
امروز دفنش کردیم،
نوه ارشد بودم، داییهایم که از این کارها نمیکنند؛
نگذاشتند غسلش دهم،
نگذاشتند تلفینش را بگویم،
آخرش خودم خاک ریختم رویش ...
***
آبجی کوچیکهام تا همین دوسه ساعت پیش که جماعت برای ناهار بعد تشییع جنازه آمده بودند خبر نداشت، نمیدونم چجوری آخر بهش گفتند، عکس پدربزرگ را گرفته بغل کرده، یک گوشه مینشیند ریز گریه میکند ...
***
پسرخالهام، مهدی، کوچکترین نوه آقاجون، چهارسالش هست، نمیداند جریان از چه قرار است، بچهتر از این حرفهاست؛
زنها نشستهاند تو خانه، همه زنهای فامیل؛ پسرک آمده میگوید آقاجون کوش پس؟
زنها آتش گرفتند ...
***
پسرهای عموبزرگه، برادر آقاجون،
آقاجون بعد مرگ عمو، کأن پدرشان بود،
آنها هم یتیم شدهاند،
بیا ببین چطور گریه میکنند ...
***
امشب، شب شام غریبان خانواده است؛
شب اول قبر آقاجون؛
امشب غوغاست ...