سالها دویدهام از پی خودم، ولی
تا به خود رسیدهام، دیدهام که دیگرم
دربهدر به هر طرف، بینشان و بیهدف
گم شده چو کودکی، در هوای مادرم*
جمعه در حالی که به چندگانه Home گوش میدهم رو به پایان است و کیبورد استاندارد تازه نصب کردهام گیجم کردهاست. بسیاری از کارهایی که میخواستم انجام دهم به جز کار اصلیم، انجام تکالیف درس طرح، را انجام دادهام.
چند روزی بود که از گیجی و پریشانی و فروریختن سوالات اساسی رنج میبرم؛ هرچند که دو سه روز گذشته با تمام فشردگیش به شدت جالب و خوشایند بود. چهارشنبه به کلاس، قرار با «اِمجِی»، پیگیری کارهای همایش با همراهی «محمدرضا» و سینما رفتن و تماشای «آقا و خانم میم» با حامد و فاطمه خانوم گذشت. خیلی اتفاقی بعد از خرید بلیط در سینماگالری ملت، «حودر» (حسین درخشان، که برای مرخصی محرم بیرون بود) را دیدیم که با خانومی از کتابفروشی مجتمع خارج میشود. خوش و بش حسابی کردیم و یادم آمد آخرین باری هم که حسین را دیده بودم هم دو سال پیش همراه با حامد و محمدصالح و پس از سخنرانی آقای فاطمینیا بود. شب هم به یک شام عالی چرب در «کِیاِفسی» ختم شد و در حالی که سرما میلرزیدم و از نیمه شب گذشته بود به یاری یک سواری سرگردان به خانه رسیدم؛ زوج حامد و فاطمه، به سختی قابل توصیفند، از آن سختتر توصیف اینکه چقدر دوستشان دارم و در کنارشان چقدر خوشحالم.
پنجشنبه هم صبح به کلاس مفرح و اساسی تنظیم خانواده گذشت، ظهر تا عصر قرار بود سر کلاس Revit باشم که دلدرد، سرماخوردگی و سردرگمی ذهنی شدید موجب شد کلاس را نیمه کاره بگذارم و برگردم خانه. کلی از زمان به جمع و جور کردن کارهای مانده از اتاق تکانی گذشت و شب را با «امام کاشفی» در «پیتزا هشت» یوسفآباد گذراندیم؛ گذراندنی که به زیارت اتفاقی محمدحسین بدری (سردبیر مهرنو و داستان) تبرک یافت. از همه چیز گفتیم، از موضوع مشترکی که ذهن هر دوی ما را هر کدام از سویی مشغول کرده بود تا نوشتهی جدید «دانشطلب کبیر» که امام کاشفی برایم منظور مجتبی از ارتباط دادن معتزله و مسأله حل و عقد به ولایت فقیه را توضیح داد.
اما هنوز پریشانی چهارشنبه تا امشب باقی است، مقداری از آن را در «فرفر» با رفقا در میان گذاشتم اما پاسخی یار نشد. در واقع این مشغولیت ذهنی آنجا تشدید شد که صبح پس از مدت ها تصمیم گرفتم دوباره تمام این افکاری که این چند وقت برای آیندهم متصور شدهام را روی کاغذ بنویسم و دیاگرام کنم. آنچه این اواخر آزارم میداد این بود که درحالی که مدتهاست به شدت دچار تطور شدهام هنوز مشخص نکردهام به کجا میخواهم بروم و خودم را چون تکه چوبی روی موج شناور کردهام؛ همین بیهدفی در کنار بیشفعالی ذاتی و حرص همیشگی موجب شده که به هیچ پیشنهاد کار فعالیتی از طرف دیگران یا جرقهای در ذهنم پاسخ رد ندهم. نتیجه اینکه پس از لیست کارهایی که «باید» بکنم و چیزهایی که باید برسم، اول کار به عرفان[خسروی] زنگ زدم با تاسف درباره پیشنهاد هیجان انگیزش در یک پروژه ژورنالیسم علمی جدید جواب رد دادم. و کارهایی را لیست کردم که زودتر باید تمام کنم یا با عذرخواهی خداحافظی کنم، کارهایی که جایی در این نقشه راه ندارند. و آخ که نوشتن و خالی کردن ذهن پریشان روی کاغذ چقدر کمک کننده است.
نهایتا اینکه، با آنکه پس از چندسال خانواده بالاخره (در عین افول تمایل من) به تکاپوی کمک به ازدواج من افتادهاند؛ دچار سوال اساسی جدیتری شدم که ازدواج در میانه این مسیر که کلیش به هدر رفتن انرژی گذشته است؛ چه جایگاهی دارد؟ آیا در راهی که در آن سفر به دوردست هست، بیکاری هست، خستگی هست چه اطمینانی وجود دارد که ازدواج و مسئولیتش مانع نشود. آیا اگر همسر پایکاری هم پیدا شود، منِ نوعی اخلاقا جواز همراه کردن او را دارم در حالی که شاید در سکون یا وضعیت و مسیری دیگر موفقتر باشد؟
این سوال هنگامی دردناکتر میشود که هر روز به جز غریزه جسمانی دلایلم برای ازدواج یا از دست میروند یا بیمعنی میشوند؛ خیلی وقت است آرامشخواهی از دغدغههای من خارج شده، تنهایی رنج آور که نیست هیچ اصلا احساس نمیکنم که تنهایم یا نیاز عاطفی به کسی دارم و استقلال که ازدواج میخواست موجب ظهورش شود به مدد ریال قابل دستیابی است. دردناکتر اینکه بخش مهمی از نوجوانی و جوانی من به شوق این اتفاق به کارکردن و تلاشی گذشتهاست که سرعتم در موارد دیگری چون درس خواندن را در مقایسه با همراهانم کاهش دادهاست؛ هرچند که مرا زودتر با پیچیدگیهای جامعه و بازار آشنا کرده و در خیلی موارد جلو انداخته است. در هرصورت حال به مرحلهای رسیدهام که تمام این تلاشها که در تمام این زمان بیحاصل بوده است، حتی بیمعنی شدهاند.
هرچند که کنار گذاشتن پذیرش وضعیتهای جدید و کنار آمدن با اشتباهات در چند ماه اخیر برای من به شدت آسان شده است (خصوصا پس از عملکرد انتحاری در پاک کردن ایمیل و بیرون ریختن وسائل ارزشمندم)، با این حال تا جواب و نتیجهای برای این سوالها پیدا نکنم، انگار در مرحلهای متوقف شدهام و توان گام برداشتن نیست.
راستی چه کردهام؟ شاعری که کار نیست
کار چیز دیگری است، من به فکر دیگرم!*
پانوشت.
* هر دو تکه از: دستور زبان عشق، قیصر امینپور، شعر «سفر در آینه» یا «مسیح و قیصر» [که نقل این روزهای من است]
- ۱۰ نظر
- ۱۰ آذر ۹۱ ، ۲۳:۵۱