شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۳۹ مطلب با موضوع «ورسیون ۲ - وبلاگ حلقه‌روح‌الله [۱۳۸۸-۱۳۹۱] :: گاه‌نوشت» ثبت شده است

raora

workshop.raora.net

گروه راورا، با همکاری چند نفر از بچه های کافه حزب الله در حاشیه جشنواره/نمایشگاه رسانه های دیجیتال کارگاه ها و نشست هایی برگزار می کند که به نظرمان به دردتان می خورد؛

کارگاه ها:

کارگاه «هجرت از خانه های کوچک» به درد آنهایی می خورد که از سرویس های رایگان خسته شده اند و می خواهند از نرم افزارهای مدیریت محتوا استفاده کنند، در این کارگاه نصب وردپرس روی هاست و کار با آن را یاد خواهید گرفتید.

کارگاه «آچار به دست!» برای آنها که به ویرایش قالب هایشان اصرار دارند مناسب است که برای درست کردن ابرو، چشم را کور نکنند؛ در این کلاس عناوین مهم HTML و CSS را خواهید آموخت تا بهتر قالب های تان را ویرایش کنید.

کارگاه «چلیک، کلیک!» را برای افزایش دُز تصویری وبلاگ تان حتما بروید، شیخ صراف که خود عکاس است، در این کلاس کلیات عکاسی دیجیتال و مطالب پیرامونش را آموزش می دهد.

یوسف عزیزی هم در کارگاه «کلاهت را سفت بچسب!» از امنیت شخصی در شبکه می گوید که دایم آی دی هایتان و کامپیوترتان هک نشود؛ و در «کمربند ها را محکم ببندیم!» برای آنها که از فضای اختصاصی برای پایگاه شان استفاده می کنند از امنیت پایگاه و هاستینگ خواهد گفت.

امیرحسین تهرانی هم در کارگاه «در محضر فتوشاپ!» فتوشاپ یاد خواهد داد و محمدمسیح هم در «بر فراز قله جوجل!» برای کاربران کمی تخصصی تر که با HTML/CSS آشنایی دارد یا کارگاه «آچار به دست!» را گذرانده اند از روش های فنی ارتقا رتبه در موتورهای جستجو و رنکینگ ها خواهد گفت؛ و در «جشنواره نصب» بهنام توکلی سخت ترین مرحله ورود به دنیای سیستم عامل کد باز را برای شما باز خواهد کرد، و با هم نصب لینوکس و همسایگی آن با سیستم عامل های دیگر را خواهید آموخت.

نشست ها (رایگان):

سعید تقوی در نشست «ورود به دنیای آزاد» از دنیای بدون مرض اپن سورس خواهد گفت که حتما با توجه به تشدید تحریم ها، پیوستن به سازمان تجارت جهانی و قانونی شدن کپی رایت دیر یا زود باید با آن آشنا شوید. همچنین نشست «چگونه سلبریتی شویم» را درباره ارتباط خلاق و جذب مخاطب در وبلاگستان از دست ندهید؛ حسین نصرآبادی هم در نشست «تخته شیشه ای» به صورت کاربردی از کار با نرم افزارهای آموزش آنلاین و الکترونیکی خواهد گفت.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.
نوشته پیشرو که در آن سعی کردم نقش ایران در قضیه اسرائیل را بررسی کنم، به مناسبت روزه قدس، در همشهری آیه شماره 19اُم، شهریور 89، صفحه 92 و سرویس سبک زندگی به چاپ رسیده است. مطلب نسبت به دیگر مطالبم تقریبا حجمی دوبرابر دارد، و از این جهت مطالعه آنلاین آن شاید حوصله زیادی بطلبد، زین رو فایل نوشته نیز از این لینک قابل دریافت است.

نوشت.

هر چند سال های ابتدایی دهه هشتاد میلادی و پیروزی انقلاب اسلامی، و وقایعی که جملگی به ارتباطی به ایران دارند، نقطه عطفی در قیام آزادسازی فلسطین است؛ اما شروع آن را باید در چند دهه قبل و اولین قیام های اسلامگرایانه ایرانِ صده اخیر جستجو کرد. در واقع وقایع دهه هشتاد را به ثمر نشستن امیدهای قهرمان ملی ایران، نواب صفوی به دست همرزم وی روح الله خمینی دانست.

بیت المقدس؛ مسافری از ایران

[caption id="attachment_470" align="alignleft" width="250" caption=" "]navvab[/caption]

با اعلام موجودیت اسرائیل در سال 1327، همگام با دیگر کشورهای اسلامی در ایران نیز تظاهرات و اعتراضات شروع شد؛ تنها شش روز پس از این اعلام موجودیت، در حالی که حکومت پهلوی عکس العملی نشان نداده بود؛ جمعیت کثیری در مسجد سلطانی تهران به دعوت جمعیت فداییان اسلام و آیت الله کاشانی جمع شدند که پس از بیانیه آیت الله کاشانی و شهیدنواب صفوی تا ساعت 9 شب تظاهراتی ضد صهیونیستی در خیابان های تهران برگزار کردند و سوار بر اتوبوس در خیابان های تهران شعار می دادند.
فردای تظاهرات مراکزی برای ثبت نام داوطلبین جهاد علیه اسرائیل دایر می شود که قریب به پنج هزار نفر از طریق آنها ثبت نام می کنند؛ و جمعیت فداییان اسلام در ادامه حرکت بیانیه ای خطاب به دولت نوشته و خواستار همکاری دولت وقت برای اعزام نیروها می شود. در این بیانیه می خوانیم

«خونهای پاک فدائیان اسلام در حمایت از برادران فلسطین می جوشد. پنج هزار نفر از فدائیان رشید اسلام عازم کمک به برادران فلسطینی هستند و با کمال شتاب از دولت ایران اجازه حرکت به سوی فلسطین را می خواهند و منتظر پاسخ سریع دولت می باشند».

هر چند شهید نواب تمام تلاش خود برای تحت فشار قرار دادن خود، حتی با گفتگو با ابراهیم حکیمی نخست وزیر وقت، به کار می بندد اما در نهایت دولت با این طرح همکاری نمی کند؛ و با توجه به حجم فعالیت امکان انجام آن بدون همکاری دولت منتفی می شود.
اما هنگامی که در آذرماه سال 32 قرار بر برگزاری اجلاس مؤتمر الاسلامی در بیت المقدس شرقی می شود، «جمعیت انقاذ فلسطین» و «مکتب الاسرار المعراج» از نواب برای شرکت در اجلاس دعوت می کنند؛ مشورت نواب با علما منجر به تکلیف شرعی از جانب علما و خصوصا آیت الله صدرالدین صدر بر عهده نواب می شود که در این اجلاس شرکت کند.
هزینه سفر از طریق فروش فیش هایی از طرف جمعیت تامین می شود، و عبدالحسین واحدی مرد شماره دو جمعیت در شوری که در مسجد محمدیه سرچشمه برگزار می شود اهیمت و ابعاد سفر را برای اعضا شرح می دهد؛ و حدود هشت هزار تومان از طریق فروش فیش ها جمع اوری می شود؛ نواب 11 آذر به سوی عراق راهی شده و فردایش به بیروت رفته و خود را به شرق بیت المقدس می رساند.
هر چند اجلاس مؤتمر که با حضور سران ممالک اسلامی همچون همسایگان فلسطین، اندیشمندان و علمای اسلامی برگزار می شد، اما فضای ناسیونالیسم عربی همچنان بر آن حکم فرما بود؛ این چنین است که نواب هنگام که پشت تریبون می رود تا به عربی سخنرانی کند می گوید

«گر افتخار به عربیت باشد من فرزند بهترین مرد عرب هستم. اگر پیغمبر را از عرب بگیرند، عرب هیچ ندارد. شخصیت عرب به پیامبر اسلام است و من فرزند اویم. همان خداوند که فرمود: [إنا خلقناکم من ذکر و انثی و جعلناکم شعوباًو قبائلاً لتعارفوا إن اکرمکم عندالله اتقیکم (حجرات،۱۳)]. حمله به سرزمین اسلامی فلسطین چه سرزمین عرب و چه غیر عرب ، حمله به سرزمین اسلام است.»

مفتی اعظم سوریه که پس از انقلاب اسلامی در سفری به ایران درباره نواب می گوید

«بعد از قرن اول هجری، شهیدی به عظمت نواب صفوی وجود ندارد.»؛ از آن اجلاس روایت می کند که «پس از اجلاس نواب با هفتاد نفر برای بازدید بخش اشغالی قدس رفته بود یکباره عبایش را کناری انداخت و به حاضران گفت که باید برویم و درآن مسجدی که در منطقه اشغالی واقع است نماز بخوانیم و هر کس آماده شهادت است با ما بیاید. درحالیکه همه ترسیده بودند ، او حرکت کرد و دیگران نیز با وجود آنکه سربازان اسرائیل دستها را بر روی ماشه گذاشته بودند به دنبال وی به راه افتادند و نماز را به امامت وی خواندند. نواب در جواب احمد سوکارنو رئیس جمهور وقت اندونزی که پس از بازدید، از نواب پرسیده بود که چرا چنین کاری کردی و نزدیک بود ما را به کشتن دهی؟ گفته بود: بردم تا شهیدتان کنم تا ملتهای مسلمان با کشته شدن نمایندگانشان، بیدار شوند.»

بزرگان جهان اسلام، همچون مرحوم سیدقطب رهبر جنبش اخوان المسلمین مصر، روایات جالبی از این سفر نواب دارند؛ در همین اجلاس است که نواب برای مبارزه با اسرائیل پیشنهاد تشکیل «سازمان انقلاب اسلامی بین المللی» را می دهد تا جنبش ها و دولت های اسلامی به طور واحد علیه اسرائیل عمل کنند؛ اما با شهادت نواب و سرکوب فداییان اسلام، هم این طرح و هم تلاش برای ایفای نقش ایران در مسئله فلسطین تا مدت ها به حاشیه می رود.

بر بام سفارت اسرائیل

[caption id="attachment_471" align="aligncenter" width="410" caption="عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل."]عرفات، آسید احمد خمینی و دکتر یزدی بر فراز بالکن سفارت اسرائیل.[/caption]

در حالی که هنوز ده سال از شهادت نواب صفوی نگذشته است؛ تبلیغات فداییان اسلام و علما علیه اسرائیل تاثیر عمیق خود را بر مردم گذاشته است؛ آنچنا که ژنرال مایرامیت رویس اداره اطلاعات ارتش اسرائیل که اردیبهشت 1341 برای دیدار با مقامات ارتش، نخست وزیر، کفیل وزارت خارجه و وزیر کشاورزی به ایران می آید، در بازگشت به اسرائیل طی گزارشی به بن گورین و گلدمایر توصیه می کند که با توجه به منفور بودن اسرائیل در میان مردم ایران، با توجه به آینده ارتباطات فراتر از هیأت حاکمه برقرا شود. یک سال بعد امام خمینی در خطابه معروف سال 42 به ارتباط شاه و اسرائیل اعتراض می کند. همزمان با اوج گیری نهضت مردمی، محکوم کردن روابط شاه و اسرائیل از محورهای اعتراضات مردمی است؛ آنچنان که به گزارش مطلبی از روزنامه معاریو در سال 52، به نقل از خبرنگار فیگارو، که نمایندگی ایران در تل آویو در گزارش خود برای وزارت خارجه آن را نقل می کند، می نویسد «خبرنگار مزبور از تظاهرات و ابراز مخالفت‌هایی که به نزدیکی بین ایران و اسرائیل می‌شود و نیز شعارهای «شاه یهودی است» یا جعل نام خانوادگی پهلوی به «پاپالوی» گزارشهایی می‌دهد»؛ این گزارش روایت از وضعیتی است که در تظاهرات ها شعارهای «قم، تبریز، فلسطین» و «امروز ایران، فردا فلسطین» شنیده می شود.
در عین حال همزمان با اوج گیری انقلاب، خطبای انقلاب همچون آیت الله مطهری، دکتر شریعتی و آیت الله سعیدی و سایرین به موضوع فلسطین توجه بیشتری می کنند، که مشهورترین آن سخنرانی مرحوم مطهری درباره شبهه ضد شیعه بودن فلسطینیان است؛ در همین ایام اس که حجت الاسلام هاشمی رفسنجانی نیز به دلیل ترجمه کتابی درباره فلسطین به زندان می افتد. شدت یافتن نهضت، و گسترش عملکرد گروه های مسلح به دفاتر نمایندگی اسرائیل و منافع اسرائیل نیز می رسد؛ دفتر هماپیمایی العال اسرائیلی با آنکه دوبار مورد حمله قرار می گیرد تا آخرین روزها به تخلیه 1500 خانواده اسرائیلی و مهاجرت یهودیان ادامه می دهد.
سازمان آزادیبخش فلسطین از پیش از پیروزی ارتباط خود با انقلابیون را تقویت می کند؛ این ارتباط که از زمان تماس چریک های ایرانی چون چمران با سازمان و حمایت امام موسی صدر از فلسطینیان ساکن لبنان شروع می شود، با ارتباطات تشکیلاتی و آموزشی با ساف ادامه پیدا می کند؛ در حالی که عمده ارتباط ساف با گروه های سوسیالیستی از گروه های مسلح تا نهضت است، یاسر عرفات، دبیرکل ساف که به ارتباط با رهبری انقلاب اهمیت می دهد، در پی شهادت حاج آقا مصطفی خمینی پیام تسلیتی برای امام می فرستد که ایشان نیز طی تلگرافی به این پیام پاسخ می دهند. همچنین امام از سال 1347 اجازه هزینه وجوهات برای کمک به سازمان فتح، شاخه نظامی ساف (سازمان آزادی بخش فلسطین)، را صادر می کند.
همین روابط پیوسته و نزدیک است که موجب می شود تنها یک هفت پس از پیروزی انقلاب، یاسر عرفات در ایران حاضر شود؛ ایران که با پیروزی انقلاب از اسرائیلی های با مقام رسمی خواسته کشور را ترک کنند؛ دفاتر تجاری و سیاسی اسرائیلی چون دفتر آژانس یهود و سفارتخانه را می بندد؛ در 30 بهمن 57 با ورود عرفات و با حضور یادگار امام سفارت فلسطین را در محل قبلی سفارت اسرائیل افتتاح می کند. عرفات در این سفر به نواب صفوی، قهرمان ملی و فعال در عرصه فلسطین اشاره می کند و می گوید: «

هنگامی که دانشجو بودم و در مصر درس می خواندم یک روز شهید نواب صفوی به دانشگاه آمد و سخنرانی کرد. پس از پایان سخنرانی نزد او رفتم و خودم را معرفی کردم . او به من گفت: (تو پسر علی هستی ، اما ملتت دراسارت به سر می برد. تو سید حسنی هستی . تو باید دین جدت را یاری دهی. تو باید ملت فلسطین را از چنگال اسرائیل نجات دهی، آن وقت اینجا نشسته ای درس می خوانی که چه؟) این سخنان نواب صفوی مرا تکان داد و روحیه انقلابی در من پدید آورد و از آن پس درس و مشق را رها کردم و به کار نهضت پرداختم.»

خروج ناگهانی ایران از ائتلاف با اسرائیل و آمریکا در عین ضربه سنگین به اسرائیل معادلات منطقه ای را به شدت تغییر می دهد؛ قطع صادرات نفت و مبادلات اقتصادی بیشترین ضربه را به اسرائیل وارد می کند که اصلی ترین منبع تامین نفت آن ایران است؛ به همین دلیل است که سخنگوی رژیم صهیونیستی با پیروزی انقلاب اعتراف می کند که «قطع روابط سیاسی و اقتصادی میان ایران و اسرائیل زیان های فراوانی به اقتصادی این دولت وارد کرده است»؛ از سوی دیگر با خروج ایران از ائتلاف، آمریکا فشار بیشتری برای پیمان صلح میان اسرائیل و مصر (که تا پیش از مرگ ناصر از اصلی ترین تهدیدات اسرائیل است) وارد می کند و حتی از مصر می خواهد به اسرائیل اجازه استخراج نفت سینا را بدهد.
اما همین اتفاق و صلح کمپ دیوید به پیچیدگی اوضاع و تحریک گروه های اسلامی چون اخوان المسلمین و جهاد اسلامی مصر می انجامد که اوج آن به هلاکت رساند انورسادات به دست خالد اسلامبولی است که مورد تکریم انقلاب ایران قرار می گیرد و به تیرگی بیشتر روابط مصر و ایران انقلابی می انجامد.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • نوشته پیش رو حاصل قلم من و خانم مریم صبوری است که در شماره 17، مرداد ماه 89، همشهری آیه، صفحه 94 منتشر شده است؛ البته ساختار مطلب منتشر شده از نظر تیترها و ترتیب محتوا کمی متفاوت است که چون آن نسخه را نداشتم، نسخه خام را منتشر می کنم. مطلب دوقسمی است؛ که بخشی یادداشت کوتاه «کورسویی در ظلمات» درباره دلیل اهمیت پرداختن به مسئله ای چون امام جمیل است، که در انتهای همین مطلب درج شده است.
  • متن پیشرو را سال گذشته برای سرویس «جهان» همشهری جوان نوشتم، که به دلایل خاصی پذیرفته نشد؛ دبیرسرویس مدعی بود که «مدیریت نشریات» پس از چک کردن مطلب با ادعای ارتباط با القاعده فردی که از وی نوشته ام، مانع از انتشار شده است؛ البته جدایی از اطمینان من از موضوعی که به آن پرداخته بودم (خصوصا با توجه به ارتباط «امام جمیل» با جریانات همسو با انقلاب در آمریکا و ...)، وقایع بعدی نشان داد تفاوت نظر من و دبیر سرویس از جای دیگری است؛ آنچنان که همین دبیر، مطلب انتقادی من به شورش مسلمانان (نه اسلامگرایان) چینی، را همزمان با وقایع تشنجات ایران رَد کرد و یک مطلب در حمایت این حرکت منتشر کرد، که نشان از شروع یک اختلاف جدی تر از رقابت سیاسی داشت؛ این مشکل مجدد تکرار شد، آنچنان که مدیریت پیشین نشریه «پایداری» از انتشار مطالبی درباره شیعیان یمن با ادعایی مشابه پرهیز می کرد. با این حال این روند، با تغییر مدیریت «مجلات همشهری»، تغییر کادرهایی که اثراتش را به وضوح مشاهده می کنید تغییر کرده است؛ نشریات حزب اللهی تر شده است؛ از این جهت این موضوع را ذکر می کنم، که دوستان علاقه مند به موضوع جهان اسلام موقعیت فعلی برای رساندن صدا را از دست ندهند. این مطلب نیز در یکی از نشریات جدید در پی این تغییرات، یعنی همشهری آیه منتشر شد.

نوشت.

در مارس 2000 روحانی مسلمان سیاه پوستی به جرم قتل یک معاون کلانتر دستگیر شد؛ مرد سیاهی که پیش از مسلمان شدن عضو گروه‌های ضدخشونت بود و بعد از مسلمان شدن نیز به دلیل تلاش برای پاکسازی منطقه زندگی‌اش از جرایم، نشان افتخاری پلیس را دریافت کرده بود؛ مرد به اعدام محکوم شد ولی به دلیل شدت اعتراضات مردمی حکمش به حبس ابد تقلیل یافت؛ آن مرد اچ‌رپ‌‌براون، معروف به امام جمیل عبدالله الأمین است؛ مردی که هنوز در حبس به سر می‌برد.
هربرت گرولد براون در اکتبر 1943 در منطقه باتن رژ لوئیزیانای آمریکا متولد شد، کوچکترین فرزند خانواده‌ی پنج نفره‌ی براون، پدرش ادی‌سی در یک کمپانی نفتی کار می‌کرد و مادرش تلما‌براون به هربرت لقب رپ داده بود. نامی که تا اواخر دهه 60 به آن شناخته می‌شد.
وقتی آنارشیست بود
سال 1960 در دانشگاه جنوبی جورجیا دانشجوی جامعه شناسی شد؛ او در این باره می‌گوید: «من در نزدیکی دانشگاه ایالتی لوئیزیانا زندگی می‌کردم، و می‌دیدم که این دانشگاه بزرگ با آن ساختمان‌های مدرن فقط برای سفیدهاست؛ در حالی که دانشگاه جنوبی هر روز بدتر می‌شد و مخصوص کاکاسیاه‌ها بود.»؛ رپ سال 64 در حالی که جزو دانشجویان برتر دانشگاه بود ترک تحصیل کرد.

[caption id="attachment_458" align="aligncenter" width="410" caption="رپ براون در یکی از تجمعات پلنگ های سیاه"]رپ براون در یکی از تجمعات پلنگ های سیاه[/caption]

در همین ایام که به شدت تحت تاثیر نویسندگان کمیته آفریقایی-آمریکایی که درباره‌ی آزادی می‌نوشتند قرار گرفته بود؛ به واسطه‌ی برادرش که در دانشگاه هاروارد وانشگتن تحصیل می‌کرد با محیط این دانشگاه آشنا شد و به واشنگتن نقل مکان کرد و درگیر فعالیت‌های عدالت اجتماعی شد. او در سال 1966 با دوستانش کمیته دانشجویان میانه رو ضدخشونت را در آلاباما تاسیس کرد؛ و در سال 67 در سن 23 سالگی به ریاست این کمیته انتخاب شد؛ مجله‌ی نیوزویک در این دوران او را اینگونه توصیف کرده‌است:
«یک انسان بی نقص با سبیل افتاده، موهایی پرپشت که به عینک آفتابی در محیط‌های داخلی و خارجی علاقمند است، و با نگاهی سخت به دنیای سفیدپوستان می‌نگرد؛ ...؛ او ارتشش را با موعظه قصاص چشم در برابر چشم به دفاع از خود توصیه می‌کند.»
در جولای سال 1967 و در اوج نژادپرستی سازمان‌یافته علیه سیاهان،‌ او شورشی حقوق بشری در مری‌لند را رهبری می‌کرد؛ او در حالی که 400 نفر به سخنرانی‌اش گوش می‌دادند به آن‌ها انگیزه‌ی جنگ متقابل می‌داد: «این مردم آفریقا بودند که آمریکا را ساختند و اگر مردم آمریکا تغییر رویه ندهند ما آمریکا را به آتش خواهیم کشید.»؛ او در حال سخنرانی هدف گلوله‌ی شات‌گان قرار گرفت و شورش از هم پاشید؛ پلیس او را دستگیر کرد و در دادگاه فدرال به 5 سال حبس محکوم شد.
پلنگ سیاه در مسجد آتلانتا

[caption id="attachment_459" align="alignleft" width="204" caption="امام جمیل، رپ براون، در حال نماز در دادگاه."]اما جمیل، رپ براون، در حال نماز در دادگاه.[/caption]
او در سال 68 به گروه پلنگ سیاه که در سال 66 در راستای دفاع از سیاهان تشکیل شده بود پیوست و به عنوان مسئول ستاد عدالت گروه انتخاب شد؛ پلنگ سیاه به حدی گسترش یافت که 5000 عضو اصلی در آمریکا جذب کرد و حتی شاخه‌های خارجی‌اش را در الجزایر و دیگر کشورها تشکیل داد؛‌ برنامه‌ی اصلی گروه در راستای افزایش خدمات درمانی و  صبحانه‌ی رایگان برای کودکان بود؛ ولی دولت آمریکا آن‌ها را یک گروه جنگ‌جوی ضددولتی می‌دید.
در سال 69 در حالی که زندگی‌نامه خود را تحت عنوان «بمیر کاکاسیاه، بمیر» منتشر کرد،‌ شدت تمرکز پلیس بر روی پلنگ‌های سیاه نیز زیاد شده بود؛ دو تن از رهبران گروه توسط پلیس کشته شدند و براون هم تحت تعقیب قرار گرفت؛‌ در سال 70 در حالی که در لیست سیاه پلیس قرار گرفته بود مخفی شد؛ ویلیام کانستلر، وکیل براون و دیگر رهبران گروه، توانست دو سال محاکمه را به تعویق بیاندازد؛ اما در 16 اکتبر 1971 پس از 17 ماه زندگی مخفیانه دستگیر شد.
در سال 71 در حالی که در بازداشت بود به مسلمان شد و هم سلولی‌هایش به او پیشنهاد دادند نامش را به درست کار یا در عربی، «الأمین»، تغییر داد؛‌ برای هیئت منصفه واقعا عجیب بود که او در این مدت مسلمان شده‌است؛ جمیل قبل از شروع دادرسی و شروع دادگاه مشغول نماز و عبادت شد؛‌ و در حالی که حکمش می‌توانست تا 15سال حبس باشد،‌ به 5 سال حبس در زندان آتیکا محکوم شد، و پس از سه سال حبس با عفو مشروط از زندان آزاد شد و به سفر حج رفت و پس از بازگشت در آتلانتا ساکن شد و مسجد آتلانتا را تاسیس کرد؛ و امام جماعت آن شد. او در این مسجد داستان‌هایی از بردگانی می‌گفت که از آفریقا به آمریکا آورده شده اند ولی در برابر فشار مالکان خود سعی کردند که تمام اعتقاداتشان را حفظ کنند؛‌«اگر بردگان در آن شرایط ایمان خود را نگه داشتند، پس همه باید از آنان پیروی کنند.»؛ او آموزش می‌داد که اختلافی بین شیعیان و سنی‌ها نیست و مردم را به کار، دوری از موادمخدر، دوری از ارتکاب جرم و پایبندی به خانواده تشویق می‌کرد و می‌گفت: «ما از ریشه‌های خود جدا جدا شده ایم، ولی اسلام بار دیگر ما را با آفریقا و دیگر نقاط جهان پیوند داده‌است.».
کمیته ملی
در سال 1983 امام تشکیل مجمع ملی را پیگیری کرد که متشکل از 30 مسجد پیرو جنبش دارالسلام بود،‌ این جنبش در سال 1963 در بروکلین شروع شده‌بود ولی در سال 1980 به دلیل نفاقی که در جنبش نفوذ کرده‌‌بود نامش محو شد.
در سال‌ 1980 با فعالیت‌های مجمع تحت رهبری امام جمیل منطقه‌ی زندگی‌ امام جمیل از هر گونه مواد مخدر، فساد و فحشا پاک شد.
او در سال 1990 به عنوان مشاور شورای مسلمانان آمریکا انتخاب شد.
جنگ برای بوسنی

[caption id="attachment_461" align="aligncenter" width="350" caption="نمایی از تظاهرات برای بوسنی، که امام جمیل سخنران آن بود."]نمایی از تظاهرات برای بوسنی، که امام جمیل سخنران آن بود.[/caption]
در سال 1992 انجمن تحت رهبری امام جمیل به گروه نظامیان بوسنی پیوست؛ امام جمیل از جمله کسانی بود که راهپیمایی تاریخی مخالفت با تحریم نظامی بوسنی را در واشنگتن دی سی رهبری می‌کردند،‌ آنها خواستار کمک به مردم بوسنی برای دفاع از خود در برابر صرب‌ها بودند؛ امام حتی در مراسمی رهبران حقوق بشر را دعوت کرد و در آنجا حتی کمدین معروف دیک گرگوی برای 50000 هزار مسلمان غیرمسلمان آمریکایی صحبت کرد و این اولین گردهمایی مسلمانان آمریکایی بود که تمام شبکه‌های تلویزیونی آمریکا آن را پوشش دادند.
به محض دعوت برای عضویت در گروه نظامیان بوسنیایی، منشی‌های 4 سازمان اسلامی شمال آمریکا برای گفتگو و بررسی تشکیل شورای اسلامی شمال آمریکا در کالیفرنیا دور هم جمع شدند، با گذشت یک سال و اندی از دیدار چهار سازمان اسلامی، در سال 95 شورای اسلامی تشکیل شد و عبدالله ادریس علی دبیر شورا شد و پس از او امام جمیل الأمین و امام دبلیودی‌محمد انتخاب شدند.
او در سال 93 تنها کتاب پس از مسلمان شدنش «انقلاب با کتاب: رپ جریان دارد...» را نوشت، او درجایی از کتاب می‌نویسد: «اسلام هدیه‌ای از طرف خداست تا ما مرتبه‌ی خود را از آنچه امروز هستیم و در حال خراب شدنیم، بالاتر ببریم، و به مقامی برسیم که خداوند از ما راضی باشد و پیروزی را به ما اعطا کند.»
پاپوش اول
امام جمیل در آگوست سال 95 به جرم شلیک به مرد جوانی که در همسایگی‌اش بود دستگیر شد، اما مرد جوان بعدها اعتراف کرد که شهادت دروغش به دلیل فشار مسئولین بوده و او اصلا کسی به وی شلیک کرده را ندیده‌است، پس از این ماجرا مرد جوان نه تنها مسلمان شد بلکه به انجمن امام جمیل پیوست.
معاون کلانتر
در سال 1999 امام جمیل در حال رانندگی توسط پلیس منطقه کاب کانتی متوقف شد، آنها با اطلاع از اینکه امام بیمه‌نامه ندارد از او بیمه نامه اش را طلب کردند؛ امام جمیل کیف پولش را باز کرد تا گواهی‌نامه‌اش را ارائه دهد،‌در همین حال پلیس متوجه نشان فلزی داخل کیف او شد؛ نشان افتخاری پلیسی که توسط شهردار شهر آلاباما به دلیل همکاری‌هایش با نیروهای پلیس، به او اعطا شده بود؛ اما نیروهای پلیس این موضوع را به صورتی گزارش کردند که گویی امام‌جمیل از داشتن نشان فلزی سواستفاده کرده و خود را به صورت جعلی نیروی پلیس معرفی کرده است.
در 16مارس سال 2000 در فالتون کانتیِ جورجیا،‌ معاون کلانتر ریکی کینچن و آلدرانون انگلیش به خانه‌ی امام جمیل رفتند تا دستور بازداشت او را به دلیل استفاده غیرقانونی از عنوان پلیس، ابلاغ کنند؛ پس از خرید از روبروی خانه‌ی امام‌جمیل و اطمینان از اینکه کسی در خانه نیست، آن‌ها سوار ماشین شده و مشغول برگشت شدند، اما ناگهان از کنار آنها یک مرسدس بنز مشکی رد شد که به سمت خانه محل زندگی امام‌جمیل حرکت می‌کرد، کینچن که مافوق بود به مرسدس مشکوک شد و مسیر حرکت را عوض کرد تا مرسدس را تعقیب کند،‌ انگلیش به ماشین رسید و از راننده آن خواست که ماشین را متوقف کرده و در حالی که دست‌هایش روی سرش است، از ماشین خارج شود؛ اما راننده در حالی از ماشین خارج شد که با یک اسلحه‌ی 223 شروع به شلیک کرد؛ کینچن نیز بر اثر جراحتی که توسط یک تفنگ 9میلی‌متری ایجاد شده بود در بیمارستان جورجیا درگذشت؛ انگلیش فرار کرد ولی 4 بار مورد هدف قرار گرفت، با این حال جان سال به در برد و از میان شش تصویری که در بیمارستان به او نشان دادند امام‌جمیل را به عنوان ضارب شناسایی کرد.
مدت کوتاهی پس از این درگیری امام‌جمیل به وایت‌هالِ ایالت آلاباما رفته بود،‌ اما طبق گفته‌های رسمی پس از چهار روز تعیقیب توسط نیروهای مارشال دستگیر شد؛‌ پلیس اعلام کرد که در حالی وی را دستگیر کرده که جلیقه ضدگلوله به تن داشته و یک اسلحه 223 و یک تفنگ 9میلی‌متری در ماشین او پیدا کرده است که با اسلحه‌ِ شلیک شده به ماموران مطابقت می‌کرده، حتی پلیس اعلام کرد که در مرسدس بنز امام‌جمیل آثار گلوله پیدا کرده‌است؛ اما همه‌ی این اظهارات در حالی بود که در تحقیقات اولیه پلیس اعلام کرده بود ضارب مورد هدف قرار گرفته و رد خون او در محل درگیری به جای مانده است، ولی پزشکی قانونی اعلام کرد که امام‌جمیل مجروح نشده است و آن خون نیز متعلق به اون نیست؛ در عین حال امام‌جمیل سابقه از سر گذراندن پاپوش‌های دیگری را هم داشت.
هنگام دستگیری امام‌جمیل سعی کرد که نماینده‌ای قانونی برای دفاع از خود معرفی کند،‌ اما مسئولین حتی اجازه‌ی اختیار کردن وکیل تسخیری را به او ندادند؛‌ و بدون اینکه تاریخ محاکمه مشخص باشد با قاطعیت از حداقل دوسال بازداشت سخن می‌گفتند.
در آوریل سال 2000 پلیس فدرال اعلام کرد که از 92 تا 97 الأمین را در مورد ارتباط با تروریست‌های محلی تا قاچاقچیان اسلحه و آدم‌کش ها زیر نظر داشته است ولی از او هیچ خطایی ندیده است. در جوئن سال 2000 مرد جوانی به نام اوتیس جکسون به قتل معاون کلانتر اعتراف کرد ولی این اعتراف دیر به اطلاع وکلای امام‌جمیل رسید و آن‌ها نتوانستند در دادگاه از این موضوع استفاده کنند، و چندی بعد نیز جکسون اعترافش را پس گرفت. در 19ژانویه سال 2001 دادگاه امام‌جمیل برگزار شد؛ او پیش از اینکه در دادگاه از خود دفاع کند به نماز ایستاد و سپس از خود دفاع کرد. در مارس 2001 یک زندانی از زندان نامه‌ای نوشت که در میان صحبت‌های یکی از مسئولین زندان زمزمه‌هایی از تهدید زندگی امام جمیل شنیده‌است.
در 21 ژانویه شهردار شهر وایت‌هال ایالت آلاباما که از دوستان امام‌جمیل بود با گفتن شهادتین مسلمان شد.

کورسویی در ظلمات

چرا امام جمیل مهم است؟
[caption id="attachment_464" align="alignleft" width="225" caption="حاج شباز، مالکوم ایکس"]حاج شباز، مالکوم ایکس[/caption]
این سوالی است که پاسخ به آن را جز با مطالعه تاریخ مسلمانان آمریکا و خصوصا مسلمانان سیاه نمی‌توان پاسخ گفت؛ هر روزه افراد زیادی در آمریکای شمالی و آمریکای لاتین مسلمان می‌شوند که با توجه به خواستگاه اسلام و قوانین عدالتخواهانه آن، بخش مهمی از این تازه مسلمانان را سیاهان تشکیل می‌دهند.
پیش از یازده سپتامبر اوج فعالیت و نمود جامعه اسلامی آمریکا،‌ دوران حیات شهید حاج شبّاز (مالکوم ایکس) و الیجاه محمد است؛ مالکوم ایکس نیز همچون رپ براون در زندان مسلمان می‌شود و به سازمان ملت اسلام، مهمترین سازمان وقت مسلمان آمریکا می‌پیوندد؛ سازمانی که موسس و مدیر آن سیاه دیگری به نام الیجاه محمد است؛ الیجاه محمد و غالب اعضای ملت اسلام، که همگی سیاه پوست بوده‌اند، اسلام را نه به عنوان یک دین و شریعت بلکه به عنوان یک ایدئولوژی نژادی می‌نگریستند، دینی اختصاصا برای سیاهان که توسط پیامبری که سیاه می‌پنداشتندش به جهان وارد شد؛ در این نگرش محور فعالیت‌های سازمان را نه دین که تقابل با سفیدپوستان و بازپس گیری حقوق سیاهان (خصوصا تا قبل از اصلاح قوانین آمریکا) دنبال می‌شد؛ تا آنجا که شیطان را چشم آبی می‌نامیدند.
اما انحراف ملت اسلام به نژاد پرستی محدود نشد، الیجاه محمد ادعای پیامبر کرد تا آنجا که شروع سخنرانی‌های نیروهای سازمان اینگونه بود: «شهادت می‌دهم که خدایی جز تو نیست و الیجا محمد شریف بنده و راهنمای توست!»؛ و آنچنان از آئین‌های اسلامی به دور بودند که مراسم‌های مذهبی نه در مساجد که در عبادتگاه‌هایی شبیه به کلیسا برگزار می‌شد؛ بعدها الیجا محمد تا آنجا پیش می‌رود که با استناد به تحریفات عهد عتیق درباره‌ی داوود، نوح و لوط علیهم السلام،‌ زنا مرتکب می‌شود و این موضوع با شکایت منشی‌های وی رسانه‌ای می‌شود.
اما اوضاع هنگامی تغییر می‌کند که مالکوم ایکس با رفتن به سفر حج و مشاهده ظاهر اسلام واقعی، آیین‌ها و مساجد و همچنین همزیستی و رابطه خوب نژاد‌های مختلف در مراسم حج در افکار و اعتقادات خود تجدید نظر می‌کند با بازگشت به آمریکا سازمانی جدید تشکیل می‌دهد و برای معرفی اسلام واقعی تلاش می‌کند؛ اما در انتها توسط نیروهای الیجا محمد به شهادت می‌رسد.
و حال سوال این‌جاست در چنین موقعیتی چرا نیروهایی همچون امام‌جمیل و حاج شبّاز (مالکوم ایکس) باید از صحنه حذف شوند؟
مالکوم ایکس در اواخر عمر به دوست قدیمیش الکسی هیلی می‌گوید:

«اما ببین برادر، دلم می‌خواهد بدانی که هر چه بیشتر به حوادثی که در پی هم اتفاق می‌افتد، فکر می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که همه‌اش کار مسلمان‌ها نیست. من آن‌ها را می‌شناسم،‌ و می‌دانم که چه کاری از آن‌ها ساخته است و چه نیست ....»

  • محمدمسیح یاراحمدی

اللَّـهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ  مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ  نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّـهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّـهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّـهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (نور:35)

خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشه‌اى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مى‌شود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى‌کند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مى‌زند و خدا به هر چیزى داناست.  (ترجمه ی نور:35)

مردی آرام، تکیه داده بر درخت سیبی ...
مردی آرام، تکیه داده بر درخت سیبی ...

به این عکس خوب نگاه کنید؛ مردی آرام تکیه داده است به درخت سیبی در نوفل لوشاتو. مردی که نه تنها بار 35 میلیون نفر مردمان کشور در زمان تصویر برداری، که بار یک عصر  بر دوشش گذارده شده. مردی نه رهبر مردمان 35 میلیون نفر زمان خود، که رهبر من نادیده ی او، رهبر جوانک های کناره ی دریای مدیترانه که دلاورانه با عشق تصویر او دربرابر مرکاوا می رزمند.

به این عکس خوب نگاه کنید؛ مردی آرام، که بار سترگ و سهمگین تغییر عصر مدرن را به دوش می کشید؛ و بار نگاه های نگران مردمان کشورش؛ و نه بار یک انقلاب ملی، که بار یک تغییر روحانی رسیده از پدرانش برای باز کردن منفذی از نور.

و حال نه از این مرد؛ که من از «درخت سیب»، این «شجرِ مقدس» در تعجب نه، در ستایشم. چگونه دوام می آورد بار تکیه مردی را که نه نسل مردمان غمدیده کشورش، مستضعفان مضطرب زمان، که تمام دل های خسته ی این عصر به او تیکه داده اند. چگونه این شجر مقدس دوام می آورد این بار سترگ را.

و حال نه روح الله، امام ما، آن مرد آرام تکیه داده بر شجر مقدس، در میان ماست؛ و نه ما خبری از شجر مقدس، در آن باغِ «تحت الانهار» در نوفل لوشاتو داریم.

کاش درخت هم چنان باشد، تا من ضربان رگ های مرد آرام تیکه داده بر وِی را بپرسم؛ و با هم به شما بگوییم، مشکاه ی که روغنش از درختی آن چنان ناب است که نه شرقی است و نه غربی؛ گاهی نه آویزان از شاخه درخت زیتون، که شاید تکیه داده بر درخت سیبی باشد.

اللَّـهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاةٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَةٍ ۖ الزُّجَاجَةُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِن شَجَرَةٍ  مُّبَارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ لَّا شَرْقِیَّةٍ وَلَا غَرْبِیَّةٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ  نُّورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّـهُ لِنُورِهِ مَن یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّـهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّـهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ (نور:35)

خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشه‌اى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مى‌شود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مى‌کند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مى‌زند و خدا به هر چیزى داناست.  (ترجمه ی نور:35)

پی نوشت.

imamاول؛ این نوشتار چه در ادامه ی یک موج وبلاگی، چه به احتمال عدم وجود این موج، و برای ادای تکلیف عرض ارادت به حضرت روح الله قطعا نوشته می شد؛ با این حال لازم به ذکر است که این کوتاه نگاشته، در لبیک به دعوت برادران «محمدمهدی شیخ صراف» و «محمد ولوی» و در ادامه ی موج وبلاگی 14 خرداد نگاشته شده است. موج گویی برای روایت خاطرات شروع شده بود، من نیز ابتدا می خواستم این نوشته را با عنوان «چند روایت معتبر درباره روح الله ...» منتشر کنم، که مطلع آن متن فوق، و ادامه اش روایت پدر و مادرم بود (که البته خودم در هنگام عروج حضرتش هشت- نُه ماه بیشتر نداشته ام.) و در ادامه خاطره ی ممتد من از 68 تا 78، که به دلایلی به انتشار تنها این بخشِ سَبک و نازیبا کفایت کردم.

دیر نگاشته شدن این وظیفه را علاوه بر تلاش برای برگزاری آخرین نشست کافه حزب الله، برای به تماشا نشستن فیلم «طلا و مس» می توان در تلاش چند روزه ام با کمک عرفان عزیز برای طراحی و اجرای صفحه «یادبود موج وبلاگی 14 خرداد 89» (ترجیحا با مرورگری استاندارد چون فایرفاکس یا کروم ببینید.) جستجو کرد؛ که البته بعدا یک روز را با کمک اسماعیل صرف استفاده از طرح فوق برای طراحی قالب «وبلاگ آرشیو مطالب موج وبلاگی 14 خرداد 89» کردیم. انشالله که مقبول حضرت روح الله باشد.

و در آخر، هر چند دیر نوشته ام و بسیاری قبلا دعوت شده اند؛ ولی محض خالی نبودن عریضه دعوت می کنم از برادران محمد آقای سالمی (دادابیس)، حامد آقای ه.، سلمان خان دکترین (و وبلاگ راه نیافتاده اش)، حسن آقای حلقه روح الله، علی جانِ کمیلی و میمِ حامیم، که در ادامه این موج، حتی شده پس از سالگرد عروج حضرت امام (ره) بنویسند.

دوم؛ صفحه ای ساخته ام به این مناسبت، که 180 عکسی که پیارسال درباره امام جمع کرده بودم را در اختیار عموم بگذارم؛ چون واقعا تکراری شدن تصاویر در پست های وبلاگ ها آزار دهنده بود. البته صفحه فوق بسیار سرسری و بدون توضیح درباره عکس ها ساخته شده است، که به وقتش هم قالب و توضیحات و عناوین آن را اصلاح خواهم کرد.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • این یادداشت را به مناسبت روز سوم، برای سایت کانون اندیشه جوان نوشتم؛ یک روز فاصله در انتشارش در وبلاگ اولا به دلیل احترام چند ساعته به سایت کانون به عنوان محل اول انتشار بود، و شب هم اینترنتم به دلایل نامعلومی قطع شد که شرکت سرویس دهنده پاسخگو نبود.
  • مهم تر از همه؛ این مطلب را تقدیم می کنم به بابا، که مثل بسیاری از پدر و پسرهایی با اختلاف نسل، که پسر هایشان زیادی در خانه پدری مانده اند، و زیادی سر پُرشوری دارند، پُر از اختلاف نظر سیاسی و رفتاری هستیم؛ با این حال، دنیا هر جور که باشد عاشقش هستم؛ و بزرگترین افتخارم در زندگی حتی اگر (مثل همیشه نتوانم از قلبم حرف بزنم و) رو به رویش نگویم، داشتن اوست.
  • در این میان فراموش نکنیم، فاتح خرمشهر، شهید حاج احمد کاظمی، فرماندهان سپاه خرمشهر، شهید محمد موسوی و شهید محمد جهان آرا، و شهید هور، شهید هاشمی، که به ظاهر همرزمانش حرمت تشییع پیکرش را نگاه نداشتند.
  • آنچنان که می دانم بعضی خشنود خواهند بود که فشار هایشان موجب نگارش چنین مطلبی شده است؛ پاسخ های من به نظرات دو مطلب پیشین بیانگر این هست که بخشی از خشونت ماه های گذشته را به جا دانسته ام و از آن دفاع کرده ام و آنچه که در این متن می آید نه از فشارهای آنلاین و غیر آنلاین افراد بوده است.
  • قراردادن عکس های خونین، هر چند مقدسند، را میان چنین مطلبی نپسندیدم، تک عکس زیر برای خالی نبودن عریضه است؛ وگرنه حالش به خام خواندنش است، بی تصویر، بی تصور.

نوشت.

[caption id="attachment_421" align="aligncenter" width="400" caption="فتح خرمشهر، فتح خاک نیست؛ حتی از فتح ارزش های اسلامی هم بالاتر است؛ تجلی یکی حقیقت مکرر است، که دایم در عالم تکرار می شود."]khoramshahr[/caption]

این سالها انقدر از سوم خرداد گفته اند؛ انقدر دفاع از خرمشهر را هالیوودی کرده اند و انقدر دعوای سیاسی را از سقوط تا فتح و دلیل ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر مخلوط واقعیت این حقیقت تاریخی کرده اند، که واقعا سخت است نوشتن از حقیقتی، که با زندگی بعضی از ما ممزوج شده است. سوم خرداد نه؛ خرمشهر، شاه رگ جنگ بود، و جنگ هنوز زندگی بسیاری از ما را تشکیل می دهد. برای بسیاری خاطره و نوستالوژی است؛ برای بسیاری دوران تاریک؛ برای بعضی ها هم شده است پدران و مادرانی که تابلوهای متحرک اند، اگر خودشان از این وضعیت تاثیر مستقیم نپذیرفته باشند. جنگ واقعیت های هسته های اولیه جامعه ما، خانواده را تغییر داد، پدرانی که اگر جانباز نشدند تا همیشه تابلوی متحرک و یادآور جنگ باشند، رفتارشان برای همیشه متفاوت شد. و زندگی هایی که ناگهان با یک انهدام از دست رفت، یا در میان گلوله باران بین صلوات رزمندگان بین پرستار و بسیجی شکل گرفت.
سوم خرداد، فتح دوباره خرمشهر، برایم فراتر از یک واقعه تاریخی، یک واقعیت/حقیقت پیوسته تاریخی است؛ آنچه که از ابعاد موقعیت زمانی خود خارج می شود و دایم دربرابرم تکرار می شود؛ بگذار گذرا، بی حاشیه و توصیف اضافه لحظاتی از این مواجهات را روایت کنم:

پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ در حالی که شب های شام غریبان در جمع کودکان دسته مسجد امام صادق شمع دست می گرفتیم، پیشاپیش دسته ی عزاداری راه می افتادیم از این خانه شهید به آن خانه شهید. کودکی من، یک جوان متولد اواخر دهه شصت، اینگونه شکل گرفت؛ حقیقتی هست: مردمانی جان داده اند / می دهند برای حق، آنها نه در قاب تلویزیون، که خانه شان نه ته کوچه، که خانه روبرویی است.
پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد با عکس های بابا روی پُل های شناور، در حالی که در حال خدمت در یگان مهندسی بوده است، یا در جمع سه نفری روبروی مسجد جامع شکل گرفت؛ جمع سه نفره متشکل از بابا، بابای مهدیار که یک ترکش در سرش داشت، و بابای علی که موجی بود، در واقع خیلی موجی بود. بعدها این کلکسیون با نتایج آزمایش های پوست و ریه پدر تکمیل شد؛ جنگ از زمان «مجنون» عهد کرده بود که با پیمان شیمیایی تا آخرش را با خانواده ما بماند.
و پیش از آهنگ «ممد نبودی ...»، حتی پیش از آنکه من به درستی بفهمم جنگ چیست؛ سوم خرداد ...
***
تاریخ نه تنها تکرار می شود، که گاهی کِش می آید؛ سقوط هم تکرار می شود؛ سی و پنج روز هم کِش می آید. نمی دانم روز چندم می توانی حسابش کنی، همان زمان که اصلاحات می تاخت؛ همه ما، دانش آموزان به اصطلاح استعدادهای درخشان مملکت (اگر عبارت درستی باشد)، در راهنمایی علامه حلی، در حالی که هنوز ذهنی شکل گرفته نداشتیم، و حالا نیز تصاویری محو در ذهن مان مانده است را جمع کردند در تالار دانشگاه، آقایی برای مان سخنرانی کرد، و تا توانست برای نوجوانانی که به سختی بزرگ سال ترین شان به 14 سال می رسید تکرار می کرد که ادامه جنگ بعد از خرمشهر اشتباه بود؛ کاری به راستی این گزار ندارمو نمی دانم روز چندم از آن سی و پنج روز بود که کِش آمده بود، ولی یکی آمده بود وسط شهر داشت دِل بچه ها را خالی می کرد؛ دِل خیلی ها خالی شد، خیلی ها تابلوی متحرک نداشتند که هر روز تاریخ براشان تکرار شود. شهر به سقوط می رفت.
همان روزها، در همان مدرسه، دسته ای از بچه ها سر به سر معلم ریاضیات نخبه مان می گذاشتند، سر به سر وِی که نه، به قولی به اعتقادات آن روزش معترض می شدند؛ جوان درویش مسلکی بود؛ اهل عرفان بود، زلف و ریش صوفیانه داشت، در کیف حجیمش همیشه یک چفیه بود، و تصویر آقا هم خورده بود روی بخش داخلی درِ کیف، شریف می خواند؛ من بی صداقتی ندیدم از او؛ نا گهان رَگ گردنش، وسط درس نخواندن های ما زد بیرون؛ (نقل به مضمون) که «شما وسط جنگ نبوده اید و گرنه انقدر بی خیال نمی شدید، ما زیر بمباران درس خواندیم، حالی مان بود کجاییم، برای چه درس می خوانیم، باید درس می خواندیم؛ شما عین خیال تان نیست. همین الآن فکر می کنید خبری نیست، همین الآن که راحت نشسته اید سر کلاس هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»
ضرب آهنگ این جمله «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...»؛ در گوش من ماند؛ هر چند آن جوان معلم ما، چند وقت بعد از دوره اصلاحات، بورسی گرفت، رفت آمریکا، کم کم موهایش کوتاه شد، حرف های عجیب زد، این یک سال لباس سبز پوشید و به همه آن بسیجی ها و اطلاعاتی هایی که یک زمانی رگ گردنش برای شان می زد بیرون هر چه خواست گفت؛ دست آخر یک عکس هم در واشنگتن با کاخ سفید گرفت که جزو رزومه انقلابی اش بماند؛ این آخری ها هم فکر کنم فقط وجود خدا را انکار نکرده است؛ ولی دستش درد نکند، هنوز ضرب آهنگ «هر روز دو تا از بچه های اطلاعات سر مرز کشته می شوند که اینجا برای شما اتفاقی نیافتد ...» در گوش من مانده؛ و هزار بار تغییر او در این حقیقت خللی ایجاد نمی کند.
***
همان سال ها که ما گِل بودیم و داشتند ورزمان می دادند که آن طور که می خواهند درمان بیاورند، همان سال های تاثیرات نرم، سال ها گفتمان، شرکت نفت، ما دانش آموزان (به اصطلاح) نُخبه دبیرستان علامه حلی را مهمان کرد؛ هدف این بود که چند نفر از این «نخبگان» در هنگام انتخاب رشته جذب سیستم نفتی کشور شوند؛ منطقی بود. ما را فرستادند جنوب، هر روز کلی بازدید از سَد هایی که سرداران سازندگی کشور ساخته بودند؛ پالایشگاه ها، چاه های نفت، مشعل های برافراخته، دیدار از مناطق جنگی هم بود، دقیقا نیمی از سفر بود، ولی نه هدف ما از سفر بود نه هدف شرکت نفت از مهمان کردن ما. ما هر روز باید به کشورمان افتخار می کردیم، به سرداران سازندگی، به صنعت نفت، به سد های سیمانی و خاکی ... ما هر روز افتخار می کردیم.
ولی من تا سال ها یادم ماند، یک بار که سعی کردم مثل مردم خرمشهر مزه آبی که از لوله ها بیرون می آید را بچشم بر من چه گذشت؛ تا سال ها یاد من ماند ما آنجا هر روز آب معدنی می خوردیم، و به قیافه مردمانی که یک کوچه بی گرد و خاک نداشتند، نمی خورد شرکت نفت هر روز برای شان آب معدنی بفرستد؛ و من فکر می کردم داریم به آخرهای سی و پنج روزِ کِش آمده می رسیم ...
سال ها گذشت، تا 87، این بار برای راهیان نور برگشتم؛ باز هم نمی شد از آب شهر خورد؛ و واقعیت/حقیقت سوم خرداد هر دوبار برای من تکرار می شد؛ کسی برای آب نجگید، اما ...
***
25 خرداد 88، فکر کنم دیگر آخرش بود، صبح روز 35 اُمی بود که اندازه یک سال بر ما گذشت؛ افتاده بودند به جان حوزه بسیج داشتند از دیوارهایش بالا می رفتند؛ برایم مهم نیست چه گذشت در این یک روز کِش آمده به اندازه ی یک سال که به خیلی ها ظلم شد، خیلی ها ظلم کردند، از دو طرف، اما آن روز داشتند از حوزه بسیج بالا می رفتند، از حصار های یک منطقه نظامی که آزادی و امنیت شان را وامدارش بودند؛ واقعیت/حقیقت سوم خرداد، همزمان که با تلفن اخبار حوزه می رسید مدام در برابرم تکرار می شد؛ می گویند 5-7 در برابر حوزه کشته شدند با حق تیر؛ و ایثارگر ترین بسیجی این سال برای من شد همان جوانی که بالای حوزه ایستاده بود؛ نمی خواست بزند ولی می خواستند بیایند تو؛ تو پُر از اسلحه، ... اگر آن ده ها اسلحه خارج می شد؟ اگر جنگ داخلی شروع می شد؟ ... آن بسیجی شد ایثار گرترین بسیجی این سال برای من؛ از آبرویش گذشت، از امنیت اش؛ تصویرش به عنوان جانی پخش شد، و او همه این ها را از اول می دانست، کم ترین کار این بود سلاح را زمین بگذارد و از خانه کناری بگریزد، بعدش سلاح های اتوماتیک در تعداد زیاد خارج می شد و اولین کشتار عمومی، بعد پاسخ متقابل، بعد پاسخ دیگری و ...، چیزی از ایرانی نمی ماند که بابای من امروز شب ها وقتی برایش سلفه می کند انگار تمام وجودش خراشیده می شود.
من به آن بسیجی بدهکارم؛ نگذاشت آنچه بابای من ریه اش را برایش داد، همه آن شهیدهایی که شام غریبان می رفتیم دم خانه شان برایش پَرپَر شدند، هر روز دو نفر از بچه های اطلاعات برایش لب مرز شهید می شوند، و مردم خرمشهر بعد سی سال هنوز بی آبی را تحمل می کردند و نمی خروشیدند، به دست نامَرد ها قربانی شود.
روز آخر، اندازه یک سال طول کشید ولی این بار شهر سقوط نکرد!

  • محمدمسیح یاراحمدی

پیش نوشت.

  • این مطلب چندین بار خوانده و خود سانسوری و اصلاح شده است، و ممکن است به هر دلیلی هر لحظه حذف شود؛ احتمالا خلا هایی در روایت به دلیل این حذفیات است.
  • آنچه که در ذیل می خوانید در باره ی انصار حزب الله در سال 88 است، نه سابقه این گروه، که تغییرات مداوم و ورود و خروج و تغییر ماهیت های بسیاری داشته است. بخش قابل توجهی از اعضا و سمپات های این گروه که در اواخر دهه شصت جرقه تشکیل آن زده شده است، و در اوئل و اواسط دهه هفتاد لطف بزرگی به جریان اصولگرا کرده است؛ خصوصا پس از وقایع اواخر دهه هفتاد و اشتباهات بخشی از گروه جذب دیگر گروه های جریان اصولگرا شده اند؛ ضمن اینکه نقدهای فعلی، نافی منافع این گروه از ابتدا تا حال نیست، و تنها ذکر بخشی از مسیر انحراف بخشی از این جریان، به عنوان یک جریان سیاسی-اجتماعی با پیچیدگی های خاص خود است.
  • این نوشته درباره شخص آقای مهندس مشایی نیست؛ بلکه ارتباط شناسی جریاناتی با یکدیگر است؛ که ضمن تاکید بر ارادت نگارنده به سلامت منطقی، اخلاقی و اقتصادی شخصیِ شخص مهندس مشایی، تاکید می کند؛ موضوع مطرح نه فساد یا سلامت شخص ایشان، بلکه تفکر و محل حضور ایشان در طیف اصولگرا است؛ که خصوصا با اظهارات ساطع شده از ایشان، خصوصا با ارتباط شناسی نوشته در این مقاله، ارتباط ایشان با جریاناتی مشخص با ادعاهایی مشخص جای سوال است.

نوشت.

انقلابی آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایی بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را ار جرگه ملت خارج کند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابی آنست که هنگام صلح ، به انقلابی گری تظاهر نکند، ولی هنگام خطر ، در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد.
انقلابی آن نیست که با بی انصافی و زرنگی ، حق دیگران را بگیرد، و مردمی را که برای خاطر و شنیدن حرف های او نیامده اند وادار کند که ساعت ها به حرف های او گوش فرا دهند و کسانی را که ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابی آن نیست که غرور و خودخواهی ، بر او غلبه کند و حرف کسی را نشنود، انقلابی آنست که در کمال تواضع و فروتنی ، هر حرف حقی را بپذیرد.
انقلابی آن نیست که با شعارات تند ؛ بخواهد انقلابی گری خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابی آنست که احتیاج به تصدیق کسی ندارد.
شهید دکتر مصطفی چمران – خرداد ۱۳۵۸
منبع : کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود – نوشته شهید دکتر مصطفی چمران
صفحه 183 و 184
با تشکر از فکرت برای یادآوری.

chamranانقلابی آن نیست که تفنگ بر دوش بکشد و لباس فدایی بپوشد و هنگام صلح دست به جنگ زند و با شعارات تند خود را ار جرگه ملت خارج کند و با شعارات و تبلیغات و زور بخواهد عقاید خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابی آنست که هنگام صلح ، به انقلابی گری تظاهر نکند، ولی هنگام خطر ، در پیشاپیش صفوف ملت با دشمن بجنگد.
انقلابی آن نیست که با بی انصافی و زرنگی ، حق دیگران را بگیرد، و مردمی را که برای خاطر و شنیدن حرف های او نیامده اند وادار کند که ساعت ها به حرف های او گوش فرا دهند و کسانی را که ملت خواهان استماع سخنانشان هستند از سخن گفتن باز دارد.
انقلابی آن نیست که غرور و خودخواهی ، بر او غلبه کند و حرف کسی را نشنود، انقلابی آنست که در کمال تواضع و فروتنی ، هر حرف حقی را بپذیرد.
انقلابی آن نیست که با شعارات تند ؛ بخواهد انقلابی گری خود را بر دیگران تحمیل کند.
انقلابی آنست که احتیاج به تصدیق کسی ندارد.

شهید دکتر مصطفی چمران – خرداد ۱۳۵۸
منبع : کتاب خدا بود و دیگر هیچ نبود
صفحه 183 و 184

با تشکر از فکرت برای یادآوری.

در پست پیشین آنچه در تشییع جنازه گذشت را تشریح کردم؛ این پست می خواهم کمی موضوع را فراتر از روایت باز کنم.
در روایتی که دیروز گفتم، چند نکته وجود دارد که لازم است رمز گشایی شود؛ یکی قضیه ظهور گرایش دسته ای از حزب الله به مشایی است که موجب استفاده از ابزار قهریه انصار علیه منتقدان مشایی و احمدی نژاد می شود؛ که ابتدا به آن خواهم پرداخت و بعد بحث درباره نکات مطرح شده در سخنرانی حاج حسین الله کرم در برابر معراج الشهدا است.

حاج حسین و اسفندیار!

rahim (1)karam (1)

بحث جریان شناسی گروه های اصولگرا و حزب الله ایرانی بحث مفصلی است، خصوصا که همگی از یک منشا شروع می شوند و آرام آرام گرایش های مختلف را می سازند؛ و حتی تا اواخر دهه شصت و اواسط هفتاد هم گرایش می مانند؛ آنچنان که در نامه اعتراضی فرماندهان سپاه به خاتمی امضای قالی باف (که امروز بخشی از حزب الله به وی متعرض می شوند) را می بینید، هر چند که اختلاف این بخش از حزب الله با قالی باف دقیقا به همان دوران باز می گردد.

اما ارتباط جریان الله کرم با تیم مشایی چه ارتباطی دارد؟ این قضیه را هم در گذشته و در مناسبات امروز می توان پیگیری کرد.
اسفندیار رحیم مشایی اهل رامسر است و در اطلاعات سپاه رامسر فعال بوده است؛ از همین سو است که رفاقت محکمی با سردار ن. (که بنده ارادت خاص به ایشان دارم) دارد؛ و همین سردار ن. است که ابتدا وی را با خود به غرب برده و مسئولیت معاون اطلاعات واحد کومله اطلاعات سپاه مستقر در قرارگاه حمزه سیدالشهداء را به وی می دهد؛ که پس از ورود به وزارت اطلاعات از سپاه پاسداران وی را با خود به واجا می برد و موجب مسئولیت گرفتن وی در مناسب مرتبط با قومیت ها و خصوصا اکراد می شود. از طرف دیگر در همین ایام حسین الله کرم، دوست شفیق سردار ن.، مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه کربلا است، و اطلاعات قرارگاه های اربعه سپاه زیر نظر وی است؛ من جمله اینکه در همین ایام، حاج سعید قاسمی مسئول اطلاعات لشکر 27 است.
در واقع سپاهی ها به دو دسته تقسیم می شوند، کسانی که غالب زمان جهادشان را در کردستان گذرانده اند، و کسانی که غالب جهادشان را در جنوب؛ البته در این بین نیروهای احمد متوسلیان در دو جبهه تجربه نبرد دارند، که من از نظر رفتاری جزو نیروهای جبهه جنوب حساب شان می کنم؛ خاصیت نیروهای غرب این است که اکثریت سابقه امنیتی دارند و نوع نبردشان هم چریکی و امنیتی است، از همین جهت است که به جز فرماندهان اصلی سپاه، این نیروها جزو اصلی ترین نیروهایی بودند که در دوران صلح وارد فضای سیاسی شدند؛ و حتی به حدی این تمایل شدید بود که در حالی که فرماندهان سیاسی در حد اظهار نظر های کلی وارد می شدند ایشان عملا وارد عمل شده و تشکیل انصار حزب الله یکی از حاصل های این تمایل است.
محور های اصلی این تیم مبارز در غرب را، نظری (فرمانده نیروی انتظامی تهران پیش از طلایی، فرمانده تهرانِ قالی باف)، لطفیان، ا.م.، سردار ن.، سردار ذ، الله کرم و ... بودند، که مشایی بواسطه ورود به اطلاعات سپاه و نبردهای غرب و سپس مسئولیت در اطلاعات و حوزه اکراد با آن ها ارتباط پیدا می کند. حتی ارتباط احمدی نژاد با این تیم را در ارتباطش با مجاهدین غرب می توان تحلیل کرد، هر چند که آشنایی وی با مشایی از فرمانداری خوی و شورای تامین استان است. همین جمع هستن در اواخر دهه شصت با پایان جنگ پایه تشکیل هیئت رزمندگان اسلام را می ریزند و سپس انصار حزب الله را تشکیل می دهند؛ هر چند که اواخر دهه هفتاد انصار از هم می پاشد و نام به انحصار تنها یک شعبه از انشعبات آن در می آید و نیروهای متعدد انصار هر کدام پایه گذار جزوی از تاثیر گذارترین بخش ها و تشکل های جریان اصولگرا می شوند.

اتفاق دوم درباره نسل جدید حزب الله واقع می شود؛ انصار حزب الله پس از فروپاشی به چند دسته تقسیم می شود، شاخه های اصلی آن به محورهای حجت الاسلام محتشم، الله کرم و ده نمکی شکل می گیرند. محتشم جریده یالثارات و اعتراض های مداوم خیابانی را پیگیری می کند، و جلساتی را در دفترش در چهارشنبه ها به طور منظم برگزار می کند؛ الله کرم جمیعت نوسازی معنوی حزب الله را شکل می دهد و جلسات هفتگی مسجد ارگ مدیریت می کند و به کادر سازی می پردازد؛ و ده نمکی نیز به کار رسانه ای و نشریاتی چون شلمچه روی می آورد؛ هر چند که در قضایای 78 تقریبا هماهنگ با الله کرم عمل می کند.
الله کرم پس از گرفتن مسئولیت دولتی، وابسته نظامی ایران در بالکان و کرواسی به زاگرب می رود؛ و به همین دلیل مسئولیت جلسات ارگ را به نیروهای زیر مجموعه اش واگذار می کند، و برای چند سال به کرواسی می رود؛ هر چند که در این ایام در عین دریافت حقوق از دولت زمان زیادی را در ایران و پرداختن به سازماندهی حزبی خود سپری می کند؛ و در حالی در حال فعالیت سیاسی و حمایت از کاندیدایی است که مسئولیتی نظامی دارد.
از چهار نفری که مسئولیت جلسات به عهده آنها گذاشته می شوند، می شود از فرج مرادی، حکیم ثوری و اسکندری نام برد؛ فرج مرادی پس از انتخابات 84 و تفکیک شدن اصولگرایان به سمت قالی باف متمایل می شود؛ در حالی که حکیم ثوری که در غرب از نیروهای احمد متوسلیان بوده است در 88 مسئولیت یکی از سه ستاد اصلی احمدی نژاد را به عهده می گیرد (که یکی از این ستادهای ثلاثه نیز در دست هاشمی ثمره بود).
از دیگر نیروهای مستقیم الله کرم می توان از حسین نوبختی نام بُرد که من چندی با وی کار کرده ام؛ وی درواقع سرپل اتصال نیروهای دیگر الله کرم چون علی بدری (از مسئولان انصار کرج) و غیره (که ترجیح می دهم نام نبرم) به مشایی است؛ هر چند که خود الله کرم نیز از حامیان مشایی است، وی نه تنها در مصاحبه با نشریات تحت سردبیری حسین نوبختی بر این مسئله صحه می گذارد، حتی در جلسات اختصاصی با مریدان و دوستان نیز بر این مسئله تاکید می کند که باید از مشایی حمایت کرد.
اوج شهرت حسین نوبختی از پایگاه نوسازی (متاثر از نام تشکل نوسازی معنویِ الله کرم) و مطلبی است که درباره حسن مصطفوی فرزند آسید احمدآقای خمینی نوشت؛ پس از آن مطلب حسین بازداشت می شود؛ پس از تعطیلی نوسازی، حسین پایگاه نظام آباد و نوآوری را شکل داد و همزمان در دفتر خود سری جدید نشریه همت را نیز منتشر کرد. حسین زمانی از من خواست در نشریه همت کمکش کنم، ضمن اینکه سردبیر پایگاه نوآوری شوم؛ پایگاه نوآوری یک پایگاه تفریحی بود که بسیاری از منتقدین حسین آن را اروتیک می دانستند که تا حدی درست بود، هدف حسین این بود در لایه یک سایت زرد بخشی از جوانان که این نوع محتوا را می پسندیدند به سمت احمدی نژاد جذب کنیم، هرچند آن هنگام انقدر بحث از مشایی نبود؛ ولی بعد ها علنی شد که هزینه های فعالیت حسین را مشایی تامین می کند. در هنگام شروع نشریه همت که یک بار دیگر به بازداشت وی و توقیف نشریه منجر شد. نشریه همت در ابتدا در اختیار تیم انصار مشهد، و تحت سردبیری «محسن داوود آبادی فراهانی» بود که پایگاه انصار نیوز را نیز مدیریت می کرد و از سمپات های آیت الله مصباح نیز بود؛ آنها از رویکرد ضعیف رسانه ای حسین و خصوصا منجر شدن به توقیف نشریه ناراضی بودند، و خصوصا که الله کرم در زاگرب به سر می برد و مدیر مسئول کس دیگری بود این اتفاق را توطئه می دانستند و تصور می کردند پس از بازگشت الله کرم حسین تنبیه خواهد شد؛ در حالی که مشاهده کردیم با بازگشت الله کرم آهسته آهسته سایت انصار نیوز بود که به تعطیلی گرایید؛ و الله کرم نیز مصاحبه ای در حمایت از احمدی نژاد و مشایی با نشریه همت انجام داد.

آنچنان که گفتم تیم احمدی نژاد و انصار حزب الله به واسطه جهاد غرب یک آشنایی قدیمی دارند، هر چند که بخشی از این نیرو های مجاهد همچون فتاح، وزیر سابق نیرو، از نزدیکان قالی باف و تیم سنتی اصولگرایان هستند؛ و از سویی دیگر بخشی از نسل جدید انصار حزب الله رسما زیر پرچم مشایی فعالیت می کند.
اما یک سوال عجیب وجود دارد، سال ها انصار حزب الله خود را به عنوان یک گروه متعهد به ولایت فقیه و ضد اسرائیلی مطرح می کرده است؛ چگونه می تواند وارد همچین اتحاد استراتژیک و پیوسته ای با مشایی شود؟

چرایی اتصال انصارحزب الله به تیم مشایی؟

[caption id="attachment_385" align="alignleft" width="181" caption="سلطان پور هرچند از نیروی های موثر و متعهد وزارت نفت است، اما به عنوان سهم خواهی انصار موفق به کسب وزارت نفت نشد."]سلطان پور هرچند از نیروی های موثر و متعهد وزارت نفت است، اما به عنوان سهم خواهی انصار موفق به کسب وزارت نفت نشد.[/caption]

بگذارید به یک خاطره نزدیک برگردیم، نزدیکان انصار حزب الله پس از پیروزی احمدی نژاد خصوصا با همکاری هیئت رزمندگان اسلام و انصار حزب الله به یاد دارند که انصار به سمت سهم خواهی رفت؛ هر چند که نیروهای انصار با توانایی های علمی اکثرا کم و بسیاری نیز با صغر سن در ابعدا وزرات نبودند و اکثر آنها یا پُست های میانی دریافت کردند یا به موقعیت بستن قراردادهایی پُر سود با سازمان های دولتی رسیدند؛ اما انصارحزب الله، خصوصا شاخه زیر نظر محتشم به شدت برای دریافت وزارتخانه فشار می آورد که بالاخص فشار آنها درباره نصب یکی از نیروهایش بر مسند وزارت نفت (سلطان پور) مشهور است، که مقاومت احمدی نژاد و بن بست این قضیه منجر به اختلاف و زاویه گرفتن محتشم و نشریه یالثارات از احمدی نژاد شد؛ هرچند که جریان دفن شهدای گمنام در وزارت نفت و برگزاری آن توسط توسط همین تیم، نمی تواند نشان از قدرت گرفت دوستان در وزارت نفت داشته باشد.
در حالی که چندین نفر از نیروهای الله کرم که در شورای شهری و شهرداری همراه احمدی نژاد بودند به پست های میانی در دولت رسیدند؛ و خود او نیز به یک پست با اهمیت نظامی در دولت رسید و چندین سال را در اروپا به سر بُرد.این روایت نشان می دهد که حتی اگر سال های پیشین انصار حزب الله فی سبیل الله و در راه ولایت حرکت می کرده است (که من در آن شک دارم و ذکر خواهم کرد) در سال های اخیر آلوده به سهم خواهی سیاسی و حزبی شده است.

این واقعیت را از چند نگاه می توان روایت کرد:
  • نیروهای احمدی نژاد با نزدیکی به پایان دوره دوم احمدی نژاد، و خصوصا تجربه حضور و ارتباط با دولت همچنان می خواهند وضعیف فعلی را حفظ کنند؛ از سویی با برخورد هایی که در پنج سال اخیر با قالی باف کرده اند امکان ائتلاف با وی را ندارند. از سویی تیم لنکرانی-صفارهرندی نیز آنها را نمی پذیرند و آنها نیز ریسک قمار بر سر آنها را نمی پذیرند؛ زیرا این تحلیل را دارند که در صورت شرکت مشایی در انتخابات، احمدی نژاد با حمایت از وی 10 میلیون از رای 16 میلیونی اصلی خود را به او خواهد داد؛ و در عین حال مشایی پتانسیل جذب جمعیت زیادی از رای دهندگان خواستگاری و حتی سبز را دارد که با این اوصاف احتمالا پیروزی وی با رای 15-16 میلیونی بالا است (البته این تحلیل آنهاست.)؛ زین جهت آن ها ترجیح می دهند روی کسی ریسک کنند که احتمال پیروزی وی و در دولت ماندن خودشان محتمل تر باشد. زین جهت است که با نزدیکی اولی به مشایی امکان ائتلاف با امثال صفار هرندی را نیز از دست داده اند.
  • من به این که انصار حزب الله پیش از این نیز فی سبیل الله کار کرده باشد، خوش بین نیستم؛ واقعیت اینجاست با رفتار هایی که از ایشان خصوصا در نادیده گرفتن بسیاری از مسائل جناح راست دیده ام، خصوصا در زمانی که آنها یک نیروی پذیرفته شده در جناح راست محسوب می شدند، در واقع اهرم فشار جناح راست سنتی بر علیه اصلاح طلبان بودند که بعد ها با پیدا کردن توانایی رسیدن به قدر بر علیه شاخه سنتی جناح راست نیز طغیان کردند و پدران خود را پشت سر گذاشتند.
  • و اما در باره ولایی بودن، عملکرد انصار حزب الله هم در جریانات 78 هم در وقایع اخیر که منجر به عکس العمل امام خامنه ای شد، نشان می دهد هیچ کدام از اقدامات آنها در راستای منویات ولی فقیه نبوده است. این موضوع رفتار های انحرافی انصار حزب الله خصوصا در وقایع اخیر را در چند روز آینده ذیل عنوان «عبرانی و زمینی شدن حزب الله ایران» به صورت مبسوط توضیح خواهم داد. ولی فی الواقع من سابقه ای از تایید رفتار های انصار حزب الله توسط امام خامنه ای ندارم. از سویی می بینم بیت رهبری در برابر نیروی های این گروه، همچون منصور ارضی مداح و منبری مسجد ارگ (مسجد سنتی شاخه الله کرم، که الله کرم در سخنرانی اخیر خود از او با نام استاد نام می برد)، موضع می گیرد و حتی دو سال وی را از حضور در مراسم های بیت محروم می کند.

اما کوتاه درباره سخنرانی اخیر الله کرم

[می خواستم همچون حاج حسین الله کرم، منطق خود و اطرافیانش را به ایشان نمایش دهم، از توکاتور گرفته، تا چهار سال حضور در اروپا و بعد درباره ی اینکه با چه کسی از تبعید به اروپا صحبت کنیم حرف بزنم؛ ولی دیدم این همه مطلب تحلیل تباه می شود و دوستان بحث را منحرف خواهند کرد. از این قضیه گذر می کنم، همه می دانیم سخنرانی ایشان تا چه حد غیر منطقی و بر اساس حدس، گمان و حتی تهمت بود. من ترجیح می دهم از این زاویه وارد بحث نشوم.]

و در آخر:

در آخر فکر می کنم بیست سال حضور انصار حزب الله، و خصوصا هزینه هایی که در سال 88 به نظام تحمیل کرد و همچنین سود هایی که رسانده است؛ موضوع خوبی برای تحلیل و اصلاح است، که شخصا چند مطلب برای آن در نظر دارم که عناوینی چون «عبرانی و زمینی شدن حزب الله ایران»، «سلبریتی های حزب الله» (درباره رشد و تثبیت مداحی گری، و تقابل هیئت با مسجد و بسیج) و ... را از الآن برای آنها در نظر گرفته ام که یا در این جا منتشر خواهم کرد، یا یک وبلاگ اختصاصی برای این موضوع خواهم ساخت تا با کمک دیگران یک مجموعه کامل درباره این گروه هرج و مرج طلب منتشر کنیم تا بهانه ای باشد برای بازسازی ساختار شبکه حزب الله ایران.

  • محمدمسیح یاراحمدی

جمعه ظهر با خانواده خودم را رساندم به خیابان کشاورز، همان جا از مادر و خواهرم جدا شدم، مادرم برای نماز وارد دانشگاه شد، و من که برای عکاسی دوربین آورده بودم مجبور شدم بیرون بمانم و نماز را در ضلع شرقی دانشگاه اقامه کردم. حاصل این شد که زودتر توانستم به خیابان انقلاب و محل شروع مسیر کاروان برسم، اشک ها جاری بود، و نگاه ها حیرت زده؛ چند سال بود شهید نیاورده بودند؟ دوربین را دست گرفته بودم از پرواز ضریح های کوچک چوبی عکس می گرفتم، از تقلای دست انداخت به گوشه ی پرچم پیچیده روی تابوت ها؛ از صورت های غم زده، با ریش و بی ریش، با تی شرت یا بولیز روی شلوار انداخته، چادری و مانتویی، محجبه و غیر محجبه، مسلمان و ارمنی ...

[caption id="attachment_368" align="aligncenter" width="410" caption="من هیچ؛ من نگاه. // مجموعه تصاویر آن روز را به در روزهای آینده در یک پست جداگانه منتشر می کنم."]من هیچ؛ من نگاه. // مجموعه تصاویر آن روز را به در روزهای آینده در یک پست جداگانه منتشر می کنم.[/caption]

استغنا و پرکشیدن روح طولی نکشید، نیم ساعتی که گذشت دنیایم تلخ شد؛ خوش به حال آن ها که مثل من، به بهانه ای چون عکاسی منتظر گذر کردن تمام کاروان نشدند، یکی را چسبیدند و دنبالش رفتند، رفتند و ندیدند که بر ما چه گذشت ...
میانه کاروان و تریلی ها که همه خود مداح و بلند گو داشتند یک وانت را دیدم، بی آرم سپاه و بی نشان، نوحه می خواند، این را جدی نگرفتم، آخر صف تریلی ها که رسید وانت دیگری آمد؛ نوحه هایش پُر سوز نبود برایم، ضرب داشت، سخت بود، یاد مداحی های امثال هلالی می انداخت من را؛ این اَش ناراحت کننده نبود، خوب هر کدام اهلی داشتند، حتی مداحی های هر تریلی با دیگری فرق داشت، لابد قرار بود هرکدام بخشی از جماعت را جذب کند؛ ولی به همین جا که تمام نشد، پشت سر کاروان راه افتادم، جایی رسیدیم که پنج دختر مانتویی، به قول آنها بی حجاب/شل حجاب، نگاهشان گره خورده بود به تابوت ها، گریه می کردند؛ پاداش شان می دانی چه بود؟ برادر وانت سوار، با قیافه های معلوم الحال، تا رسیدند شروع کردند به «مرگ بر بی حجاب ...» گفتن، هولناک بود، هُرّی دلم ریخت از این شعار ناگهانی میان آن همه سوز، جماعت پیرامونش هم دَم گرفتند، پیاده رو و دختران حیرت زده و ترسیده را هدف نگاه گرفته بودند و فریاد می زدند، کلمات را می کوبیدند بر سرشان ...

[caption id="attachment_367" align="aligncenter" width="410" caption="این تصویری است که در حین حرکت توانستم از آن وانت شعار دهنده بگیرم؛ البته در فیلم هایم یک فیلم از عزاداری شان پیدا کردم که تا شب روی یوتیوب می گذارم."]این تصویری است که در حین حرکت توانستم از آن وانت شعار دهنده بگیرم.[/caption]

به این جا تمام شد؟ نه، تازه این ها که خواهم گفت چیزهایی است که من دیدم، روایت دوستانم سوزناک تر کرد غم غربت شهدا در مهمانی خودشان را. تازه وارد ها به مهمان های شهدا رحم و مروت نکردند نامردها. به این در و آن در زدم، به بچه های سپاه، پلیس ها و ...، آخر سرش یکی از ماشین های نظارت سپاه را گیر آوردم، برادر سپاهی شیشه را کشید پایین تا حرفم را بشنود؛ گفتم چه دیده ام، گفت «چه کنیم، زورکی خودشان را داخل کاروان کرده اند، تذکر می دهیم، ولی نمی شود انداخت شان بیرون ...»، بنده خداها می ترسیدند بلوا شود، حرمت شهدا بیش از این شکسته شود، خودشان هم عصبی بودند از آن چه می دیدند.
در مسیر بعضی مسئولین هم همگام بودند؛ در دلم خُرسند بود که ما «اصولگرایان» می توانیم به این ببالیم که رئیس جمهور، شهردار و نماینده مجلس مان، خودشان را محروم نمی کردند از گام برداشتن زیر تابوت شهدا ... ؛ حاصلش چه بود؟ آن جماعت خشن افتادند به جان هر مسئولی که دل خوشی ازش نداشتند؛ شهردار، قالی باف و هر نماینده مجلسی که خوششان نمی آمد از او را به باد توهین گرفته بودند، آخر این رسم مهمانی آمدن است؟ تو فکر می کنی ناراحتی شان از این ها برای یک سال اخیر است؟ قالی باف که جزو اولین نفرات بود که هفته اول در دفاع از پیروزی احمدی نژاد به تلویزیون آمد، احمدی نژادی که بیش ترین جفا را به او کرده بود در این چهار سال؛ نه حاجی برای امروز نبود، این جماعت خشن را من می شناختم، روزگاری با ایشان دم خور بودیم خودمان، دعوا برای امروز نیست، بحث سال 78 است و اینکه چه کسی پای این ها را بست تا با شلوغ بازی و کتک کاری های شان بیش از این خون به دل مولای ما، امام خامنه ای، نکنند. همه مثل خودشان فراموشی ندارند.
رسیدم به حافظ و حجم مردم و بالارفتن شهدا از روی پُل، این صحنه دل خوشم کرد، کمی آرام گرفتم، فرار کردم از آن بلوای نامَرد ها، ولی ختم شد به این جا؟ نه. رسیدیم به خیابان بهشت، کمی جلو تر از دیوان و شهرداری، کنار پزشک قانونی، وقت خدا حافظی بود؛ شهدا را دست گرفتیم فرستادیم به معراج الشهدا ... کمی که تراکم زیاد شد زدم بیرون از جمعیت دور تر ایستادم، تریلی ها که شهدا را تحویل دست های مردم دادند از خیابان خارج شدند؛ ناگهان سر و کله وانتی پیدا شد، استیلش شبیه وانت های قبلی، دو چند تا بلند گو علمکرده بود از خودش، از دور که دیدم حاج حسین الله کرم هم توی وانت بود، مداحی شان که رو به پاین گذاش، الله کرم رفت پشت میکروفون، چند جمله ای گفت و نوحه ادامه پیدا کرد؛ گفت «برادرا و خواهرا، اعتراضمون رو به کجا ببریم؟ چند نفر از مسئولین کشوری در میان شما هستند؟ کجا هستند اینها؟ چرا نباید در صف اول نماز جمعه باشند؟ چرا نباید در صف اول و شهدا رو بر دوش بگیرند؟ این حرف ها کجا باید زده شود؟» (فیلم این لحظات را اینجا آپلود کردم؛ هرچند بعدش حافظه دوربینم تمام شد و نشد باقی اش را ضبط کنم)؛ خواستم داد بزنم، «آهای حاج حسین، مسئولین به درک! تو و بچه های حُرمت می گذارید کسی جرئت کند بیاید اینجا؟ بیایند اینجا زیر مشت و لگد شما؟»

[caption id="attachment_369" align="aligncenter" width="410" caption="این عکس از سخنرانی حاج حسین الله کرم است که از روی فیلمی که گرفته ام کپچر کردم."]این عکس از سخنرانی حاج حسین الله کرم است که از روی فیلمی که گرفته ام کپچر کردم.[/caption]

دوباره عصبی می شوم می روم به سمت انتهاب خیابان، سمت شرقی، فضا بازتر است، سر کوچه ای شاگردان دیروز الله کرم ایستاده اند، رضا هلالی و بهمنی و تیم شان ...؛ سمت راست تیم علی بدری و رفقا است، این بین، محمدرضا و امیرحسین را می بینم و می رویم سمت، تیم بدری، از محمد رضا سراغ حسین نوبختی (سردبیر نوسازی، همت و ...) را می گیرم می گوید در تشییع دیدنش ولی نیست. جلوتر می رویم، حسین قدیانی ایستاده است و حسنی، با قدیانی به تبعیت از جمع سلام علیکی می کنم و گوشه ای با رفقا می ایستم؛ دوستان مشغول گفتگو و دفاع از مشایی هستند ... شنیده بودم بخشی از بچه ها حزب الله افتاده اند در دامن مشایی ولی در این حد، بعدا کمی بیشتر پی اش را می گیرم و چیزهای بیشتر دستم می آید. الله کرم می رسد به قضیه فرانسه و قالی باف، بنده ی خدا هیچ بهانه ای دیگر گیر نیاورده است، یک داستان تخیلی علم کرده است که چرا شهرداری نمی گذارد ما بنرهای شهادت خانوم  فاطمه زهرا (س) را نصب کنیم، با خودم فکر می کنم شما که فی سبیل الله موش نمی گیرید، حتما بنر ها هم تبلیغ برنامه های هیئت تان است، وگرنه چه کسی به یک بنر عادی کار دارد؟ و البته اینکه چرا تیم قالی باف و بسیاری از اصولگرایان تمایلی به تبلیغ هیئات وابسته به انصار حزب الله ندارد، خود رساله ی مفصلی می طلبد که معطوف به وقایع سال 78 و درگیری نیروی انتظامی با انصار حزب الله است.
عرض می کردم، الله کرم در ادامه سخنرانی اش رسید به بحث فرانسه و گفت «اگر دستور شما بوده است که جلوی تبلیغات عاشورای فاطمی را بگیرند؛ که وای بر شما. اگر دستور شما نبوده است پس سریع برگردید والا جای شما همان فرانسه خواهد بود. شمایی که بر روی خون شهدا، خلبانی آموزش دیدید و یاد گرفتید، جایتان همان فرانسه است که می خواستید در ایرفرانس مشغول به کار شوید. آنجا دیگر نه زهرایی خواهد بود، نه شهادتی و نه سالگردی.»؛ این جا که رسید در میان این دوستان بحث فرانسه شد که قضیه چیست، یکی با بی پروایی گفت سال 84 قالی باف که از احمدی نژاد عقب ماند، می خواست «پناهنده» شود به فرانسه. الله کرم از ایرفرانس شروع می کند، نیروهایش پر و بالش می دهند و می رسند به پناهندگی! وای! در می مانم از اخلاق حضرات! ایهاالناس تهمت به این سنگینی، آن دنیا چطور می خواهید جواب دهید؟
از حضرات که جدا می شویم و جای دیگری با رفقایی که تازه به جمع پیوسته اند گعده می کنیم، یکی دیگر از رفقا بی پروا فحش ناموس می کشد به قالی باف و ...، می گویم رفیق می توانی آن دنیا جواب فحاشی را بدهی؟ تهمت هم نیست، فحش جنسی و ناموسی است. می گوید جواب موسوی و کروبی اش را باید بدهیم، این را هم می دهیم، و می زند زیر خنده. (اخلاق انصار حزب الله به کجا رفته است؟ رفقایم دارند عبرانی می شوند، داد به کجا ببرم؟)
آخر های تجمع است، داریم جمع می کنیم برویم که آقای حسنی می آید چند تا جزوه منقوش به آرم «موسسه عاشورا» می دهد به رفقا که پخش کنند، و من عصبی، هراسان و گیج، با کمیل و رفقا می آیم سمت مترو ...
در راه یادم می افتد روز قدس را، در حالی که عکس آقا دستم بود، داشتم جلوی کتک خوردن یک سبز را می گرفتم، همان هنگامی که داشتیم شعار می دادیم «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی»؛ می دانی چه شد؟ می خواستم جلوی یک حرکت غیر اخلاقی را بگیرم، یک نفر از پشت گاز فلفل گرفت جلوی چشمم و از پنج سانتی پاشید توی چشمم؛ کمی آن طرف تر یکی از رفقایم را که داشت با یکی از حزب الله نماها سر خشونت شان بحث می کرد را گاز فلقل زدند. همان جا فهمیدم که عده ای هستند که نمی خواهند بگذارند جو آرام شود، در گیری ها بخوابد، نظام و مردم روی آرامش ببینند ...

در پست بعدی، این قضیه را باز می کنم، خصوصا این که چه می شود دوستان در دامان مشایی می افتند.

  • محمدمسیح یاراحمدی

دیدن فیلم «طهران، تهران» ماجرا داشت؛ جلسه چهارشنبه عصر کافه حزب الله به دلایلی منتفی شد، و برای اینکه حرارت شروع دوباره نخوابد، تصمیم گرفتم یک جلسه فیلم بینی ترتیب دهم، که البته به دلیل عجله ای شدن این قرار، برعکس قرارهایی که مهدی برای سینما تنظیم می کرد کم جمعیت تر بود؛ علی دیر خبر شد، محمدصالح نرسید، و به همان دلایلی که برنامه اصلی بهم خورد، بسیاری از بچه ها مسافرت یا سر کاری بودند، بالاخره با سید مجتبی، سید سجاد، الیاس و همسرش، زهرا خانم، برای دیدن سانس 6 و نیم فیلم در سینمای دوست داشتنی ام*، سینما پردیس ملت، هم قرار شدیم؛ البته من چند دقیقه ای دیر رسیدن که مجبور شدم قضایا خراب شدن خانه آقا حبیب را از سید مجتبی بشنوم.

فیلم «طهران، تهران» که قرار بر سه اپیزودی** بودنش، بوده است، به سفارش «شهرداری تهران» ساخته شده است، موضوعی که من در ابتدا، خصوصا از آن جهت که تیتراژ را ندیدم متوجه نشدم اما در حین پخش دایم با خودم سعی در تبلیغ «تهران نو قالی بافی» داشتم. اما در نگاه من این سفارش «شهرداری تهران» بودن، بیش از آنکه در رپرتاژ آگهی بودن فیلم اهمیت داشته باشد، در تاثیر روانی-اجتماعی فیلم است؛ فیلم اگر تنها ساخته مهرجویی و کرم پور بود، نقدهای من بر فیلم در نهایت انتقاد فردی از یک طبقه فرهنگی متفاوت بر فیلمی با بی عدالتی تصویری اما منصفانه در قضاوت، می بود؛ اما حال در باره فیلمی گفتگو می کنیم که توسط شهرداری مدعی برآمده از طبقه فرهنگی همسان من سفارش داده شده است؛ این موضوع است که من را وادار به نوشتن می کند؛ و در آخر نتیجه گیری ام بیش از آنکه در قضاوت درباره فیلم ساز باشد درباره سفارش دهنده خواهد بود.

شهر جدید، شهر قابل ستایش، شهر قالی باف

اگر از نگاه سفارش دهنده نگاه کنیم، فیلم خصوصا در اپیزود اول، «طهران ..روزهای آشنایی»، یعنی اپیزود مهرجویی، خواسته اسپانسر، یعنی تبلیغ دستاوردهای 5 ساله شهرداری را به خوبی نشان داده است؛ من که در ابتدای نمایش از سفارش شهرداری با خبر نبودم، دایم در جابجایی تصاویر از نوستالوژی ها به تصاویر تهران نو، با بخشی از شهر مواجه می شدم که ساخته شهرداری جدید است، و چه خوب کارگردان این ساخته ها را ستایش می کند، و به طور ظریفی حتی از نام بردن نام معمارها نمی گذرد، برج میلاد، اتوبان ها، پردیس سینمایی، تونل ها و حتی بخش های نوستالوژیک شهر که توسط شهرداری جدید باز سازی شده است. البته فارغ از موضوع فیلم، از نگاه شهری می بایست بپذیریم، حتی اگر فیلم سفارشی نبود، کارگردان گریزی از نمایش این موقعیت ها نداشت، آنچنان که شهر تهران، برای سال ها مابین مدیریت کرباسچی و قالی باف به جای ساخت های جدید مدام در گیر روزمرگی های شهرداری، اصلاحات همیشگی و ... بوده است، و در این بین هیچ شهرداری با نگاه بلند مدت به اصلاح و جراحی عمیق شهر نپرداخته است؛ و سازه های شهردار شاخص پیشین نیز امروز یا آنچنان عادی شده اند، یا تخریب گشته اند یا به سیاق معماری سریع و توسعه محور و بی هنر کارگزاران نازیبا هستند که شایسته نمایش در فیلمی حتی غیر سفارشی برای نمایش «تهران» در برابر «طهران» نیستند.
هر چند که این خواسته حداقلی اسپانسر مورد نقد و مناقشه است؛ آیا شهرداری تهران، خصوصای سازمان فرهنگی هنری، تنها متولی تبلیغ بخشی از شهر است که همه می دانند ساخته چه کسی است و  از این جهت نیز شهردار را می ستایند؛ یا متولی تبلیغ تغییرات و رفتارهایی است که موجب ارتقای شهر و روان شهری می شود، در حالی که از بازوی اجرایی و مکانیکی شهرداری خارج است؟ اگر وجه دوم را بپذیریم، فیلم می توان گفت اگر این قصد را نیز داشته باشد شکست خورده است؛ بهترین قسمتی که اپیزود سفارشی مهرجویی به آن می پردازد بخشی است که آقا حبیب به این نتیجه می رسد که انسان زمان حال باشد و از زندگی لذت ببرد؛ ولی آیا این بیش از یک فیلم هندی و تصویر کردن یک تخیلی کم احتمال است؟ آیا تمام مستضعفین شهر این موقعیت را خواهند داشت که ناگاه با عده ای پولدار خیر در یک راه قرار بگیرند و خیرین مرفه زندگی آنها را از نظر اقتصادی متحول کنند؟ آیا اگر آقا حبیب پس از سفر شهری شادی که داشته است بی کمک مالی دایی بابا و گروه سالمندان به خانه بر می گشت باز دچار همان افسردگی و استیصال سابق از خرابی خانه نمی شد؟ آیا این آموزش و القای یک روش نو در زندگی است یا تنها تصویر یک تخیل؟ همین تقابل است که بیننده را مطمئن می کند، فیلم فراتر از تبلیغ عمرانی شهرداری ارتباط بیشتری به وظایف و خواسته های اسپانسر ندارد.

بی عدالتی تصویری؛ انصاف در قضاوت

آیا تنها متهم مهرجویی و کرم پور اند؟
اما فیلم از یک نقص عمده رنج می برد؛ در واقع امیدوارم این موضوع نقص باشد نه قصد. بی عدالتی تصویری، یا همان انحصار رسانه ای طبقه متوسط و بالا در فیلم موج می زند؛ در اپیزود اول و دوم بازیگران اصلی نمایشگر طبقه مرفه و در عین حال طبقه اجتماعی سکولار هستند.
در اپیزود اول، «طهران... روزهای آشنایی»، گروه سالمندان پانسیون که در حال گردش شهر هستند همگی نوستالژی طبقه سکولار-مرفه گذشته تهران هستند، خاطرات زیادی از پاریس، موسیقی و مناطق گردشگری اختصاصی طبقه مرفه دارند؛ فضای غیر گردشی در رستوران گران قیمت و مناطق بالای شهر می گذرد؛ تنها گریز به مذهب (و نه حتی طبقه اجتماعی مذهبی، یا طبقه اقتصادی مستعضفین) زیارت سالمندانی است که بانوانش شُل حجاب و آرایش کردگانی هستند که هنگام زیارت چادر سر می کنند و یاد آور چادر سرکردن بازیگران فیلم های قبل انقلاب می شوند. غرب زدگی، از لباس، صحنه های مورد توجه در کاخ موزه آبگینه، غذایی که در رستوران و پانسیون می خورند، تا نوستالوژی های ایشان موج می زند؛ این غرب زدگی را حتی از وجه ضد مذهبی اش نمی گویم؛ دقیقا در مقابل ایرانی گری در حال گفتگو هستیم. و البته شانس می آوریم که مهرجویی با این نگاه یک طرفه تنها در نمایش بی عدالتی می کند؛ و به قضاوت نمی نشیند.

[caption id="attachment_316" align="alignleft" width="300" caption="و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام."]و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام.[/caption]
اما از ابتدا تا انتهای فیلم نمایی از مناطق فقیر شهر دیده نمی شود، و مستضعف ترین فرد فیلم نیز، آقا حبیب است که پرستاری در بیمارستان است و خانه وسیع اش به دلیل فرسودگی خراب شده است، و حتی او و خانواده اش نیز متعلق به طبقه فرهنگی سکولار هستند؛ که در هراس ام که این سانسور مناطق مستضعف برای نمایش یک شهر بی نقص، به توصیه اسپانسر بوده باشد؛ هر چند که از سابقه ذهنی که مهرجویی دارم او خود نیز تصور شفافی از قشر فقیر ندارد، و در بهترین حالت ترجیح می دهد تصور تخیلی و بهینه شده اش را در فیلمی چون «مهمان مامان» به نمایش بگذارد.
در اپیزود دوم، «تهران ... سیم آخر»، کرم پور نمایشگر تقابل نسل جوانی نماد یافته در یک گروه موسیقی به رهبری رضا یزدانی است که در عین حال در تقابل با قشرهای مختلف نسل پیشین اش است، یک نفر می خواهد از آن ها سواستفاده اقتصادی کند؛ پدر مذهبی دیگری که یک تیپ ناقص است در فعالیت آن ها مشکل ایجاد می کند؛ و یک نیروی انتظامی حزب اللهی که تصوری از زندگی شخصی اش ندارم کنسرت آنها را به دلیل مشکلات انتظامی و حقوقی اسپانسر هم نسل خود لغو می کند.
اپیزود کرم پور هم منحصر به یک گرایش فکری و طبقه فرهنگی خاص از جوانان و نسل جوان می شود؛ کرم پور حتی به اندازه یک نمای گذرا به هم نسلان گرایش مقابل خود رحم نمی کند، و به صراحت، در تصویر و صوت (شعر اندیشه فولادوند که در انتها پخش می شود)، گرایش مقابل خود را در نسل خود به رسمیت و هستی نمی شناسد، و بسیار لطف می کند که وجود آنها را در نسل پیشین زنده و کشته خود می پذیرد. و حتی نسل پیشی های مذهبی-حزب اللهی خود را در سطحی ترین تیپ آن، یعنی تیپ سنتی نذری ده و ... تصویر می کند که این تیپ نیز با روحیه حزب اللهی و مذهب اجتماعی فاصله دارد؛ هر چند در نمایی که در کلیپ آخر فیلم از تشییع جنازه شهدا در برابر دانشگاه تهران نمایش می دهد، با نشان داده شدن ناگزیر حجم جوانان حزب الله دچار تناقض می شود، و این بی عدالتی خود را رسوا می کند.
[caption id="attachment_318" align="alignleft" width="300" caption="آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد."]آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد.[/caption]

آیا اوج مشکل نسل جوان ایرانی، محدودیت فعالیت های هنری خاص چون موسیقی، و مانند آن است، یا اختصاصا مشکل وجه اشتراک دو طبقه اقتصادی متوسط به بالا و طبقه فرهنگی سکولار است که کرم پور از آن برخاسته است؟ این موضوع کلیشه ای درباره فیلم هایی ساخته افراد هم گرایش کرم پور را به دلیل خروج از حوصله متن در حد سوال باقی می گذارم. اما واقعیت این جاست، کرم پور نه تنها هم نسلان در گرایش مقابل خود را سانسور می کند، و صراحتا تیپ نمایشی اش را به عنوان اصلی ترین و کثیرترین گرایش نسل خود معرفی می کند؛ بلکه هم نسلان هم گرایش خود در طبقه اقتصادی متفاوت را نادیده می گیرد و گذرا از آن می گذرد، هر چند بی رحمی در حق هم نسلان حزب اللهی-مذهبی خود را بر آن ها روا نمی دارد.
اما کرم پور هرچند در تقسیم تصویر دچار بی انصافی و بی عدالتی می شود. اما از این جهت اپیزود وی را می پسندم که در تقابل نسل جوانِ مورد نظر فیلمش با مامور انتظامی، جنگ رفته ی ایثار گر، کاملا به وادی بی انصافی نمی افتد؛ هر چند رضا یزدانی صحبت های مامور را که به او توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید» را نادیده گرفته، و وی را در مقابل خود می بیند؛ اما کرم پور به نمایشگر می فهماند که مامور انتظامی نه به خاطر حضور در مهمانی ها و ...، بلکه به دلیل مشکلات امنیتی، قاچاق و فساد اسپانسر شان که دایم به آنها توصیه می کند از کشور خارج شوند، کنسرت را لغو کرده است. و حتی راه را بر موسیقی گروه نمی بندد، آنجا که رضا اعتراض می کند که نمی گذارید زندگی کنیم، با نشان دادن پرونده هایی که رفقایشان همدیگر را فروخته اند و اعتراف کرده اند، می گوید لغو کنسرت حتی ربطی به این اعترافات و چند مهمانی مشکل دار نبوده است، و به دلیل مشکل اسپانسر است، اما این نسل پهلوان نیست مانند نسل جنگجوی وی و با ذکر خاطرات جبهه، توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید.».

[audio:http://masih.ruhollah.org/files/2010/04/Reza-Yazdani-Sime-Akharmanfie1.com_.mp3]

اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظرم این طبیعت خشن قشر روشنفکر و هنرمندی است، که نه تنها ساکنان اصلی آن بلکه تازه واردانی چون مدعیان هنر انقلاب را که پس از چندی در آن ماوا و آرام می گیرند به این سندروم عینک دودی دچار می کند؛ طبقه روشنفکر-هنرمند ما نه آنکه اصالتا بخواهد گرایش مقابل اش را سانسور کند، بلکه واقعا نمی تواند آنها را کامل و با جزئیات ببیند. و این اتفاق در بلند مدت سهمگین است.
چرا؟ می گویم: چند روز پیش مصطفی اشعری، سردبیر مجله مان، به نقل از دوست مشترکمان، کورش علیانی (که البته جایگاه استادی دارد) می گفت، در پاسخ اینکه چرا ایران (ترجمه من: تهران) آرام نمی شود؟، گفته بود:

«در اکثر کشورهای ایران، خصوصا کشورهای حاشیه ایران یک جریان غالب است، در ترکیه همچنان که احزاب اصولگرای اسلامی در کنار دیکتاتوری طلبان لائیک وجود دارند، اما دموکراسی خواهی، یک گرایش غالب است که هیچ کدام از دوگرایش لاییک یا خلافت طلبان توان بر هم زدن آن را ندارند؛ در سوی دیگر در عربستان هیچ گونه چشم اندازی از دموکراسی به دلیل کثرت و قدرت خلافت طلبان وجود ندارد؛ اما در ایران (ترجمه من: تهران)، دو گرایش مقابل از قدرت و جمعیت در تعادلی بهره مندند که امکان حذف یا به حاشیه رفتن شان توسط دیگری وجود ندارد، از همین جهت است که این کشمکش ادامه دار خواهد بود»؛

و من اضافه می کنم که: در صورت عدم کنترل به وزن کشی خیابانی می رسد که توان تخمین قدرت هیچ کدام از دو طرف در آن وجود ندارد؛ و حال خطرناک ترین اتفاق نادیده انگاشتن یکی از این دو طرف است، این اتفاق به عدم پیش بینی و تحلیل درست منجر خواهد شد که توان تصمیم گیری درست را از جامعه و مدیرانش خواهد گرفت.

ختم کلام

فیلم «طهران، تهران»، در نفس فیلم سازی و رساندن پیام کارگردان و نویسندگان (که البته در این پیام مناقشه است) حرفه ای و قابل قبول عمل می کند؛ اما ورای بی عدالتی مفهومی فیلم، اگر فیلم به صورت مستقل ساخته می شد حرارت نوشته ای چون این به این حد نمی رسید؛ در واقع تاثیری که فیلم بر من گذاشت، بیش از یک نتیجه گیری داستانی و سینمایی، محرکی برای تجدید نظر در نگاه سیاسی بود.
نهاد فرهنگی شهرداری تهران، در ادامه باقی عملکرد فرهنگی و کپی برداری شده از رویکرد مذهب کارگزارانی، با این سفارش جدید نه تنها نشان می دهد، تبلیغ عملیات عمرانی شهرداری، برایش از رسالت واقعی نهاد فرهنگی شهر برای تبلیغ زندگی بهتر مهم تر است؛ بلکه بر رویکرد غالبی دامن می زند که نادیده انگاشتن مستضعفین، قشر مذهبی-حزب اللهی و ... رویکرد مداوم اش است؛ طبقات و گرایش های سانسور شده ای که همین برادران بیشترین وامداران به ایشان برای حکم رانی شان هستند؛ در حالی که همین برادران، پس از خروج از طبقه فوق به طبقه جدیدی وارد شده اند که توان دیدن طبقه پیشین خود را ندارند، و بیشترین توان را در حمایت از طبقه جدید خود می گذارند. خواسته ما نه نادیده انگاشتن طبقه متوسط یا گرایش سکولار، که نگاه همزمان و عادلانه به دو سویه بازی است؛ هر چند که بی مرامی دوستان در حمایت تام از گرایش مقابل دوستان گذشته و کسانی که وامدار آن ها است، موضوعی خاص و قابل بحث است.

پی نوشت.

*که نزدیک ترین سینما به خانه است.
** اپیزود سوم می بایست توسط سیف الله داد ساخته می شد که عمرش کفاف نداد.
*** به دلیل اینکه فیلم رو پرده است ترجیح دادم به قدری شفاف صحنه ها را تعریف نکنم که لذت دیدن یک فیلم خوش ساخت را از دست بدهید.

درهمین باره.

+ نقدی بر فیلم طهران-تهران: از عاشق تا بهانه گیر [سینمافا؛ مائانتا اعتصامی]
+ نقد سینمافا بر فیلم «طهران-تهران» [سینمافا؛ علی وزینی]
+ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست (نقدی بر طهران تهران) [آریان گلصورت؛ تهران امروز - لینک اصلی پیدا نشد.]
+ شهری که نمی‌شناسیم [سینمای ما/خبرآنلاین؛ علیرضا نراقی]
+ بگو کجاست روزهای آشنایی... [سینمای ما/تهران امروز؛ سید آریا قریشی]
+ طهران مهرجویی، امتداد یک فیلمساز [خبرگزاری سینمای ایران؛ سیداحمد دانش]

تصاویری با توضیح از فیلم:

  • محمدمسیح یاراحمدی

چهارشنبه عصر، جلسه سوم ماهانه-عمومی «کافه حزب الله» به بهانه اکران فیلم پنالتی و جلسه گفتگو با خانم شاه حسینی (کارگردان) و آقای سیدزاده (تهیه کننده) در سالن شهیدآوینی فرهنگسرای رسانه برگزار شد. درباره جلسه در لینک های زیر (که در یکی دو روز آینده فعال خواهند شد) می توانید بخوانید، اما اینجا می خواهم کوتاه از فیلم بگویم:

  • گزارش جلسه + فایل صوتی ضبط شده جلسه گفتگو
  • گزارش تصویری جلسه سوم
  • گزارش ویدئویی ضبط شده از جلسه

و اما فیلم:
فیلم پنالتی، سومین ساخته ی خانم شاه حسینی، اثر مظلومی است؛ این را از آن جهت نمی گویم که فیلمی فوق العاده (از نظر تکنیکهای بصری) باشد که بدان توجه نشده است؛ نه!، حتی تصورم این است که بهترین فیلم کارگردانش هم نیست؛ اما پنالتی فیلم خاصی است، که آنچنان که خواهم گفت تنها مجاز به پخش در یک سانس از روز و در بعضی سینماها شده است.
[caption id="" align="aligncenter" width="355" caption=" اگر فردا روز ژانر سینمای «ایدئولوژیک-انقلابی» حزب الله، دوباره یک سینمای تثبیت شده شد، از این که در زمانش، خط شکن و احیاگر جبهه اجتماعی آن را ندیده اید حسرت خواهید خورد. "]http://cafe.weblogshahr.ir/wp-content/uploads/7.jpg[/caption]

فضای فیلم در یک پالایشگاه نسبتا متروکه در خوزستان می گذرد که پذیرای چند خانواده جنگ زده شده است،‌ و حال پس از سال ها، شرکت نفت تصمیم گرفته است به مناسبت nاُمین سالگرد صنعت نفت پالایشگاه را احیا کند و زین جهت لازم دیده است این خانواده ها را از محوطه پالایشگاه هجرت دهد؛ اما سیستم حاضر نیست هزینه ی واقعی لازم برای تهیه مسکن برای این بندگان خدا را تقبل کند؛ در فیلم می بینیم که احتمالا این قضیه ناشی از آن است که طبق «ضابطه ها» شرکت نفت مسئول تامین این هزینه نیست، آن هم برای کسانی که از زاویه  دیدی خاص، اشغالگر این ملک متعلق به دولت هستند. اما در بخشی از دیالوگ ها خواهیم شنید که این بندگان خدا زمانی صاحب خانه،‌ لنج و ... بودند و جنگ آن را از ایشان گرفته است؛ هر چند که بقای این پالایشگاه، و حتی کلیت شرکت نفت مدیون این چنین شهروندانی است، اما «ضابطه» ای برای ادای دین به ایشان وجود ندارد!
و در این کش و قوس، کسی که به داد ایشان می رسد، نه نهاد ها، ضابط ها و ضابطه ها، بلکه نیروهایی هستند که پیش از این پا به پای ایشان جنگیده اند. در «پنالتی»، در دهه 80، همچنان دهه 60 رخ می دهد، آثار جنگ باقی است، چه در این خانواده های زخم خورده،‌ چه بر نسل جدید این خانوارها که شاید در دهه 60 حضور نداشته باشند، چه در مجاهدان امروز مسئولی که به داد ایشان می رسند،‌ چه در «عقیل»، قهرمان اصلی داستان (از نظر من، چون گویی تمام بازیگران آن نوعی قهرمانند)، که دیر به پرده می آید و می رود.
داستان فیلم، آنچنان که گفتم قهرمان محور و در نمایش حق و باطل (نامحسوس) است، این شاید از طرف عده ای نقطه ضعف فیلم باشد، اما من این جریان ضد قهرمان و بی قهرمان امروز سینمای ایران را بیشتر حاصل یک نگاه ضد ایدئولوژیک می دانم که عصر قهرمانان را پایان یافته می داند؛ و البته بحث سر قهرمان محوری در سینما در حوصله این نوشته نیست، شاید بعدا به آن پرداختم.
و این نکته اصلی فیلم است!، فیلم کاملا ایدئولوژیک است،‌ یک فیلم ایدئولوژیک خاص. شاید بعضی فیلم های دو دهه اخیر جریان خاصی از کارگردانان ایرانی که نمادهای ایشان رسول ملاقلی پور و ابراهیم حاتمی کیا باشند، را فیلم های ایدئولوژیکی بدانند، من نیز منکر حضور ایدئولوژی در اکثر ساخته های ایشان نیستم؛ اما به نکته ای توجه کنید، عمده فیلم های این جریان (به استثنای ساخته های تمام دفاع مقدسی ایشان) را که بررسی کنیم در بین طبقه متوسط می گذرد؛ از آژانس شیشه ای و کرخه تا راین تا قارچ سمی و نسل سوخته.
حتی در ژانر مجید مجیدی (که در آن یکتاست) هم تقابلی بین داستان-هنری بودن و ایدئولوژی وجود دارد، آنچنان که در بهترین حالت اگر تیپ های شخصیتی و موضوعی که وی بدان ها می پردازد وجودی واقعی داشته باشند،‌ اما در غالب موارد مصداقی نیستند؛ زین جهت حتی اگر این فیلم ها،‌ آثاری ایدئولوژیک و انتقادی باشند، اما مبارز نیستند.
اما سینمای فیلم «پنالتی» شاه حسینی، یک سینمای ایدئولوژیک-انقلابی است، که از قضا در این مورد دقیقا هم مصداقی از یک کوچ اجباری واقعی از یک پالایشگاه است؛ و البته نوک پیکان نه این واقعه، که توجه به طبقه سانسور شده ای از ایران است که قربانی سیاست های اجتماع و دولت ایران است و برای باز برپا ایستادن هم به یاری خارجی احتیاج دارد؛ آنانی که آنان که برای اردوهای جهادی به پهنه ی گسترده ای از بشاگرد تا خوزستان و کردستان رفته باشند، می فهمند که کیستند.
سینمای ایدئولوژیک-انقلابی، خصوصا اجتماعی، که مختص به طبقه خاص فیلم ساز و خصوصا طبقه متوسط و بالا نباشد، خصوصا با خروج از خط محسن مخملباف دچار سکوت سهمگینی شده بود. در این سال ها حتی فیلم های ایدئولوژیک محدود به فیلم سازی دفاع مقدس و دفاع از جهاد شده بود. «پنالتی» شاید فیلم متوسطی باشد، اما برای سینمای ایدئولوژیک-انقلابی اجتماعی، خط شکن است، آنچنان که «اخراجی 3» (که کارگردان نه آنچنان تکنیکی ولی زیرکی دارد) برای سینمای سیاسی خواهد بود؛ و این در وضعیتی است که فیلم سازان سابقا ایدئولوژیک-انقلابی ما در دو دهه اخیر یکان یکان به ورطه «طبقه متوسط گرایی» افتاده اند و در این وضعیت حتی در ژانر دفاع مقدس، «خداحافظ رفیق» بهزاد پور یک نمونه خاص است. و این خط شکنان، که سعی در دوباره زنده کردن سینمای ایدئولوژیک-انقلابی دارند آنقدر کم تعدادند که گویی در دقیقه نود نبرد تیم حزب الله (جبهه فرهنگی) با تیم خزنده ی کاپیتالیسم و فربهی هستیم، پنالتی یکی از آخرین شانس ها و پنالتی های این بازی است که از نظر من «گل» شد، هر چند «گلی حرفه ای» نباشد.
و باید بگویم،‌ اگر فردا روز ژانر سینمای «ایدئولوژیک-انقلابی» حزب الله، دوباره یک سینمای تثبیت شده شد، از این که در زمانش، خط شکن و احیاگر جبهه اجتماعی آن را ندیده اید حسرت خواهید خورد. دیدن «پنالتی» را از دست ندهید؛
این توصیه کسی که شاید نقدنویس سینمایی نباشد، اما هیچ فیلم روی پرده ای را از دست نمی دهد و حتی با صغر سن، فیلم های دهه هفتادی چون «سجاده آتش»، «آژانس شیشه ای»،‌ »از کرخه تا راین»، «بچه های آسمان» و الی آخر را در زمانش و بر پرده سینما دیده است؛‌ و حداقل هفته ای چهار دی وی دی فیلم می بیند.
اما در باره مظلوم بودن فیلم که در بالا گفتم؛ اگر به فیلمی کاملا ایدئولوژیک و کاملا اجتماعی، که این روزها در مناطق جنوبی کشور برای دیدنش صف بسته اند،‌ برچسب فیلم فرهنگی (آنچنان که مصطلح است، هنری-معناگرا) بزنند و همچون باقی فیلم های با برچسب فرهنگی به یک سانس در بعضی سینماها محکومش کنند، با این تصور که فیلم پر طرفداری نخواهد بود؛ جز لقب مظلوم چه می توان به آن گفت؟ خدا نبخشد کسانی که «پنالتی» ها را به عنوان زیبای فرهنگی محکوم می کنند، و «نیش زنبور» را با عنوان تاسف بار عامه پسند تشویق می کنند.

پی نوشت.

هر از چندی پیش می آید، آنچنان که یحتمل شمای خواننده نیز تجربه کرده ای، قلم خشک می شود،‌ خواه تمام خواه در بعضی حوزه ها. وضع من هم همین است، گویا قلم (حداقل)‌ وبلاگم خشک شده است. معترفم که اگر هر از چندی هم در جریده ای می نویسم بیش از عزم معنوی، نیاز مادی جوهر قلم را پُر کرده است؛ کانه بیمار گنگی که روی صندلی رها و به نقطه ای خیره شده است، و اگر گاه حرکتی می کند، یا از درد ثابت نشستن بر نیمکت است یا تلاشی در لحظات آخر برای خوردن نانی که زنده بماند و باز گنگ بنشیند، و به نقطه ای خیره شود. اما بیمار به ظاهر گنگ، ذهن ملتهبی دارد که می خواهد کار کند، اما خود درمانده است که چرا توان فرمان گفتن به اعضا و جوارح اش را ندارد،‌زین جهت برای شروع یک بخش به یکی از ستون های این کنار خواهم افزود، با عنوان ثغیل و دهان پُرکن «اثر مکتوب» که نگاشته ها و تالیفاتی (تصور می کنم این دو متفاوتند) که در نشریات منتشر می کنم را در آن بازنشر کنم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

مطلب پیشرو، ذیل عنوان «ازدواج تشکیلاتی» پرونده آذر ماه پایگاه موج چهار نوشته شده است؛ و تاریخ انتشار آن به 17اُم آذر ماه 88 باز می گردد.

من نمی دانم آنها که از ازدواج دانشجویی و بالاخص ازدواج درون تشکلی دفاع می کنند، دقیقا متوجه اند در حال بحث درباب چه موضوعی و با چه مختصاتی هستند؟

داستان اول: آنچه ازدواج بر سر عنصر می آورد.
بگذارید ایتدا  از این  زاویه نگاه کنیم، در صورت ساده کردن وضعیت، در همه تشکل ها ما دو نوع عنصر تشکیلاتی داریم، «عنصر عامل»، و «عنصرمصرف کننده»؛ این تقسیم بندی نه بر اساس موقعیت تشکیلاتی نیست، که در هر طبقه تشکیلاتی از هر دو نوع یافت می شوند. آنها که کار تشکیلاتی دانشجویی کرده اند، می دانند تشکل تقریبا هیچ وقت خالی نمی ماند، دانشجویانی فارغ التحصیل می شوند و در عوض تقریبا به همان تعداد دانشجو وارد دانشگاه می شود؛ اما آنچه که فقدانش در هر صورتی، حتی با ورود عنصر مشابه جبران پذیر نیست، عنصر عامل یا فعال است، که هر کدام از لحاظ خلاقیت، توانایی و جهت منحصر به فرد خود را دارند،‌ که با حذف هر کدام، تشکل از آن زاویه دید محروم می شود. و عطف به روایت بالا، ازدواج، آن هم ازدواج درون تشکلی که در واقع با کوله باری از امیدهای واهی،‌ پوچ و کاذب رخ می دهد، این عنصر فعال را زودتر از روند عادی تحصیل، از دایره تشکل خارج می کند.
فقدان نیروی مصرف کننده، که کانه سیاهی لشکر، استفاده کننده ماحصل فعالیت های نیروی عامل، در این برنامه و آن سخنرانی و ... هستند، و از قضا بیشترین تفاخر تشکیلاتی صادره از ایشان است، ضربه خاصی که به تشکل نمی زند، خلوص تشکل را بالا می برد؛ و از قضا انکار ناپذیر است که بخش قابل توجهی از نیروهای مصرف کننده، در حالت خوش بینانه به صورت ناخود آگاه، به همین نیت، یعنی یافتن زوجی فعال، (در تشکل های ما: ارزشی و متعهد) و قابل تفاخر، جذب تشکل می شوند، که هم (رفع) تکلیف ایدئولوژیک انجام داده باشند،‌ هم سعادتی (منطبق بر ایدئولوژی) کسب کنند و هم به انقلابی ماندن (بین خودمان بماند، کانه رفتار تشکیلاتی شان رفع تکلیفی) و رفتار کردن در آینده (زندگی مشترک) امیدوار باشند.
و اینگونه است که نیروی عامل (یا حتی مصرف کننده) از دایره تشکل خارج شده و حداکثر رفتار انقلابی و ایدئولوژیکی که پس فردا روز از وی خواهیم دید، حضور دقیقه نودی، همراه با همسر و فرزندان در تظاهرات های معمول و هرساله است.
داستان دوم: جلسه زنانه!
اما روایتی کوتاه تر از بلایی که رواج و حتی امید ازدواج درون تشکلی بر سر تشکل می آورد، بسط قضیه غیبت و تجسس است. آنگاه که محیط تشکل، علی رغم هدف اصلی اش، محیطی برای زوج شدن باشد و هر از چند می بایست منتظر شنیدن خبر ازدواج دو عضوی از تشکل بود؛ آیا غیر قابل انتظار نیست که بخشی از گفتگوهای پیرامون تشکل، در بررسی ارتباط افرادی باشد که ظن مراوده و احتمال ازدواج آنها است (و به احتمال زیاد هم معطوف به صحت این قضیه، که تا چیزکی نباشد مردم نگویند چیزها)؛ و پیچیده تر از آن، حتی باید منتظر پچ پچ های مابعد مراودات و یحتمل روابط شکست خورده، تهمت ها، نگاه های خریدارانه ی اعضا به یکدیگر و ... بود.
آیا با این وضعیت چیزی از رفتار تشکیلاتی باقی می ماند، که بخواهد تشکلی باشد که بعد از آن بخواهد برای هدفی فعالیت کند؟ آیا توانی می ماند؟
ختم کلام:
حال این سوال پیش می آید که در صورت حذف موقعیت زوج یابی در یک تشکل، فرد یا عنصر، زوج همفکر خود را از کجا می تواند پیدا کند؟ اما در واقع این سوال بر اساس یک نظریه ناقص و از بنیان اشتباه نشئت می گیرد؛ و نقص آن اینکه آیا تشکیل خانواده، با مختصات تعریف شده، در هنگام تحصیل،‌ خصوصا برای جنس مذکر و با توجه به محوریت وی در خانواده،‌ اصولا اتفاق مناسبی هست یا نه؟ که عطف به آن،‌ آن را برای عناصر تشکیلاتی، که توانی مضاف بر تحصیل می طلب توصیه کنیم؟ و خود این موضوع از نقصی اجتماعی نشئت می گیرد، که اولا مقوله نیازهای فردی برای ازدواج را بحرانی تر و پر اهمیت تر از آنچه هستند نگاه می کنیم و ثانیا تنها یک راه و آن هم راهی را برای حل آن توصیه می کنیم که بدون بینش و اطلاع کافی، اگر نگوییم بد ترین راه یقینا سخت ترین راه است.
  • محمدمسیح یاراحمدی