حدوداً نه سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خانهمان در شهرک سازمانی شهرداری در کیلومتر ۱۴ اتوبان تهران-کرج را رها کند و برای ساختن خانهای به داخل شهر بیاید. با فروش پیکان مامان، پسانداز پدر و وام، زمینی ۲۰۰ متری در برهوت آن زمان جنتآباد شمالی خرید و خُردهخُرده شروع به ساختنش کرد. پول نداشتیم و خیلی طول کشید. برای همین خانه ۱۵۰ متریمان با سه اتاقخواب و سه نفر و نصفی (فاطمه که یکسالی بود آمده بود) را رها کردیم و راهی زیرزمین ۸۰ متری تکخوابه خانه پدربزرگ شدیم. در خانه شهرک یک انباری مفصل داشتیم، بهاضافه اینکه اتاق سوم اتاق مطالعه بود و یک کمد دیواری بزرگ در هال مأمن کتابهای خانواده بود. اتاق من هم اتاقی بزرگ با پنجره گشودهای رو به جنوبِ نورانی بود.
به خانه پدربزرگ که آمدیم با هم خانهیکی بودیم، مادرم که کل یوم زمانهایی که سر کار نبود را به غیر از شبها بالا پیش مادرشوهر و پدرشوهر مشغول چای نوشیدن بود. من هم از سه اتاق خواب طبقه اصلی ویلای پدربزرگ یکی را اشغال کرده بودم. آن زمان هم هرچند مشکل جا دادن وسائل داشتم ولی همین مصادره کمک حال بود. ویلایی که تنها غریبهش همسایه نصفه دیگر زیرزمین بود، با آن حیاط وسیع رو به جنوبش که درب خانه به آن باز میشد کاملاً احساس آزادی میداد. پدربزرگ هر روز صبح پا میشد و در حالی که من قصد رفتن به مدرسه میکردم گلهایش را آب میداد. ظهرها هم که بر میگشتم عموماً پیرمرد با عینک ذرهبینیش یا مشغول کتاب خواندن بود یا داشت قرآن تلاوت میکرد. پیرمرد سابقا با آمدن به شهر پیمانکار فضای سبز شهرداری بود، قبل از آن هم کدخدای روستا بود و قبلترش هم پسر خان چالنجولان. خونمان را بگیری بروی عقب همینطور به خاک و درخت و گیاه و نور آغشته بوده است. حتی مرام خاکساری جد بزرگوارمان کریمخان زند هم شاهد همین مدعا است که ما را با خاک عهدی دیرین است.
بگذریم، چهارسالی تقریباً طول کشید تا حاج پرویز، ابویمان، خانه را سامان داد، طبقات بالا را ساخته و اجاره داده بود و کمی بعد همکف را هم مسکونی کرد تا خودمان در آن بنشینیم. خانه جدید، همکفِ ساختمانی دوطبقه بود در گودی یک بنبست که راه فرارش بیست پله رو به بالا میخورد تا به بلوارِ «سیمون بولیوار» برسد. چندی نگذشته بود که کنار این ساختمان دو طبقه دو آپارتمان چهارطبقه سبز شدند، نور که نداشتیم، ظلمات شد. خانه جنوبی بود، برای همین بدو ورود از راه پله وارد میشدی؛ اینطور شد که حیاط این خانه غریب شد، بالاخص که چهار ضلعش را ساختمانهای بتنی محاصره کرده بودند؛ برعکس خانه حاجعلی، پدربزرگم، که تا آخر عمر مقابل کوبیدن و ساختن ویلایش مقاومت کرد: زمین وسیع با آن بر طولانیش در کوچه هفتم و عریضِ تهِ خیابان ولیعصر(عج) آریاشهر جنوبی.
غرض از این روده درازی چه بود؟ ایام خانه تکانی است، در ۲۶-۲۷ سالگی که هنوز معذب و عزب و آویزان خانه پدری ماندهام، از ۱۴ سال پیش که آمدیم به این خانه جدید که شهری شده باشیم، از ظلمات و بینوری که بگذریم (چه بگویم از اتاقی که پنجرهاش به اتاق دیگری است که قرار بود پارکینگ باشد، ظلمات در ظلمات)، محنت اصلی این اوضاع این اتاق ۶ متری است با یک کمد دیواری سهطبقه که از ۱۳ سالگی وسائل میآیند درش و میروند. پسر که ۱۸ ساله میشود استخوان میترکاند و جای بیشتر میخواهد، باید از لانه پرتش کرد بیرون که بال در بیاورد و برود لانه جدید بسازد. نکنی میشود کانه نامبرده، همینطور فربه میشود و جا تنگ میکند. هرچند این بنده خدا که معتقد است مقصر نیست، شاهد اینکه از ۱۴ سالگی کم زور نزده برای پریدن، نشده، بگذریم از این.
حالا ۱۴ سال به اضافه ۴ سال که از آن خانه بیرون شهر آمدهایم اینجا، دیدم این کتابهای بنده خدا که گناهی ندارند از شدت تلانبار دیده نمیشوند؛ یا این لباسها که نیمیشان را باید روی هم چپاند و آویزان نکرد که جا شوند. همه کتابهای کتابخانه را ریختهام بیرون، دستهبندیشان کردهام به اندیشه معماری، تاریخ معماری، کاربرد معماری، رسم معماری و الخ تا برسد به دیانت، ادبیات و سیاست و خُرده مجلات شایستهای که نگه داشتهام. کلی هم کارتن مقوایی سالم و موقر از فروشگاهک زنجیرهای نزدیک خانه گرفتهام.
حاج پرویز، عذاب تنگی نور و جا و هوای این سالها را این بار سعی کرده با ساختن خانه دیگری در روستای شهیدآباد در مازندران، در کوچه زاگرس که خودش به یاد لرستان نامش را تعیین کرده، جبران کند. یک نیمطبقه هم به جبران کمبود جا هبه کرده به این حقیر که البته خالی است کلاً. برای نگهداشتن کتابها چاره ندارم جز پخش کردنشان در امکنه مختلف، کتب معماری را از جهت استفاده حرفهای عجالتاً میبرم دفتر مجله که انشالله پس از تأسیس دفترک مستقل معماریمان منتقل کنم به آنجا. سابقه چندسال گذشته بالاخص بعد از مشغول شدن در نشریه معماری نشان داده فرصت مطالعه ادبیات بالاخص رمان و داستان به اندازه قبل ندارم، سیاست و تاریخ خواندن شدیدتر به همین درد مبتلا است، زین رو آنها را هم دستهبند کردم برای ارسال به مازندران، سکوت روستا موقعیت خوبی برای مطالعه است. اما دین و شعر عامل تذکرند، آنها را نگه میدارم در همین اتاقک ۶ متری که تبرکی باشند.
حالا نگاه که میکنی انگار زندگیام چند تکه شده، محل کار که شده جایگاه حرفهای بودن و دانش اختصاصی را هم در خود بلعیده؛ شهر جای اندیشه نیست برای همین است که ادبیات و سیاست حواله شدند به روستا؛ و خانهی شهری که به محل خواب فروکاهیده، بیتالاحزان است: شعر و دیانت نمکی بر زخمش.
- ۱ نظر
- ۲۳ اسفند ۹۳ ، ۰۲:۴۳