شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۱۸ مطلب با موضوع «زیر پوست زندگی» ثبت شده است

سردرگمی

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم۱

سفر حج واجب بد عادتم کرده و این توقع را ایجاد کرده که بعد از هر مناسک یا سفر طولانی مذهبی‌ای تغییر خاصی در روند زندگی اتفاقی بیافتد؛ در حالی که همچین اتفاقی نه پس از حج و اربعین پارسال افتاد و نه پس از پیاده‌روی اربعین هفته گذشته. علی‌رغم حال خوش سفرها بعد از برگشت همه چیز بر مدار قبلی‌ش می‌چرخد. در واقع چندماهی است که بخش عمده‌ای از سوزاندن زمان روزانه‌م به بالا-پایین کردن صفحات فیسبوک و پلاس می‌گذرد بی‌آنکه مطلبی آن‌چنان سر شوقم بیاورد یا اصلا بدانم دنبال چه چیزی هستم. گمانم نکته کسالت‌بار ماجرا دقیقا از همین نداستن چیزی است که دنبالش باید بگردم.

اتفاقات زیادی در روند چندسال اخیر افتاده که اوضاع به اندازه دوران دبیرستان و سال‌های اولیه دانشگاه جذاب نیست. ورای درستی یا نادرستی اهدافی که داشتم در آن سالها اولا می‌دانستم چه می‌خواهم و ثانیا بی‌پروا و بدون محافظه‌کاری به دنبالش می‌دویدم. این وضعیت نه ناگهانی که در یک سیر آرام هر روز کمتر می‌شود.

پیچیده شدن وضعیت زندگی به دلیل عدم مطابقت وضعیت فعلی‌م با توقعات استاندارد خانواده و جامعه من را سر دوراهی پرفشاری قرار داده است. تقریبا دو سال پیش خودم را قانع کردم که علی‌رغم علاقه و عطش شدیدم به مسائل سیاسی کمی از فعلیت در این ماجرا بکاهم؛ هرچند رویداد انتخابات ۹۲ موقتا این موضوع را رقیق و تا حدی به تعویق انداخت ولی در نهایت همان شد. گذشت تا ماجراهای استعفا از همشهری‌معماری که پس از آن هم تصمیم گرفتم عجالتا از کار کردن هم پرهیز کنم. روزنامه‌نگاری را کنار گذشتم و از برنامه‌نویسی هم ماه‌هاست پرهیز دارم. سه ماهی هم می‌شود که دیگر خبری از فعالیت‌های گروهی معماری نیست.

حال چند ماهی است که در حالی که نه کار می‌کنم نه فعالیت خاصی دارم به گمان خودم و اطرافیان قرار بوده است خودم را وقف دانشگاه و خروج از این وضعیت غیراستاندارد کنم. اما نتیجه این احساس تنگی‌نفس این ایام است؛ بعد از کنار گذاشتن کار در یک سراشیبی فروپاشی افتاده‌ام؛ روحیه اکثر کارها را از دست داده‌ام؛ خواندن متون کنکور و یا سر کلاس رفتن هم به تبدیل به یک پرهیزکاری رنج‌آور و کاملا بی‌فایده شده است.

از دو سه روز پیش تلاش داشتم ذهنم را جمع کنم و فکری به حال این وضعیت آشفته کنم. در اولین حرکت در راستای همان استانداردسازی، زمان‌بندی ایده‌آل استاندارد بودن را نوشتم؛ اینکه کِی بالاخره می‌خواهم درسم را تمام کنم؛ کی تکلیف وضعیت سربازی که مثل طناب دست و پای همه ما ذکور مشمول را بسته مشخص کنم؛ کِی برای تحصیلات تکمیلی اقدام کنم؛ اگر برای دانشگاه‌های داخلی اقدام کنم چطور، اگر برای خارج رفتن باشد چگونه. و همینطور ده‌خط با احتساب سن و سال شمسی نوشتم. نتیجه کابوس بود و چیزی درونم فروپاشید. نه تنها بر اساس این برنامه تازه از ۳۲-۳۳ سالگی وقت نفس کشیدن پیدا می‌کردم که اگر اصل را همین قاعده استاندارد در نظر بگیرم چهارسال از زندگی عقبم. فکری شدم و مدام به خودم می‌گفتم یعنی واقعا من چهارسال از زندگی را ریختم در زباله‌دان؟ اینطور است اوضاع؟

فکر می‌کنم کل ماجرا درباره این است که اصلا به همه این‌ها چطور نگاه کنیم؟ وقتی دلائل، اهداف و آرمان‌هایی که آن سه‌چهارسال برایش صرف شده‌اند جایگاهی نداشته باشند معلوم است که تعبیری جز در زباله‌دان ریخته‌شدنشان نداشته باشم. هراس بعدی می‌تواند این باشد که همین آدم در ۳۲سالگی‌ش بایستد و تمامی این فرایند استاندارد شدن را بنگرد و فکر کند کل زمانش به زباله‌دان رفته.

مسئله فقط زمان نیست؛ مثال می‌زنم نگارنده فردی برون‌گراست. مدت‌ها بخشی از جذابیت و فرح‌بخشی نوشتن برایش همین حدیث نفس‌گویی بوده‌است. یا همین خوش‌گذرانی‌ها و هم‌نشینی‌هایی که با رفقا داشته و این روزها به شدت کمش کرده است. حالا همین آدم به تبعیت از یکی از اهدافش نسبت به خود معمولش به شدت در بیان مسائل محافظه کار شده است؛ اگر این دو‌سه نوشته اخیر را در نظر نگیریم مدت‌هاست حدیث نفس ننوشته است. خوب حالا اثر این فشار روانی را می‌گذاریم در کنار این‌که همین فرد این هدف را گذاشته کنار و دارد در مسیر استاندارد شدن تلاش می‌کند. یعنی یک فشار روانی بیهود و عبث.

انگار که خودم را گذاشته باشم در منگنه؛ میان آن‌چیزهایی که می‌خواهم و دوست دارم و آن چیزهایی که از من توقع می‌رود و علی‌القاعده استاندارد است. و حالا که این‌ها را نوشتم حالم از نیم‌ساعت پیش بهتر است؛ بالاخره بعد از چهار روز می‌خواهم بشینم اتاقم را مرتب کنم و بعد برای خودم چیزهایی که دوست دارم را لیست کنم ...


پی‌نوشت.
۱. از: غزل ۳۵۰ حافظ
۲. تصویر بالا اثری از: لوئیس آلوِس
  • محمدمسیح یاراحمدی

قول و فعل بی‌تناقض بایدت
تا قبول اندر زمان بیش آیدت
سعیکم شتی تناقض اندرید
روز می‌دوزید شب بر می‌درید
پس گواهی با تناقض کی شنود
یا مگر حلمی کند از لطف خود۱

این روزها مشغول خواندن کتاب‌هایی هستم که نیمه‌کاره رها کرده بودم؛ پس از قیدار، سانست‌پارک و بارهستی و در حالی‌که امشب «کلت۴۵» را سفارش آنلاین دادم (چون در نیمه مطالعه در سفر بوشهر گم کرده بودمش)، فرصتی شد تا کتاب جدیدی را شروع کنم. با تمام شدن جام‌جهانی و کم شدن کار تحریریه واقعیت افزوده فرصت دارم که از نیمه‌شب به بعد خانه باشم، به همین مناسبت پس از سحری دوباره کتاب «معماری، انتخاب یا سرنوشت» اثر لئون کریر را شروع کردم.

در پایان فصل اول که امروز خواندم بندی دارد از این قرار که:

«نقشه کشیدن آزمونِ اعتبار است و از این رو، فعالیت عالی اخلاقی‌ای است که با مسئولیت و وجدان شخصی، شناخت حقیقت، انصاف، زیبایی، مقیاس و تناسب سروکار دارد. [درکشیدن نقشه،] مانند همه‌ی چیزهای خوب دیگر در زندگی -از قبیل عشق، نیکومنشی، زبان، پخت‌وپز- خلاقیت فردی به ندرت لازم می‌افتد. برتری شاعر به این نیست که واژه‌های نو بسازد؛ بلکه در این است که با ترکیب خاص واژه‌های آشنا، موجب شود ما خود را و وضع خود را به روش‌هایی تازه و شاعرانه بنگریم.»

تناقض معماری

یادآوری این نکته من را به یاد ایام آغاز تحصیل رشته معماری می‌اندازد که چطور اساتید طرحم با طراحی‌های متقارن و خصوصا استفاده از المان‌های سنتی مخالفت می‌کردند. توجیهی که بعدها از این رفتار شنیدم تمایل به تمرین و بیرون کشیدن خلاقیت دانشجو است. در حالی‌که چون من‌هایی با ذهن‌های نسبتا ساخت‌یافته با انحراف به معماری متعارض با ساخت فکری‌مان دچار گیجی عجیبی می‌شدیم که خطوطی را می‌کشیدیم که خودمان دوستشان نداشتیم۲. در کنار این و فرض قلت افرادی چون من (ذهن نسبتا ساخت‌یافته) تاخیر در تدریس مبانی نظری تا ترم‌های آخر و استمرار این روش آموزش طراحی تا آن ایام، دانشجو چندسالی در خط کشیدن و عادت طراحی در فضایی مغشوش و محبوس می‌گذراند.

این موضوع حتی پیش از بهانه شدن کتاب کریر دغدغه این ایام من بوده است که چرا دروس متعدد مبانی نظری که خود یکی از جاذبه‌های رشته‌مان است به اواخر دوره موکول می‌شود. در حالی که مطالعه مقدماتی این مطالب در ترم‌های اولیه و حتی پیش از آموختن بیان معماری می‌تواند زمینه انگیزه بخشی برای دانشجویان یا حداقل تعیین تکلیف ایشان با ادامه یا ترک تحصیل آن باشد. ضمن اینکه در هر صورت نمی‌توان منکر شد که آموختن روش‌های طراحی و بالاخص نرم‌افزارهای طراحی منوط به انتخاب سبک و روش نگاه به این رشته است. دانشجویی که انگیزه‌های مطالعاتی ندارد و در پایان می‌خواهد معماری سازنده در شهر فعلی باشد چه دلیلی در مُدگرایی بی‌هدف این ایام و تنها برای طرح‌های دانشگاهی پیچیده‌تر نرم‌افزارهایی چون راینو را بیاموزد؟

در واقع اذهان ستاره‌زده فضای معماری و بالاخص مرعوب شدن اساتید متوسط دانشگاه در برابر این فضا را می‌توان عامل اصلی این روش تدریس دانست. معماری متواضع و اصولی شاید بتواند موجب رونق کسب و کار معمار شود؛ اما در عصر رسانه ژانگولربازی و رفتارهای خرق‌عادت و اصول سریع‌ترین روش برای مطرح شدن و ستاره شدن است و یقینا معمار اصولی مسیری سخت‌تر برای ستاره شدن پیش‌رو دارد. چند درصد از ما می‌خواهیم مشهور یا ستاره باشیم؟ چند درصد از ما به سرمان می‌زند که بازیگر حرفه‌ای شویم؟ این سوال اصلی است، ستاره شدن یک استثنا است، پس چرا همه را باید در راستای استثنایی شدن تربیت کرد؟ استثناها خود باید تربیت شوند؛ شکست ساختار و اصول پیش از همه نیازمند شناخت آن اصول و ساختار است. پر بی‌راه نیست که اگر معدودی از نظریه‌پرداز/معماران ستاره خارجی را فاکتور بگیریم، بالاخص در نمونه‌های داخلی معمار‌ستارگان ساختارشکن‌مان از نظر مبانی نظری به شدت ضعیف و پرتناقض‌ند؛ شاهد آن سخنرانی‌ها، گفت‌وگوهای رسانه‌ای و معدود مقالات آنها است.


پی‌نوشت.
۱. از: مولوی، مثنوی معنوی، دفترپنجم
۲. از عدم احترام اساتید به ساخت‌های فکری‌مان که گاه به توهین‌های ایدئولوژیک می‌انجامید بزرگوارانه گذر می‌کنم.
۳. از مطالعه یادداشت اورهان پاموک با عنوان «چرا معمار نشدم» بی‌بهره نمانید.

  • محمدمسیح یاراحمدی

مرد بالدار

دیروز عصر وقتی برای رفتن به روزنامه از خانه بیرون زدم، در آسمان نارنجیِ غروبِ سیمون بولیوار مثل هر روز چتربازها و کایت‌سوارهای پیست غرب تهران را می‌دیدم که بر فراز محله پرواز می‌کردند؛ و حسرت چندسال اخیر که نتوانستم هزینه چتر و آموزشش را تامین کنم زنده شد. البته این تنها دلیل نبود، هراس مادرم بیشتر از باقی دلایل انگیزه‌ام را سست می‌کند. در روزنامه هم بین گشتن اخبار دوباره فیلمی با کیفیت از سربازان داعش می‌دیدم که ورای بدخویی‌شان به رهایی بسیاری‌شان در رها کردن کشور و خانه‌شان می‌اندیشیدم؛ واقعا رشک برانگیزند.
درگیری ذهنی به همین‌جا پایان نیافت؛ پس ازپایان کار، حوالی سحر، دوباره مشغول خواندن «بار هستی» شدم؛ و شیفته رهایی ترزا در سفر از شهری حومه‌ای در بوهم تا زوریخ بودم که چه فراغ‌بالی در این شخصیت هست؛ رهایی چون مایلز و پیلار در «سانست پارک» که آن هم به تازگی تمام شده است.
این مشغولیت ذهنی تنها داستان امروز نیست؛ سرچشمه در یک منازعه درونی شخصی دارد. منازعه همیشگی من با من برای کنترل لاقیدی ذاتی‌م که در اکثر موارد لاقیدی شکست‌خورده آن است. چه کسالت بار.
هرچند این لاقیدی خود را در شاخه‌به‌شاخه‌شدن رشته‌هایم، زبان سرخم و برونگرایی بی‌مهابایم (مثل حالا) به نمایش می‌گذارد، اما هیچ وقت آن چیزی که واقعا به آن تمایل داشته‌ام را مرتکب نشدم. این منازعه این روزها بیشتر از همیشه خود را نشان می‌دهد. در حالی که آمیختگی نوع نگرش مذهبیم، با موقعیت خانوادگی و بالاخص نگرانی مادری سالها مانع بی‌پروایی افسارگسیخته بوده اما در همان ایام اول جوانی متاثر همین لاقیدی قصد ازدواج داشتم. حال سالها گذشته، من بر بسیاری از موانع درونیم پیروز شده‌ام اما زمان گذشته و همینطور ثانیه شمار نگران جلو می‌رود؛ گویی برای ازدواج و آمدن بچه‌ها هر لحظه دارد دیرتر می‌شود.
اینجا نزاع شکل دیگری گرفته است؛ حال که به حدی از استقلال رسیده‌ام و از قضا انباشتگی تمایل به لاقیدی و پرواز بیش از گذشته من را مشتاق می‌کند، ساعت عمر تنذیر نزدیکی دوره جدیدی را می‌دهد که دوگانگی را متولد می‌کند. دوگانگی که به کدام مسیر باید تن بدهم؛ این که این بار زنجیرها را پاره کنم یا اینکه چون گذشته کج‌دار و مریض با آن کنار بیایم و اتفاقا وارد موقعیت با قاعده‌تر شوم؟ این پاسخ که با ازدواج نیز می‌توان رهایی داشت یک فریب بزرگ است؛ البته این به معنی نفی زوجیت و محاسن آن نیست؛ اما تاریخ شاهد است که حتی مجاهدین نیز در زندگی خانوادگی و بالاخص مسئولیت‌شان نسبت به فرزاندانشان آنچنان موفق نبوده‌اند. بعضی اتفاقات ورای خواسته ما مسئولیت‌های بزرگ متولد می‌کنند که وزن آنها اجازه رهایی و نادیده‌گرفتن‌شان را نمی‌دهد.
این‌ها را در حالی نوشتم که تازه بعد از طلوع آفتاب از دیدن فیلم سینمایی Rush فارغ شده بودم؛ فیلمی که در واقع نمایش دو راننده با همین تفاوت سبک‌زندگی است که ورای قواعد مذهبی نمی‌توان آن‌چنان هم بین‌شان قضاوت کرد (یعنی کافیست جای عیاشی‌های یکی‌شان جهاد یا چیز مباح دیگری بگذاریم). با خودم فکر می‌کنم این منازعه و کسالت از زندگی هر روزه اصلی‌ترین پارادوکس درونی من (و بسیاری چون من) است؛ یا حداقل تا الآن این طور بوده.

  • محمدمسیح یاراحمدی
قطار
اوضاع در هم پیچیده است؛ هرچند این روزها در حباب اوقات بهتری را می‌گذرانم اما هنوز تبعات روزهای پیش گریبانگیرم است. تمام دیروز گوشی را روی فلایت‌مود گذاشتم؛ دیگر مثل قبل شلوغی اطرافم و مشغله کاری برانگیخته و خوشنودم نمی‌کند. از تبعات دیروزها همین شلوغی امروزی و حجم کارهای صلواتی و غیرصلواتی پذیرفته شده است که از آنها فراریم. این وضعیت پر ازدحام از حد تحمل حباب هم خارج است.
پیش از این هم این کار را کرده‌ام و خیلی ترسناک نیست؛ از ۸۶ تا ۸۸ بود که خودم را داخل لاک کشیدم. بد هم نشد؛ ریتم تند زندگی نمی‌گذارد خودت را آچارکشی کنی، همینطور پیش برود یک جا زمینگیر می‌شوی. تکرار هم یک جور زمینگیری است. قطار در حال حرکت را نه می‌شود به این راحتی‌ها سوخت رسانی کرد نه می‌شود تعمیر کرد. مجبورم خودم را خِرکِش کنم در گاراژ و آچارکشی کنم. برداشتن بارهای فراتر از جثه‌ام هرچند تا الان موفقیت آمیز بوده، اما همپای رشد توقع خودم و دیگران، توانایی‌م رشد نمی‌کند و مدام کار سخت‌تر می‌شود. پس این بار «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» تا آب‌ها از آسیاب بیافتد، و به وقتش قطار سبک‌بار آچارکشی شده از لانه‌ش بیرون بیاید.
  • محمدمسیح یاراحمدی
دکتر‌م مثالی می‌زد که مغزم مثل ماشینی است که من زیادی دارم ازش کار می‌کشم و به آن استرس وارد می‌کنم، یک جاهایی کم می‌آورد و خاموش می‌کند. این اتفاقی است که هر چند وقت یک‌بار و خصوصا وقتی خیلی به‌آن احتیاج دارم می‌افتم.
روز از ساعت بیداری حاکی از این است که خوب نخواهد بود. شانس بیاورم یک روز طول بکشد؛ گاهی تا سه روز می‌کشد. حوصله هیچ کار مفیدی را ندارم، حتی توان جُم خوردن برای رفتن سر کلاس و بیهوده نگاه کردن استاد هم از بین می‌رود. خیلی کار مفیدی انجام دهم ده ساعت پشت هم سریال دیدن است. یعنی حتی فیلم هم نمی‌توانم ببینم، یک چیز پشت‌هم مکرر ریتمیک. گاهی تکرار چند ده باره یک آلبوم موسیقی بهتر جواب می‌دهد. تماس‌ها بیشتر از یکی دوتا بشود بی توجه به نتیجه عمل‌م گوشی‌م را خاموش می‌کنم. تمام روز روی تخت، تکیه داده به دیوار می‌گذرد، جوری که نیمی از بدنم روی تخت باشد و نیمه دیگر از پاشته متکی به چارپایه‌ای که معلق نگهم می‌دارد. بهرحال روز به پایان می‌رسد. صبح که از خواب بیدار می‌شوم تازه می‌فهمم چه دوران بغرنجی را طی کرده‌ام. وضع اتاقم، به‌مثابه تجلی اوضاع ذهنم، به شدت آشفته است. در واقع «روز خاموشی» پایان یک پریود پرتلاطم است که به اوج بی‌نظمی خودش می‌رسد و فروغش در پایان روز تمام می‌شود. و از پس مرگ ستاره‌ای ستاره دیگری متولد می‌شود.
صبح بلند می‌شوم، پس از اینکه هجوم افکار و عناوین کاری که باید به آنها فکر کنم را آرام می‌کنم، چیزی می‌نویسم و شروع می‌کنم به مرتب کردن اتاق. در انتظار شروع یک ماراتن جدید.
  • محمدمسیح یاراحمدی

به دنبال کسی جامانده از پرواز می‌گردم
مگر بیدار سازد غافلی را، غافلی دیگر
*

من به ۹۱ یک تشکر اساسی بدهکارم، گمانم بعد از ده سال، یک سال کم دغدغه را طی کردم. ۹۱ خیلی سال خاصی نیست، اتفاقی با تاثیر بلند مدت نیافتاد، اما سالی به یاد ماندنی است.

آذر ۹۰ را در حالی می‌گذراندم که تازه از حج واجب برگشته بودم، و هر روزی که می‌گذشت اوضاع سخت‌تر می‌شد. اصلی‌ترین چیزهایی که از خدا خواسته بودم، با سرعتی فراتر از توان تحلیل من خراب و برعکس خواسته‌ام می‌شدند. ۹۰ در حالی پایان می‌یافت که با بزرگ‌ترین هراس‌های زندگیم مواجه شده بودم و اتفاق افتاده بودند. اینکه چه بودند، جایش اینجا نیست. اما هر چه بود، شکسته و تحقیر شده به سال جدید نزدیک می‌شدم. اوضاع مالی و کار هم به شدت خراب. دانشگاه، بدتر از همیشه. اما همین که دقیقا دعاهای برابر کعبه‌م این چنین بلافاصله معکوس می‌شدند حضور دست عادل خدا را یادآوری می‌کرد و همین آرامش بخش بود که چیزی که پیش می‌آید خیر است.

اما در حالی که خستگی و ضعف بر روی گُرده‌هایم سنگینی می‌کرد که بی‌نهایت نترس و بی‌خیال شده بودم. چیز‌هایی که نباید اتفاق می‌افتادند روی داده بودند و من هنوز نفس می‌کشیدم و اگر روال طبیعی طی شود هنوز سال‌ها از زندگی باقی مانده بود. این وضع، وزن وقایع را تهی می‌کرد، چنین بشود یا نشود؛ چه فرقی می‌کرد؟ بعد از هر واقعه‌ای فردایی وجود داشت و آدمی که بالاخره باقی مانده است و با هر توانی که برایش باقی مانده، توانی جز ادامه ندارد؛ و خدایی که دستش را در هر اتفاقی می‌توان دید. چه اطمینانی بالاتر از دیدن دست خدا؟

این ارمغانی بود که سال سخت ۹۰ در عوض رنج‌های مداومش من را با آن راهی سال جدید می‌کرد.

شروع ۹۱ با آغاز همکاری با مهدی صارمی‌فر همراه بود؛ مهدی به من لطف داشت و موقعیتی فراهم کرد تا سریع‌تر از فرایند رشد عادی در روزنامه‌نگاری جانشین سردبیر دانستنیها دیجیتال شوم. تجربه‌ای گروهی که حاصلش تبدیل نشریه‌ای ۸هزار تیراژی به ۱۸هزار تیراژی در ۴ماه بود. دانستنیها دیجیتال فرصتی بود که از باتلاق ذهن سیاست‌زده‌ام بیرون بیایم و به دوران پرشور و علمی‌تخیلی نوجوانیم برگردم، فضایی که برای خلاق شدن ذهنم به آن احتیاج داشتم. اما تصمیم عجیب همشهری برای تعطیلی نشریه همه ما را شوکه کرد.

با این حال یک‌ماه هنوز از این وضعیت نگذشته بود که همزمان با شروع سال تحصیلی آقای ابک اجازه داد دبیرتحریریه همشهری‌معماری باشم. ورای وجه روزنامه‌نگارانه و چیزهایی که از کار با ابک یاد می‌گیرم، همشهری‌معماری نقطه عطفی در رشته‌ام بود. این کار معماری را برایم از الویت چندم زندگی جلو کشید و فرصتی فراهم کرد تا به حرفه‌م جدی‌تر فکر کنم. زمستان در حالی سر می‌آید که به خودم و تیم همراهم اعتماد دارم که وضعیت همشهری‌معماری را ارتقا داده‌ایم و شماره زمستانی‌مان هم شماره متفاوتی بوده‌است.

تجربه دیجیتال و همشهری معماری، در کنار ادامه کار برنامه‌نویسی و فعالیت‌های سیاسی‌م، عملکردم را متعادل کرد. این روز‌ها باید کم‌کم برای انتخابات ۹۲ آماده شویم و در کنار دانشگاه و مراسم هفته معمار، بهار، فصل پرکار و سختی خواهد بود.

حال ۹۱ را در حالی تمام می‌کنم که ثبات روانی‌ و دوری‌م از پیچیدگی‌های عاطفی و روانی، فرصتی فراهم کرد تا بر خیلی چیزها پیروز شوم. تغییر عادت‌هایی که سالها توانش را نداشتم در این سال میسر شد. با توانی که در رهایی نسبت به وقایع به‌دست آورده بودم، سرعت رشدم زیاد شده است. پر از غرور و با به دست آوردن اعتماد به نفسی که سال‌ها از آن محروم بودم به استقبال ۹۲ می‌روم، کلی برنامه و امید برای سال جدید در سرم می‌چرخد، اما هنوز فکر می‌کنم یک چیز اساسی در زندگیم کم است: «معنا».

پی‌نوشت.
* به‌سوی‌ساحلی‌دیگر، از فاضل نظری

** روزهای پایان سال همراه شده‌است با وضعیت ناراحت کننده جدیدی که به شدت پیچیده و خارج از فهم من است، اما حس کردن دست خدا چیزی است که توان این را می‌دهد که رضایتم از کلیت سال گذشته را تحت شعاع قرار ندهم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پرنده
نشسته روی دیوار
گرفته یک قفس به منقار*

این واژه‌ها در حالی نوشته می‌شوند که در اتوبوس اسکانیا وی‌آی‌پی ساعت ۹:۳۰ چالوس تهران نشسته‌ام و از میان جنگل‌های سبز و سفید کوهستان البرز به سمت تهران می‌رویم. همسفر کناری‌م دارد با چسب، عینک شکسته‌اش را هم می‌آورد. چسب مایع همراهش بود، گویی این واقعه ای تکراری است. روبرویم پیرمردی با کلاه فرانسوی و زلف و ریش های بلند نشسته است و با دختران صندلی کناری‌اش بگو بخند دارد.
هر چند هنوز یک ماه به عید مانده، اما خنکای بهاری صبح در ماشین پیچیده است. هوای خوشی که در تمام مسیر نور تا چالوس در ماشین حمید و در امتداد دریا خواب آلودگی پس از یک شب پر هیجان را از سرم می پراند.
دیشب مراسم عقد حمید بود. من، حمید و حامد پسرعامو و تنها نوه های پسر حاج علی آقا هستیم. ذکر خاطره دیشب و رقص و شلنگ تخته هامان مفصل است. حامد که مومن ترینمان است بعد ده سال از عروسی خودش برای گرم کردن مجلس در میان سردی خانواده عروسی که از جدا بودن عروسی شاکی بودند، رقصید. و ابویم، حاج پرویز، چه ماهرانه کراوات‌های پسرهای فامیل را گره می‌زد. حاج خانوم کنایه می‌زد که آموزش‌های زمان شاه از یاد کسی نمی‌رود. دیشب به خانواده لرکروکمان (لر و ترک) یک عضو مازندرانی اضافه شد. بدعتی بود در ازدواج چند نسل یاراحمدی‌ها و بنیادی‌ها.
بهمنی که گذشت ماه پرکار و اضطرابی بود. تاخیرهای نویسنده‌ها و معماران در کنار سفر آمریکای حامد، مدیر هنری مجله، و تعدیل نیروی دفتر، شروع صفحه بندی های نشریه را عقب انداخته بود. برنامه ریزی کرده بودم که مثل شماره گذشته بعضی کارها را در هفته های آخر انجام دهم (با امتحانات و کارهای دیگر چاره‌ای جز برنامه‌ریزی موئین نیست) اما همه روی هم تلنبار شد و سه هفته مداوم تا نیمه شب در دفتر کار می‌کردیم. افزون بر این‌ها بهمن ماه امتحانات و تحویل پروژه‌هایمان هم بود. این وضعیت مجله موجب شد که از خیر ده واحد (و دوباره طرح) بگذرم، خصوصا که تحویل طرح همزمان با خروجی نشریه بود. البته از دست دادن درس‌ها خیلی ناراحتم نکردم، خصوصا که شماره قبل نشریه اندازه تمام سالهای گذشته دانشگاه یاد گرفته بودم. جشنواره فجر هم مشغله‌ای حاشیه‌ای بود. سایت جشنواره ققنوس را برای بچه های سینماانقلاب آماده کردم که شانس آوردم قبل از کارهای مجله تمام شد. از نظر گرافیکی خیلی شاخص نیست که البته مسئولیت من هم نبود، اما در کُدنویسی ش کارهای جدیدی را تجربه کردم. آنچنان پیچیده نیستن ولی قلق‌هایی در فریم ورک وردپرس داشتند تا بتوانم دایرکتوری‌های متفاوت را به هم وصل کنم. اما سایت فیلم دهلیز به تهیه کنندگی آسیدمحمود که باید تا قبل از اکرانش می رسید چند ساعت مونده به تمام شدندش مصادف شد با شروع کار مجله که لحظه برایم خالی نمی‌گذاشت. کار مجله که تمام شد پشت‌بندش نشستم پای کار سایت. همیشه کارهای ساده بدقلقی‌های خاص خودشان را دارند تا بیشتر طول بکشند. ولی این هم نهایتا تمام شد و سعی کردم تمام بخش‌های سایت به جز ارسال کامنت‌ها را ای‌جکس کنم. اما هنوز محتوای آن وارد نشده است.
دانشگاه یک هفته‌ای است شروع شده و فشار پایان ترم در تیرماه و خوشبختانه بعد از انتخابات ریاست جمهوری است. خروجی شماره بعد نشریه اردی‌بهشت است. تنها یک پروژه از چندماه پیش مانده و احتمالا سایت یک خیریه که باید برای وقت بگذارم. ایده‌م این است که تا حد امکان سختی‌های کم پولی ماه‌های آینده را تحمل کنم و پروژه دیگری نگیرم. صبح که برخاستم دیگر از استرس‌های هر روزه و بیدار شد همراه با وزوز پر حرفی افکار مختلف که مطالبات افراد و پروژه‌ها را یادآوری می‌کرد خبری نبود.
حالا که زودتر از بقیه راه افتاده‌م به سمت تهران تا به ختم برادر دوستی برسم. از پنجره که به کوه‌ها نگاه می‌کنم سرشار از حس رهایی و آرامشم. در میان این انبوه سبز حتی دوست ندارم دوست داشتن کسی این آرامش را متزلزل کند. دوست دارم هر هفته از استرس تهران فرار کنم، شاید آخر هفته بعد با دوستان برویم کیش.


پی‌نوشت.

* آرمانی(۲) از قیصر

  • محمدمسیح یاراحمدی

سالها دویده‌ام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیده‌ام، دیده‌ام که دیگرم

دربه‌در به هر طرف، بی‌نشان و بی‌هدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*


جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش می‌دهم رو به پایان است و کی‌بورد استاندارد تازه نصب کرده‌ام گیجم کرده‌است. بسیاری از کارهایی که می‌خواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام داده‌ام.

چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج می‌برم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگی‌ش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِم‌جِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج می‌شود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمی‌نیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِی‌اِف‌سی» ختم شد و در حالی که سرما می‌لرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه،‌ به سختی قابل توصیف‌ند،‌ از آن سخت‌تر توصیف اینکه چقدر دوست‌شان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.

پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دل‌درد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسف‌آباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشته‌ی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.


دوراهی


اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آینده‌م متصور شده‌ام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم می‌داد این بود که درحالی که مدت‌هاست به شدت دچار تطور شده‌ام هنوز مشخص نکرده‌ام به کجا می‌خواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کرده‌ام؛ همین بی‌هدفی در کنار بیش‌فعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقه‌ای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.

نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتاده‌اند؛ دچار سوال اساسی جدی‌تری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلی‌ش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پای‌کاری هم پیدا شود،‌ منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفق‌تر باشد؟

این سوال هنگامی دردناک‌تر می‌شود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست می‌روند یا بی‌معنی می‌شوند؛ خیلی وقت است آرامش‌خواهی از دغدغه‌های من خارج شده،‌ تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمی‌کنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال‌ که ازدواج می‌خواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناک‌تر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشته‌است که سرعت‌م در موارد دیگری چون درس‌ خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش داده‌است؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگی‌های جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحله‌ای رسیده‌ام که تمام این تلاش‌ها که در تمام این زمان بی‌حاصل بوده است، حتی بی‌معنی شده‌اند.

هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیت‌های جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است‌ (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجه‌ای برای این سوال‌ها پیدا نکنم،‌ انگار در مرحله‌ای متوقف شده‌ام و توان گام برداشتن نیست.


راستی چه کرده‌ام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*

پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امین‌پور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]

  • محمدمسیح یاراحمدی