شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

۴۳ مطلب با موضوع «ورسیون ۲ - وبلاگ حلقه‌روح‌الله [۱۳۸۸-۱۳۹۱] :: روزنوشت» ثبت شده است

بیست و اندی روز از تحویل کار گذشته، پول بچه ها را از جیب داده ام؛
کلی تغییر داده اند روی سایت، طرح پذیرفته شده 70 درصد تغییر کرده!؛
حالا به من می گوید کار انتخاباتی نکرده ای برادر، توی بازار نیستی؛
بهش می گویم من تو این ماه چهارتا کار دیگه کرده ام، سر پولش این طور نکرده اند؛
ولی می خواستم داد بزنم، کار انتخاباتی کرده ام، با نامرد کار نکرده ام؛
شما قبلش اینطوری هستید بعدش می خواید چه کنید.
  • محمدمسیح یاراحمدی
فکر می کنم اگر قهر هم می کنیم با خدا،
نماز بخوانیم،
واقعیت اینجاست،
بعد این خمس قرن عمر فهمیده ام،
نماز واقعا بیشتر برای خودمان است، کمی برای اطرافیان، ولی هیچ وقت برای خدا نیست که با قهر کردن و نخواندش اتفاقی بیافتد،
پس بهتر است مثل بچه های لوس که موقع قهر با مادرشان غذا نمی خورند نباشیم که خودمان گشنه می شویم،
حتی اگر قهر می کنیم،
غذایمان را بخوریم،
نمازمان را بخوانیم.
  • محمدمسیح یاراحمدی

یک نفر که شناسه و وبلاگی از خود به جای نگذاشته که بشناسمش، یک نفر که قبلا بیشتر از این ها را ایمیل زده و جواب شنیده؛ حال آمده کامنت بگذارد که علنی ببینند؛ باشد؛ می چسبانمش این جا که برای دیده شدن ذیل کامنت های مطلب گاه نوشت کم است:

محمد مسیح خان سفسطه باز هم که شدید!
آهنگ نوشته هات بدجوری واسه من بوی عجب و غرور داره
فایده اون سکوت یه ساله چی بود؟
نهایت چیزی که من دارم می بینم هبوط محمد مسیح مهدوی به ارض وبلاگشهره نه نزول مسیح روح الله
ــــــــــــــ

جواب من:
آیا اگر الآن بگویم که برچسب زدن به جای بحث کردن از عادات مارکسیست هاست که با تطور چپ انقلابی به حزب اللهی معترض رسید، سفسطه کرده ام؟
این که بگویم، ضارت اول نوشته ات سفسطه باز را چسبانده ای روی پیشانی ام، سفسطه کرده ام؟
این که بگویم بعدش بی پروا واژه ی عجب و غرور را تف می کنی توی صورتم سفسطه است؟
اگر این ها سفسطه است؛ بله من سفسطه بازم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پایم پیچ خورده؛ پارگی خفیف تاندون؛ تایپ یک؛ به کمک مسکن و ضد ورم درد زیادی ندارد؛ البت گاهی شب ها از کلونازپام کمک می گیرم، عجالتا پایم توی گچ است؛ دستگاه نداشتم؛ کافی نت نیامدم؛ با گذشت پنج روز گفتم یک هوایی عوض کنم؛ زدم بیرون.

  • محمدمسیح یاراحمدی
می گه چرا انقدر به دکتر متین ارادت داری؟؛ خوب تو هم با اون وضع امروز من، و تیپ کار آوردن، نمره 16.5 من رو با پنج تا  کار شیدا با نمره 18 مقایسه کن، بعد بگو نباید به همچین استاد نازنینی ارادت داشت؟
  • محمدمسیح یاراحمدی

من واقعا به خاطر وجود چیزی به نام میز نور از خدا و مخلوقاتش متشکرم؛ خیلی زحمتم را کم می کند گاهی ...
***
وای دیروز تا نه شب با یک موجود خوش خنده تر از خودم بیرون بودم، خیلی خندیدیم؛ انقدر که موقعی که حدودای ده رسیدم بر عکس همیشه از خستگی تلپی افتادم زمین ...
***
برادر یکی از هم کلاسی هایم تصادف کرده؛ لطفا شما هم برای سلامتیش دعا بفرمایید ...

  • محمدمسیح یاراحمدی

هر دفعه که زنگ می زنم درد و دل کنم به مسخره می کشی اش و خنده و اصلا فکر نمی کنی تنها کسی هستی که ماندی که فکر می کردم می شود باهاش درد و دل کرد؛
و حالا در این وضعیت حادتر از پیش*، دیگر به تو هم چیزی نخواهم گفت؛
اینطوری است، که امروز کسی را ندارم، که بشود عنوان دوست صمیمی رویش گذاشت؛ در حالی که تعدد رفقایم گاهی خودم را گیج می کند.
________

* با مرگ پدربزرگ همه چیز به هم ریخته، مامان همیشه ی خدا مستعد گریه کردن است، و من ... ؛ اوضاع خیلی خراب تر شده برایم، لازم نیست بگویم همه ی برنامه هایم برای زندگی هم تحت تاثیر قرار گرفته.

  • محمدمسیح یاراحمدی
موضوع وقتی خیلی بامزه می‌شود که رای‌سفیدی چون من همزمان برای ستاد میرحسین و احمدی‌نژاد کار می‌کند؛ بعید نیست برای ستاد کروبی هم کار کنیم.
* منظور از کار: طراحی سایت
  • محمدمسیح یاراحمدی

03042009048

امروز دفنش کردیم،
نوه ارشد بودم، دایی‌هایم که از این کارها نمی‌کنند؛
نگذاشتند غسلش دهم،
نگذاشتند تلفینش را بگویم،
آخرش خودم خاک ریختم رویش ...
***
آبجی کوچیکه‌ام تا همین دوسه ساعت پیش که جماعت برای ناهار بعد تشییع جنازه آمده بودند خبر نداشت، نمی‌دونم چجوری آخر بهش گفتند،‌ عکس پدربزرگ را گرفته بغل کرده، یک گوشه می‌نشیند ریز گریه می‌کند ...
***
پسرخاله‌ام، مهدی، کوچکترین نوه آقاجون، چهارسالش هست، نمی‌داند جریان از چه قرار است،‌ بچه‌تر از این حرف‌هاست؛
زن‌ها نشسته‌اند تو خانه، همه زن‌های فامیل؛‌ پسرک آمده می‌گوید آقاجون کوش پس؟
زن‌ها آتش گرفتند ...
***
پسر‌های عموبزرگه،‌ برادر آقاجون،
آقاجون بعد مرگ عمو، کأن پدرشان بود،
آنها هم یتیم شده‌اند،
بیا ببین چطور گریه می‌کنند ...
***
امشب، شب شام غریبان خانواده است؛
شب اول قبر آقاجون؛
امشب غوغاست ...
  • محمدمسیح یاراحمدی

پدر بزرگم دیشب، برای همیشه از پیش ما رفت ...

از اینکه برای عاقبت به خیری اش دعا می کنید ممنونم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

پدر بزرگم در کما است، از اینکه برایش دعا می‌کنید ممنونم ...

ساعت چهار و دو دقیقه صبح ...

  • محمدمسیح یاراحمدی