افسوس که ایام جوانی بگذشت
حالی نشد و جهان فانی بگذشت
مطلوب همه جهان نهان است هنوز
دیدی همه عمر، در گمانی بگذشت *
پیشنوشت.
این نوشتار بیسوژه تنها روایت شخصی یک هفته عادی است؛ نه موضوع بحثی است نه چیز دیگری و تنها برای التزام به نوشتن در این وبلاگ نوشتهشدهاست. اگر دانستن از هفته نویسنده برای شما جذابیتی ندارد از همین ابتدا شما را از خواندنش تنذیر میدهم.
نوشت.
هر چند تلاش کردم خود را ملتزم به هر روزه نوشتن کنم اما هفته قبل که در این باره شکست خوردم؛ روزهای خوشی که هر بار به نوشتن در شبش فکر میکردم با دیر رسیدن و خواب آلودگی پایان مییافت. هفتهای که گذشت به مدد فرجه میان کارهای مجله و تعطیلیهای میان هفته فرصتی برای سینما رفتن و تفریح و قرار گذاشتن بود.
هفته گذشته به دلیلی خرابی ماشین حاجخانوم، ماشین من در خدمت خانواده بود و بعد از مدتها رفتوآمدهای متعددم را باید پیاده گز میکردم.
شنبه، باز کلاس طرح و تکرار اتفاقات مثل چهارشنبه گذشته بود که میانهش برای رسیدن به پروژه مرمت که فردا باید تحویل میدادیم راهی شدم. سری به بچههای شفاف زدم و با آمدن محمدرضا (موحدنژاد) و قرض گرفتن موتور پولسارِ امیر(قربانی) راهی سعدآباد شدیم. از آنجا که لباسهای گرم انباشته در کارتن پایین کمدم را حاجآقا همراه وسائل دیگر به تنکابن فرستاده بودند، پوششم یک تیشرت و کت بهاری بود، فکر میکنم وضعم سوار بر موتور بیکلاه در کوچههای ولنجک و پسیان روشن باشد. حتی گویی زلفهای آدمی سوار بر موتور یخ میزند. هرچند به دلیل طولانی شدن کارهای اداری داخل مجموعه و البته آدرس دادن اشتباه سربازان داخل باغ دیر دفتر فنی را پیدا کردیم و اصل کارم برای فردا ماند؛ اما با محمدرضا اساسی در باغ گشت زدیم و کاخ سفید و آشپزخانه سلطنتی را هم دیدیم.
یکشنبه اما زودتر راهی کاخ شدم، اما جوابی که از دفتر فنی شنیدم این بود که پلانهای کاخها را با ابلاغیه جدید حراست در اختیارمان نمیگذارند و این یعنی همه چیز رفت روی هوا. تماس با واسطه با استاد منجر به تغییر عنوان پروژه برای بار سوم شد که یک هفته دیگر کار را برای گرفتن نامههای دانشگاه تاخیر میانداخت. از کوچههای سعد آباد تاکسی کسی را سوار نمیکند، یادم بود روبروی باغ فردوس یک پیتزایی خاص هست که پیتزاهای ساندویچیش را دوسهسال پیش تجربه کرده بودم. همین شد که پیاده آمدم ولیعصر، اما وسوسه آشفروشی میان راه و خوردن فالوده بعد از آن پیتزا را به وقتی دیگر موکول کرد. شب یکشنبه از یک قرار قهوهخانه نشینی با امید(محدث)، به جمع شدن با مجید(عزیزی)، نیکوخانم(همسر امید) و مهدی شریعتمداری(از فعالان وب) رسید[جمعیت ترک کردگان وبلاگستان]. قرار شد برویم فیلم پر حاشیه «من مادر هستم (ساخته جیرانی)» را ببینیم؛ سرگردان بودیم، سینمایی که رفتیم (حوالی پاسداران که من نمیشناسم و اسمش را یادم نیست) گفت بلیط فیلم تمام شده که البته بچهها میگفتند برای از سر باز کردن گفته است، نهایتا بلیط فیلم «بیخود و بیجهت» تهیه شد. شام را تا زمان شروع سانس در همان نزدیکی در شعبه آواچی خوردیم و به شوخی با گیاهخواری مهدی گذشت؛ بالاخص اینکه پنیر پیتزای سبزیجاتش هم محصولی لبنی بود. فیلم به شدت واقعی و از این نظر موثر و اعصاب خُردکُن و پُراسترس بود. کمدی که میخندیدیم ولی عصبی و ناراحت میشدیم در حالیکه همه چیز در یک لوکیشن ثابت (خانه) اتفاق میافتاد.
دوشنبه اما به جلسات دیدن بچههای تحریریه همشهری معماری گذشت که تا آن زمان بعضیهایشان را فقط تلفنی میشناختم و به دلیل فشردگی کار دیدارها را به بعد از انتشار مجله موکول کرده بودیم. مهندس مشهدی میرزا ی عزیز هم مهمان ما بود تا هماهنگیهای لازم درباره همایش نشریه که درباره «فستیوال جهانی معماری» است را انجام دهیم (شرح کلی همایش در این شماره مجله آمده، چند روز دیگه تبلیغات شبکهای هم آغاز میکنیم). صبح دوشنبه که پیاده میآمدم، بالاخره فرصت شد از مجسمههای فضای سبز تقاطع غیر همسطح اشرفی-نیایش عکس بگیرم. اما هوا، بالاخص کنار و زیر پل به شدت آلوده بود، دود و مه فضا را کِدِر و شفافیت مجسمهها را هم گرفته بود. بعد از جلسات مجله با حامد و فاطمهخانم برای دیدن فیلم «من مادر هستم» که دیشب دیدنش حاصل نشد سینماگالری ملت قرار گذاشتیم. حوالی ساعت ۷وخورده ای رسیدیم؛ اما نهایتا برای سانس فوق العاده ۱۲وربع بلیط گیرمان آمد. برای برگشت راحتتر در میان زمان مانده برای برداشت ماشین به خانه رفتم (که در آن ساعت و مسیر سر راست بود ولی بعدا هیچ ماشینی در اتوبان عبور نمیکرد). حکایت فیلم مفصل است؛ هر چند خوش ساخت بود (هر چند به شدت رنج آور)، اما هیچ ربطی به مطالب گفته شده توسط منتقدین و انصار نداشت و خبری از چیزهایی مثل روابط ضربدری و ... نبود. نوشتن از فیلم و انصار را میگذارم برای یک مطلب مجزا. موقع بیرون آمدن باز هم «حودر» را دیدم که با دوستانش تا آخر تیتراژ در سینما نشسته بود و آخرین نفر خارج شد؛ دست دادم و خارج شدیم با رفقا. به شدت خوابم میآمد. رساندن حامد و فاطمهخانم چون با من صحبت میکردند سخت نبود؛ اما برگشتنم کابوس بود، انقدر که میانه راه وسط اتوبان برای ثانیهای مغزم مختل میشد و خواب لحظهای میرفت. قابل ذکر نیست که با چه استرسی رسیدم، درحالی که همزمان داشتم نیایشهای اول و دوم «اِرا» را میشنیدم.
با همه توصیفات به نظرم فیلمهای روی پرده اینروزها دیدنیند، انقدر دیدنی بودهاند که در یک هفته سه فیلم دیدیم.
سهشنبه قرار بود صبحش سریع به چند جلسه بگذرد، برای غروب با مهدی و عرفان قرار گذاشته بودم؛ زمان مانده را بعد از دفتر خودمان به دفتر ضمائم همشهری و به نیت «اِمجِی» رفتم که به دلیل زودرفتنش، دیدن و گفتوگو با میثم، برادر بزرگترش و مدیر ضمائم، گذشت. ساعتی به قرار مانده بود که میثم گفت باید برود، اجازه داد از کامپیوتر و اینترنت بیفیلترش برای آپدیت فیسبوک نشریه و ایمیل زدن استفاده کنم. اما درست سر زمانی که مهدی قرار بود دنبالم بیاید، قرار کنسل شد. دست از پا درازتر به خانه برگشتم.
چهارشنبه اما روز بهتری بود، صبح به کمی کار مخلوط در اتلاف وقت شبکهای گذشت، اما عصر با سرباز محمد (ثقفی، سردبیرسابق تریبون) و همخدمتیش حسام (آبنوس) در کافه کراسه قرار داشتیم. اما پیش از آن وقتم در انقلاب برای خرید وسائل چاپ فاطمه و کتابهای آموزشیش گذشت. به این بهانه فروشگاه «افق» را پیدا کردم که یکی از بهترین فروشگاههای لوازمالتحریر و طراحی است که تا به حال دیدهام. در کنار برشهای لیزری پرینتر سه بعدی (لایهای) هم داشت که قیمت مناسبی داشت. کمی زودتر به کافه رسیدم و لیست حقالتحریرهای بچهها را با گوگل درایو مرتب میکردم (چون هنوز روی ویندوز۸ جدیدم آفیس نصب نکردم). سوژه بحثمان با محمد و حسام سیاسی بود. محمد معتقد بود که نباید وارد حمایت از یک نامزد یا گروه انتخاباتی شد تا آزادی عمل انتقاد باقی بماند هر چند که اختلاف و مشترکاتی سر اینکه آیا میشود هم حمایت مصداقی کرد و هم مدعی بود داشتیم. بهرحال جمله اصلی نظر من این بود که اینکار مثل کار ابوموسی اشعری، ما انگشتر را از دست کسی خارج کنیم، دیگران در دست دیگری کنند و بشود آنچه شده است و نابودی حیثیت کارآمدی حزبالله. بحث مفصلی است که به تمامی گروههای دانشجویی و عدالتخواه ربط پیدا میکند و این هم سوژه ای برای مطلبی دیگر شد. بعد از رفتن محمد و حسام، همانجا با رضا (مدیرمسئول شفاف)، مجید (مدیرمسئول روزنامه تهران امروز) و خانم آبنیکی (همسر مجید و سردبیر زن فردا) قرار گذاشته بودم. مدتها بود همدیگر را ندیده بودیم؛ بالاخص بعد از دور شدن دفاترمان و تغییر خانه مجید خیلی کم هم را میبینیم.
و پنجشنبه که امروز باشد: دوستش نداشتم.
پانوشت.
* رباعی «گمان»؛ از دیوان امام خمینی (ره)
+ حیف که هنوز نتوانستهام وقت مشخصی برای نوشتن اینجا خالی کنم. دوست دارم درباره چیزهای جدیتری بنویسم، اما نه با لحن ثغیل وبلاگ قبلی.
+ لینکدونی وبلاگم را زین بعد دریابید، متعهدم هر روز بهروزش کنم.