزنامهنگاران مولد محتواهای غیر خبری به کار میرود. در جلسات جشنها مینشینی و ذکر تحسینهای مبالغهآمیز اهل قدرت و ثروت را درباره این قشر میشنوی که از رشادتها و ایثارهای این صنف میگویند. خودت را میشناسی، همکاران و همصنفیهایت را هم میشناسی و نَفس را خنده میآید از این تمجیدشان. نسل خبرنگاران میدانی این شهر ته کشیده، قلندرهای این جمع هم اگر در کوچه خالی فریاد میکشند پشتشان را گرم کردهاند به گندهلات برزن و قدارهکشیشان هم نه از میانه میدان که از پشت لپتاپ معززشان برادکست میشود به اهل نظر و مطالعه. نویسنده و خبرنگار که هیچ، عکاسهای خبری اساسی این ملک به زیر عدد انگشتان دست ریزش کردهاند؛ محاسبه ساده است، از خیل مدعیان شهر چند نفر از رفقا را سراغ داریم که برای نشر محتوا راهی سوریه و عراق شده باشند؟ کشمیر و نیجریه و فلان و بهمان پیش کش. طول محاسن و تعدد حبههای تسبیحهایمان خلقالله را شرمنده کرده، آن وقت نفیسه کوهنورد از راس جبهه شیعیان علیه تکفیریها نشر خبر میکند.
از اطاله کلام بگذرم؛ امسال اولین سالی بود که بعد از هفت سال کار رسمی رسانهای در رسانههای مکتوب به جشن و مراسم گرامیداشت روز خبرنگار دعوت شدم؛ و البته عجب دعوت شدنی! در روزنگار دیشب نوشتهام که از هر دو جشن، بهره مادیای بردهام که از خطر چشم زخم که گریبانگیر حقیر است از ذکر جزئیات ماوقع پرهیز میکنم.
اصالت وبلاگنویسی
این دعوتها بهانهای شد که دوباره به هویت شغلی و صنفی خود (حداقل یکی از مشاغل چهارگانهام) فکر کنم؛ یا فرهنگستان کمکاری کرده، یا لغتنامه ذهن حقیر از قلت مطالعه نم کشیده؛ وگرنه باید برای این روز واژه بهتری از «خبرنگار» میجستم. از این جماعت اهل قلم و رسانه، دیگر حتی همان «نگاشتن و نبشتن»اَش را هم نمیتوان مخرج مشترک گرفت. نه دیگر مثل قبل عمده اهل رسانه، اهل «خبر»ند، که بخش زیادیشان در حال تولید محتوایی هستند که به درد سرگرمی خلقالله بخورد یا به درد دین و دنیایشان؛ و نه دیگر همه آنها به مدد رسانههای تصویری اهل «نبشتن»ند. شاید بسط نگاشتن به جمیع روشهای ثبت، تنها ما را در همین مستند کردن اندیشهها مشترک کند.
البته گمان حقیر این است که ابتدای امر اتفاقا مبدع درج این نام در تقویم دقیقا منظورش به اهالی خبر بوده است که بخش محدودی از آنها جور جمیع اهل رسانه را کشیده و فخر اهل قلم و تصویر بودند؛ با این حال با تنگ آمد قافیه و خطر انقراض آخرین بازماندگان این طیف، کار به بسط ماجرا به جمیع اهل رسانهها کشیده شده است.
اما حتی در این میان، از میان عناوین از خبرنگار تا روزنامهنگار، حقیر همچنان ترجیح میدهم همان «وبلاگنویس» سادهای باشم که اصالتش متکی به خویشتن است؛ فارغ از محدودیتهای رسانههای عمومی و آزاد از انگیزههای مادی و شبهمادی عرصه رسانههای رسمی. من شجاعت نوشتن را ابتدا از خصلت برونگراییم و سپس از تجربه این بستر رسانهای کسب کردم؛ تا روزی که اولین خط از مکتوباتم در رسانهای رسمی منتشر شود شاید سهچهارسالی طول کشید. تا سالها (شاید تا همین سه سال پیش که پاگیر عرصه قحطالرجال رسانههای معماری شوم)، علیرغم فعالیت جدی در رسانههای مختلف به همان هویت و رسانه کوچک وبلاگیم شناخته میشدم. البته از این موضوع پیش از این در پویشی نوشتهام.
تشکیلات رسانهای: بهانهای برای وقایعنگاری تحلیلی
وبلاگنویسی و آشنایی با حلقهای از جماعت روزنامهنگار/وبلاگنویس، بهانهای بود که اولین تلاش برای نوشتن را از همین موضوع (وبلاگنویسی) آغاز کنم. حسین قربانزاده (سردبیر این روزهای همشهری)، آن زمان سردبیر روزنامه حزبالله بود و رفیقِ رفیق ما دبیر بخش بینالمللش، دیدار ایشان بهانهای شد برای باز شدن پای ما به تحریریه محقر آن روزنامه و ابراز تمایل برای نوشتن در این باره در صفحات فرهنگی روزنامه. بگذارید یک اعتراف کنم، من متنهایی در این باره نوشتم؛ نمیدانم چرا، اما منتشر نشد. با این حال این اتفاق آشنایی با این دوستان آنقدر برایم دلنشین بود که رندانه بارها روزنامه حزبالله (خدا بیامرز) را به عنوان اولین رسانهای که برایش قلم زدم در رزومههایم ذکر کردم.
پس از آن هم تقریبا همین بود؛ چند مطلب سیاسی در سایتهای خبری را اگر فاکتور بگیریم که آنها هم دور از این ماجراها نبود، آغاز نوشتنم در نشریه راه و پس از آن گروه مجلات همشهری هم، گره خورد به موضوع محافل وبلاگنویسی و بعد هم ماجراهای وبلاگ پربرکت تحصن فرودگاه امام(ره) هنگام جنگ ۲۲روزه و نوشتن از این دست ماجراها.
اینها را تعریف کردم که برسم به اصل ماجرا. در همین اثنا تبریک و بحثهای خبرنگاری و روزنامهنگاری، چند روز پیش دوباره بحث تیم و کادر گروه مجلات همشهری در جمعی مطرح شد که من را بر آن داشت که به بهانهای از دو تجربه متفاوت در دو تشکیلات رسانهای بنویسم: نشریه راه (و کار با مدیر نوعی: وحید جلیلی) و گروه مجلات همشهری (و کار با مدیر نوعی: سیدمجید حسینی).
من با هر دوی این عزیزان کار کردهام؛ در واقع وحید جلیلی کسی بود که با اجازه نوشتن به من (و بسیاری از رفقای همسن و همتیپم) در مجله راه، شجاعت نوشتن در رسانه مکتوب را به ما داد. شجاعتی که به سرعت این اعتماد به نفس را به من داد تا در پنجره و بعدها در نشریات متعدد گروه مجلات همشری قلم بزنم. بعد از مدتی هم که به واسطه آشنایی با محبوبه سربی و بعد مهدی صارمیفر در گروه مجلات ماندگار شدم. هرچند به دلیل عمر کوتاه مجله راه، به دلیل مشکلات مالی و البته مشغله وحید جلیلی، مدت همکاری مستقیم من با او زیاد نبود؛ ولی به واسطه رفتوآمدها و فعالیتهای غیررسانهای به کفایت در جریان امور تشکیلات دفتر جبهه فرهنگی انقلاب و حسینیه هنر بودم.
در همین اثنا و ایام، مجید حسینی هم بعد از مدیریت شهریاران جوان و مدتی مشاورت رسانهای شهردار، به مدیریت گروه مجلات همشهری پس از علی قنواتی رسید. من که در اواخر دوره سردبیری ارشد علی قنواتی به مجموعه همشهری وارد شده بودم، در تمام دوره مدیریت مجید حسینی در گروه مجلات همشهری، به عنوان نویسنده حقالتحریر(جوان، آیه و ماه)، دبیر صفحه (دانستنیها) و جانشین سردبیر (دیجیتال) مشغول به کار بودم؛ پس از برکناری وی هم دبیرتحریریه و سردبیر (معماری) شدم.
به گمان خودم این تجربه نزدیک کاری و رفاقتی با هر دو عزیز، موقعیت خوبی برای تحلیل و مقایسه دو نوع متفاوت از مدیریت در رسانههای اصولگرا و متصل به منابع مالی غیرخصوصی را فراهم میکند؛ دو نوع مدیریتی که همواره از طرف افراد مشارکتکننده در هر کدام نسبت به یکدیگر نقدهای جدی وارد میکنند و هر دو تشکیلات یا خروجیهایشان از مجموعههای پر حرفوحدیث و مورد بحث هستند. گمان نمیکردم این کتابت اندیشه شناور در ذهنم به این سطور جدی بیانجامد؛ آن را کامل کردم و بعد از ارائه پیش از انتشارش به چند رفیق، حاصل مشورتها این شد که ادامه این متن که به سطوری جدی و مفصل انجامید در همینجا تقطیع کنم. متن بریده شده بهانهای است تا در چند پست آینده نه تنها به وحید جلیلی و مجید حسینی، بلکه به تاریخ چند دوره و محفل مهم از روزنامهنگاری اصولگرایانه/حزباللهی بپردازم. تا به این ساعت مقرر کردهام که در ادامه، علاوه بر این دو نفر، به تجربه سوره/روایتفتح و آوینی، مهر و میرفتاح، دهنمکی و انصارحزبالله و نشریات یالثارات و فکه و ...، زائری و خانه روزنامهنگاران جوان و همشهری محله، قنواتی و همشهری مجلات و چند مجموعه فعال این ایام بپردازم. امید اینکه عمر و توفیق این کار فراهم باشد.
قبل از نوشتن دوباره کمی با قالب وبلاگ ور رفتم؛ توانستم با یک کلک رشتی مطالب روزنگار را از مطالب اصلی وبلاگ جدا کنم. البته تگهای بلاگآیآر در این موضوع خیلی کامل و منطقی نیستند. بگذریم؛ بهرحال نتیجه حاصل شد.
حالا که یک نیمه شب این را مینویسم؛ در اضطراب کلاس فردا هستم که یک هفته است سانتیمتری برایش خط نکشیدهام و هفته گذاشته از سر مشغله حتی در یکی از جلسات هم نتوانستم شرکت کنم؛ امروز هم به خاطر پیگیری نامه معرفی از موسسه و دو جشن خبرنگاری که دعوت بودم فرصت تمرینی فراهم نشد. اما جایزه و هدیههای قیمتیای که از هر کدام از جشنها گرفتم، فشار کاری امروز و اضطراب کلاس فردا را تخفیف داده است. بهترین روز خبرنگاری بود که داشتم و فیالواقع در تمام این هفت سال اولین روز خبرنگاری است که به صورت رسمی به جشنی دعوت شدم. ممنون از همه کسانی که این روز شاد را برایم ساختند.
این مطلب تنها برای تست یکی از قابلیتهای قالب وبلاگ ارسال میشود.
وَالَّذِینَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ
و آنها (مؤمنان) [کسانی هستند] که از لغو و بیهودگی رویگردانند۱
از ساعت یازده منتظرم این مطلب را بعد از مدتها برای وبلاگم بنویسم؛ خوب، الآن ساعت یک ظهر است و تازه شروع کردهام و خود این شاهد مثال چیزی است که میخواستم بنویسم. تقریبا همهمان به کفایت از بلایی که شبکههای اجتماعی (خصوصا با ظهور جدیدشان، شبکههای موبایلی) بر سرمان میآورند خواندهایم و شنیدهایم و به آن فکر کردهایم. اما با همه این نشانهها و تنذیرها هنوز در حال فرو رفتن در این باتلاق هستیم؟ این موضوعی است که در چند روز اخیر در حال فکر کردن به آن هستم و دوست دارم با نوشتن از آن به این اندیشه نظم دهم. در واقع چیزی که از آن مینویسم یک نسخه شخصی است؛ اما فکر میکنم هر کدام از ما میتوانیم چنین روایتی از خود را استخراج کنیم و نتیجه بگیریم.
حسب وظیفه
برای خود من یکی از دلایل حضور در شبکههای اجتماعی و البته مانع اصلی خروج در یک سال اخیر ارتباط کارم با شبکههای اجتماعی است؛ در واقع جدایی از امکاناتی که روی اینترنت برای مدیریت بعضی از مشاغلم مثل کنترل تحریریه نشریه مورد استقاده قرار میدهم، تا به حال میبایست در شبکههای اجتماعی حضور میداشتم. من با همه این عناوین سردبیری و مدیریت فلان گروه برنامهنویسی، نهایتا باز یک خبرنگارم و باید در جریان اخبار (خصوصا اخبار شهری) باشم. در کنار این حسب حضور در یک تشکیل سیاسی، برند شدن پروفایلهای ما در شبکههای اجتماعی مسئولیت رسانهای بر گردهاش میگذارد؛ ضمن اینکه حضور در شبکههای اجتماعی یکی از سریعترین کانالها برای اطلاع یا پیشبینی از وقایع است. میزان حضور در این فضا و سابقه فعالیت مجازیمان از وبلاگنویسی تا به الآن موجب شده است که برای بعضی از ما این حضور (جعلی و پوچ) تبدیل به یک هویت/برچسب/پرستیژ شود؛ با نام فعال مجازی یا کارشناس رسانههای آنلاین به این سو و آن سو، به این میزگرد و آن برنامه تلویزیونی و رادیویی دعوت میشویم؛ اما در واقع حتی اگر این ماجراها به پول نیز تبدیل شود به گمانم پول بیبرکتی است ما در فروش اجناس غیرواقعی (همچون تجارت هرمی) در حال مشارکتیم؛ چیزی را عرضه میکنیم که حقیقتی در خود ندارد.
حسب این دلایل، یا باید این فعالیت را محدود کنم که با اصل موضوع (هویت خبرنگار/فعال رسانهای) در تناقض است یا اینکه بپذیریم که هویت خبرنگارانه/سیاسی خود را محدود کنم یا به کنار بگذارم. مدتها هم هست که با جدی شدن هویت معمارانهام شوق دوری از این فضا را دارم.
در جریان بودن
به نظر اصلیترین دلیل حضور بسیاری از ما در شبکههای اجتماعی ترس از بیاطلاعی است؛ اینکه در جریان اصلی بازیها حضور نداشته باشیم و از وقایع و موضوعات فراگیر بین مردم بیاطلاع باشیم. در واقع با دور شدن آرام از بستر نشریات مکتوب باور کردهایم که این تنها مسیر اطلاعرسانی است که واقعا اینطور نیست. اخبار در شبکههای اجتماعی سندیتی مجعول دارند و تکثر و عدم نقش ما در انتخاب محتوایی که برای مطالعه برابرمان قرار میگیرد، نشان میدهد که چقدر این تصور ذهنی و متوهمانه است. در واقع تجربه سال ۸۸ و جدی شدن شبکههای اجتماعی اینرسی برای ترک این فضاها فراهم کرده است. اما خوب، به ما چه؟ من ترجیح میدهم نه جزو موجهای آینده باشم و نه برابرشان قرار بگیرم؛ همان یک بار ۸۸ برای هفت پشتمان بس است.
اعتیاد به دوستی
درباره من که بخش زیادی از زمان حضورم در شبکههای اجتماعی به گپ زدن با رفقایم به صورت شخصی یا گروهی میگذرد؛ از حق نگذرم واقعا هم خوش میگذرد. مدام در حال خندیدم هستیم. اما جز با بعضیهایشان که حسب محل کار همدیگر میبینیم؛ دیدارهایمان با دیگران خیلی کم شده و بیشتر هم تحت تاثیر قرارهای خانوادگی است. به شش سال پیش و تجربه کافه حزبالله بر میگردم؛ ما پیش از این بیشتر «چندنفری» دور هم جمع میشدیم و بیش از حال حرفهای جدی میزنیم؛ در واقع حضور بیشتر ما در کنار هم در شبکههای اجتماعی به هیچ وجه تبدیل به جریانسازی یا اتحاد عملکرد نشده است و تنها به خزعبلگوییها یا غر زدنهای آنلاین منجر شده است. حتی فعالیتهای دنیای واقعی دوستانم نیز ریشه در تاثیرات ذهنی شبکه اجتماعی پیدا کرده است؛ گوی همهچیز در میان خود، یک لایه جعلی دارد.
خندههای مکرر ما هنگام گفتوگوها مدام در حال تحریک هورمونی مغز است و ما را به این سبک از ارتباط عادت داده است؛ ما مدام در حال ارتباط هستیم، خلوتی نداریم و طعم حضورمان در کنار همدیگر در حال دگرگونی است. اتفاقا جدایی از این اعتیاد، یک ترس غالب هم وجود دارد که با گریز از این فضا از حلقههای دوستی حذف شویم؛ واقعیت این است که پربیراه هم نیست؛ جمعی از دوستان ما که از این فضا خارج شدند تا حد زیادی از تجربههای دوستان واقعی نیز به دلیل عدم اطلاع از رویدادها حذف شدند و کسی هم یادشان نمیافتد!
در هر صورت، ما را تا حد زیادی سطح اندیشه دوستانمان میسازد؛ به نظر میرسد اگر قرار است به دنیا خاکی بازگردیم، ناگزیریم دوستانی در همین فضا پیدا کنیم.
شکار محتوا
یکی از موضوعاتی که همواره به عنوان توجیهی ذهنی برای خودم مطرح میکنم این است که این بستری برای دستری به محتوای موردنیازم است؛ عضو کلونیهای مختلف معماری و پیگیر چندی پروفایل معماری و هنری هستم. اما در واقع این پیگیری از سر ناگزیری حضور در این شبکهها رخ داده است؛ تلاشی برای این که میان خزعبلخوانیهای شبکهای محتوایی از این دست هم به دستم برسد. در صورتیکه با خروج از شبکههای اجتماعی منابع مرجع، پایگاه و نشریات اصلی این محتوا در دسترس است که دچار رویکردهای مخاطبفریب همین پایگاهها در پروفایلهای شبکه اجتماعی نیستند. بسیاری از این پایگاهها در شبکههای اجتماعی محتوای عامهپسندتری را منتشر میکنند تا بیشتر مورد اقبال قرار بگیرند. باید باور داشت که محتوای واقعی چیزی جز متون بلند، ویرایش شده و منظمی چون کتب و نشریات تخصصی نیست؛ جز این خود فریبی است.
ارتباط با علاقهمندیها
من از آن دست افرادی هستم که علاقهمندیهای بسیاری دارم و در طول زمان از خیلی شاخهها پریدهام؛ این موضوع تا جایی موجب اعتبار شخصی، اطلاعات بیشتر، نفوذ در افراد و موقعیتهای شغلی متنوع شده است. اما واقعیت این است که از جایی به بعد زمان تعمیق بیشتر است؛ تکثر تا جایی ممکن است، موقعیت آزاد دانشآموزی و دانشجویی امکان فعالیت متکثر را تا حدی میدهد اما زمانی که قرار است درآمد مکفی کسب کنید و برند شاخصی داشته باشید، چارهای جز انتخاب معدودی از این موارد نیست؛ باید بپذیریم نمیتوان هم در یک رشته هنری/مهندسی شاخص باشیم، هم از ریز وقایع بالکان، اسرائیل و سیاست خارجی با خبر باشیم و هم اخبار جزئی شهر را دنبال کنیم و هم فعال عدالتخواه/سیاسی باشیم. من حتی امروز بر سر این دو راهی هستم که قرار است در آینده یک معماری شاخص باشم یا یک مدیر شهری شاخص، این دو مسیر علیرغم شباهت تفاوتهای جدیای با هم دارند.
به همین دلیل است که بالاخره خودم را قانع کردهام که بلافاصله بعد از اتمام این مطلب از جمیع گروههای مفید و پرمحتوای غیرمعمارانه خارج شوم؛ باید متذکر شوم که در این شلوغآباد، محفلهای تخصصی وجود دارد که البته ممکن است به کار همه ما نیاید.
برندسازی و شبکه ارتباطات کاری
صادقانه یکی دیگر از دلایل شخصی حضور من در شبکههای اجتماعی، جلوهگری است؛ پرزانته شخصی که به من کمک کند تا برند شخصی خودم را بسازم. باید بگویم تا حد زیادی هم به من کمک کرده است؛ هم از این نظر که توانستهام تا حدی برند شخصیم را اصلاح کنم و به چیزی که دوست دارم دیده شوم نزدیک کنم و هم اینکه در بعضی موارد موقعیت مشاغلی را برایم فراهم کرده است. اما باید تاکید کنم از جایی به بعد این فرایند شکل دیگری دارد؛ پول و کار واقعی بر اساس ارتباطات واقعی فراهم میشود؛ شاید با جلوهگری گرافیکهای وبسایتها بتوان مشتریهایی کسب کرد، اما در همین رشتهام قراردادهای اصلی از مسیرهای دیگری تعریف میشوند. ضمن اینکه کارفرماهای شاخصتر در این فضا حضور ندارند. شاید زمان آن رسیده است که شبکه اجتماعی واقعی خود را سر و سامان بدهم و همان وسواسی که برای پیگیری افراد یا مرتب کردن حلقههای گوگلپلاس دارم در این فضا تنظیم کنم؛ کاری که یقینا انرژی بیشتری از چند کلیک در شبکههای آنلاین نیاز دارد.
وایفای!
وایفای و اینترنتموبایل سهم مهلک جاری در زندگی ماست؛ دسترسی نامحدود و لاینقطع به اینترنت؛ اینکه مدام آلارمهای پیامهای شبکههای اجتماعی برسد؛ روی لینکی کلیک کنیم و به صفحهای برسیم؛ از آن جا روی لینک بعدی و همینطور سرگردانی ... وقتی در این باتلاق افتادهایم صحبت کردن از اراده یک شوخی است؛ در باتلاق نمیتوان ثابت ایستاد. اراده درباره عدم پریدن در باتلاق است نه حفظ موقعیت در باتلاق. آیا ما واقعا به این سطح از دسترسی به اینترنت احتیاج داریم؟ ارتباطات رایگان به افراد از طریق شبکههای موبایل به این شرایط میارزد؟
راه فرار
فرار از این وضعیت وقتی این سندروم اکثر افراد پیرامونمان را درگیر خود کرده کار راحتی نیست؛ روی اراده و میانه ایستادن هم حسب تجربه نمیشود ایستاد. در عوض من تصمیم گرفتهام کمی برنامه زندگیم را تغییر دهم. مجرد ماندن من را به کار تمام وقت و تا دیر وقت سوق داده است؛ البته آنچنان هم این سبک کار کردن بهرهورانه نیست. با این ساعات کاری محدود کردن شبکه به محیط کار هم اثری نخواهد داشت. اما این شانس را دارم که به زودی دفتر جدیدی برای کارمان به ما اختصاص داده شود؛ این طور با حضور راحتتر در آنجا بسیاری از کارها را میتوانم به آن فضا محدود کنم؛ رسمیت یافتن بیشتر کار و تعدد اعضای همراه این موقعیت را فراهم میکند که شکل اداریتر و ساعات محدودتری برای کار تعریف شود.
به این ترتیب برای شروع لپتاپم را در دفتر خواهم گذاشت؛ شبکههای اجتماعی و حتی شبکههای موبایلی را که استفاده اصلیشان استفاده کاری است از روی موبایل پاک خواهم کرد و به لطف نسخ دسکتاپ به لپتاپ محدودشان خواهم کرد. پایین آوردن ساعات کار به موقعیتی که سر حال و با توان مطالعه به خانه برسم فرصت بیشتری برای زندگی عادی فراهم خواهد کرد و ساعت خواب را منظم و امکان مطالعه صبحگاهی را فراهمتر خواهد کرد. امید دارم به موقعیتی برسم که با کنارگذاشتن تلفنهمراه، دوباره به دفترچههای کاغذیم روی بیاورم. شبکههای اجتماعیم را نیز به ترتیب حذف خواهم کرد؛ توئیتر لغوکده قطعی است؛ در پلاس هم جز یک اکانت (طِیّب)، مفیدترین پروفایلها هم محتوای درهم پخش میکنند؛ چیزی میان خزعبل و متنهای درست؛ صرف نمیکند پیگیریشان. با پیدا کردن راهی برای فیدکردن پروفایلهای خوب فیسبوک و پلاس آنها را در فیدخوانم خواهم افزود و اکانتهایم را غیر فعال خواهم کرد.
پینوشت.
۱. سوره مومنون؛ آیه ۳
+ چرا دنیای مدرن برای مغزهای ما، بد است؟! / یک پزشک
+ متن و ویدئو: چرا برابر کنترل شدن توسط تکنولوژی ایستادم؟
+ زنده باد نوشتن، زنده باد وبلاگ / حسین درخشان