دیدن فیلم «طهران، تهران» ماجرا داشت؛ جلسه چهارشنبه عصر کافه حزب الله به دلایلی منتفی شد، و برای اینکه حرارت شروع دوباره نخوابد، تصمیم گرفتم یک جلسه فیلم بینی ترتیب دهم، که البته به دلیل عجله ای شدن این قرار، برعکس قرارهایی که مهدی برای سینما تنظیم می کرد کم جمعیت تر بود؛ علی دیر خبر شد، محمدصالح نرسید، و به همان دلایلی که برنامه اصلی بهم خورد، بسیاری از بچه ها مسافرت یا سر کاری بودند، بالاخره با سید مجتبی، سید سجاد، الیاس و همسرش، زهرا خانم، برای دیدن سانس 6 و نیم فیلم در سینمای دوست داشتنی ام*، سینما پردیس ملت، هم قرار شدیم؛ البته من چند دقیقه ای دیر رسیدن که مجبور شدم قضایا خراب شدن خانه آقا حبیب را از سید مجتبی بشنوم.
فیلم «طهران، تهران» که قرار بر سه اپیزودی** بودنش، بوده است، به سفارش «شهرداری تهران» ساخته شده است، موضوعی که من در ابتدا، خصوصا از آن جهت که تیتراژ را ندیدم متوجه نشدم اما در حین پخش دایم با خودم سعی در تبلیغ «تهران نو قالی بافی» داشتم. اما در نگاه من این سفارش «شهرداری تهران» بودن، بیش از آنکه در رپرتاژ آگهی بودن فیلم اهمیت داشته باشد، در تاثیر روانی-اجتماعی فیلم است؛ فیلم اگر تنها ساخته مهرجویی و کرم پور بود، نقدهای من بر فیلم در نهایت انتقاد فردی از یک طبقه فرهنگی متفاوت بر فیلمی با بی عدالتی تصویری اما منصفانه در قضاوت، می بود؛ اما حال در باره فیلمی گفتگو می کنیم که توسط شهرداری مدعی برآمده از طبقه فرهنگی همسان من سفارش داده شده است؛ این موضوع است که من را وادار به نوشتن می کند؛ و در آخر نتیجه گیری ام بیش از آنکه در قضاوت درباره فیلم ساز باشد درباره سفارش دهنده خواهد بود.
شهر جدید، شهر قابل ستایش، شهر قالی باف
اگر از نگاه سفارش دهنده نگاه کنیم، فیلم خصوصا در اپیزود اول، «طهران ..روزهای آشنایی»، یعنی اپیزود مهرجویی، خواسته اسپانسر، یعنی تبلیغ دستاوردهای 5 ساله شهرداری را به خوبی نشان داده است؛ من که در ابتدای نمایش از سفارش شهرداری با خبر نبودم، دایم در جابجایی تصاویر از نوستالوژی ها به تصاویر تهران نو، با بخشی از شهر مواجه می شدم که ساخته شهرداری جدید است، و چه خوب کارگردان این ساخته ها را ستایش می کند، و به طور ظریفی حتی از نام بردن نام معمارها نمی گذرد، برج میلاد، اتوبان ها، پردیس سینمایی، تونل ها و حتی بخش های نوستالوژیک شهر که توسط شهرداری جدید باز سازی شده است. البته فارغ از موضوع فیلم، از نگاه شهری می بایست بپذیریم، حتی اگر فیلم سفارشی نبود، کارگردان گریزی از نمایش این موقعیت ها نداشت، آنچنان که شهر تهران، برای سال ها مابین مدیریت کرباسچی و قالی باف به جای ساخت های جدید مدام در گیر روزمرگی های شهرداری، اصلاحات همیشگی و ... بوده است، و در این بین هیچ شهرداری با نگاه بلند مدت به اصلاح و جراحی عمیق شهر نپرداخته است؛ و سازه های شهردار شاخص پیشین نیز امروز یا آنچنان عادی شده اند، یا تخریب گشته اند یا به سیاق معماری سریع و توسعه محور و بی هنر کارگزاران نازیبا هستند که شایسته نمایش در فیلمی حتی غیر سفارشی برای نمایش «تهران» در برابر «طهران» نیستند.
هر چند که این خواسته حداقلی اسپانسر مورد نقد و مناقشه است؛ آیا شهرداری تهران، خصوصای سازمان فرهنگی هنری، تنها متولی تبلیغ بخشی از شهر است که همه می دانند ساخته چه کسی است و از این جهت نیز شهردار را می ستایند؛ یا متولی تبلیغ تغییرات و رفتارهایی است که موجب ارتقای شهر و روان شهری می شود، در حالی که از بازوی اجرایی و مکانیکی شهرداری خارج است؟ اگر وجه دوم را بپذیریم، فیلم می توان گفت اگر این قصد را نیز داشته باشد شکست خورده است؛ بهترین قسمتی که اپیزود سفارشی مهرجویی به آن می پردازد بخشی است که آقا حبیب به این نتیجه می رسد که انسان زمان حال باشد و از زندگی لذت ببرد؛ ولی آیا این بیش از یک فیلم هندی و تصویر کردن یک تخیلی کم احتمال است؟ آیا تمام مستضعفین شهر این موقعیت را خواهند داشت که ناگاه با عده ای پولدار خیر در یک راه قرار بگیرند و خیرین مرفه زندگی آنها را از نظر اقتصادی متحول کنند؟ آیا اگر آقا حبیب پس از سفر شهری شادی که داشته است بی کمک مالی دایی بابا و گروه سالمندان به خانه بر می گشت باز دچار همان افسردگی و استیصال سابق از خرابی خانه نمی شد؟ آیا این آموزش و القای یک روش نو در زندگی است یا تنها تصویر یک تخیل؟ همین تقابل است که بیننده را مطمئن می کند، فیلم فراتر از تبلیغ عمرانی شهرداری ارتباط بیشتری به وظایف و خواسته های اسپانسر ندارد.
بی عدالتی تصویری؛ انصاف در قضاوت
آیا تنها متهم مهرجویی و کرم پور اند؟
اما فیلم از یک نقص عمده رنج می برد؛ در واقع امیدوارم این موضوع نقص باشد نه قصد. بی عدالتی تصویری، یا همان انحصار رسانه ای طبقه متوسط و بالا در فیلم موج می زند؛ در اپیزود اول و دوم بازیگران اصلی نمایشگر طبقه مرفه و در عین حال طبقه اجتماعی سکولار هستند.
در اپیزود اول، «طهران... روزهای آشنایی»، گروه سالمندان پانسیون که در حال گردش شهر هستند همگی نوستالژی طبقه سکولار-مرفه گذشته تهران هستند، خاطرات زیادی از پاریس، موسیقی و مناطق گردشگری اختصاصی طبقه مرفه دارند؛ فضای غیر گردشی در رستوران گران قیمت و مناطق بالای شهر می گذرد؛ تنها گریز به مذهب (و نه حتی طبقه اجتماعی مذهبی، یا طبقه اقتصادی مستعضفین) زیارت سالمندانی است که بانوانش شُل حجاب و آرایش کردگانی هستند که هنگام زیارت چادر سر می کنند و یاد آور چادر سرکردن بازیگران فیلم های قبل انقلاب می شوند. غرب زدگی، از لباس، صحنه های مورد توجه در کاخ موزه آبگینه، غذایی که در رستوران و پانسیون می خورند، تا نوستالوژی های ایشان موج می زند؛ این غرب زدگی را حتی از وجه ضد مذهبی اش نمی گویم؛ دقیقا در مقابل ایرانی گری در حال گفتگو هستیم. و البته شانس می آوریم که مهرجویی با این نگاه یک طرفه تنها در نمایش بی عدالتی می کند؛ و به قضاوت نمی نشیند.
[caption id="attachment_316" align="alignleft" width="300" caption="و در رستوران غذاهای دریایی، شاه میگو و بعضی غذاهایی که به عمرم ندیده ام."][/caption]
اما از ابتدا تا انتهای فیلم نمایی از مناطق فقیر شهر دیده نمی شود، و مستضعف ترین فرد فیلم نیز، آقا حبیب است که پرستاری در بیمارستان است و خانه وسیع اش به دلیل فرسودگی خراب شده است، و حتی او و خانواده اش نیز متعلق به طبقه فرهنگی سکولار هستند؛ که در هراس ام که این سانسور مناطق مستضعف برای نمایش یک شهر بی نقص، به توصیه اسپانسر بوده باشد؛ هر چند که از سابقه ذهنی که مهرجویی دارم او خود نیز تصور شفافی از قشر فقیر ندارد، و در بهترین حالت ترجیح می دهد تصور تخیلی و بهینه شده اش را در فیلمی چون «مهمان مامان» به نمایش بگذارد.
در اپیزود دوم، «تهران ... سیم آخر»، کرم پور نمایشگر تقابل نسل جوانی نماد یافته در یک گروه موسیقی به رهبری رضا یزدانی است که در عین حال در تقابل با قشرهای مختلف نسل پیشین اش است، یک نفر می خواهد از آن ها سواستفاده اقتصادی کند؛ پدر مذهبی دیگری که یک تیپ ناقص است در فعالیت آن ها مشکل ایجاد می کند؛ و یک نیروی انتظامی حزب اللهی که تصوری از زندگی شخصی اش ندارم کنسرت آنها را به دلیل مشکلات انتظامی و حقوقی اسپانسر هم نسل خود لغو می کند.
اپیزود کرم پور هم منحصر به یک گرایش فکری و طبقه فرهنگی خاص از جوانان و نسل جوان می شود؛ کرم پور حتی به اندازه یک نمای گذرا به هم نسلان گرایش مقابل خود رحم نمی کند، و به صراحت، در تصویر و صوت (شعر اندیشه فولادوند که در انتها پخش می شود)، گرایش مقابل خود را در نسل خود به رسمیت و هستی نمی شناسد، و بسیار لطف می کند که وجود آنها را در نسل پیشین زنده و کشته خود می پذیرد. و حتی نسل پیشی های مذهبی-حزب اللهی خود را در سطحی ترین تیپ آن، یعنی تیپ سنتی نذری ده و ... تصویر می کند که این تیپ نیز با روحیه حزب اللهی و مذهب اجتماعی فاصله دارد؛ هر چند در نمایی که در کلیپ آخر فیلم از تشییع جنازه شهدا در برابر دانشگاه تهران نمایش می دهد، با نشان داده شدن ناگزیر حجم جوانان حزب الله دچار تناقض می شود، و این بی عدالتی خود را رسوا می کند.
[caption id="attachment_318" align="alignleft" width="300" caption="آنگاه که با افسوس، خواننده ای که کنسرتش لغو شده پشت میکروفن می ایستد."][/caption]
آیا اوج مشکل نسل جوان ایرانی، محدودیت فعالیت های هنری خاص چون موسیقی، و مانند آن است، یا اختصاصا مشکل وجه اشتراک دو طبقه اقتصادی متوسط به بالا و طبقه فرهنگی سکولار است که کرم پور از آن برخاسته است؟ این موضوع کلیشه ای درباره فیلم هایی ساخته افراد هم گرایش کرم پور را به دلیل خروج از حوصله متن در حد سوال باقی می گذارم. اما واقعیت این جاست، کرم پور نه تنها هم نسلان در گرایش مقابل خود را سانسور می کند، و صراحتا تیپ نمایشی اش را به عنوان اصلی ترین و کثیرترین گرایش نسل خود معرفی می کند؛ بلکه هم نسلان هم گرایش خود در طبقه اقتصادی متفاوت را نادیده می گیرد و گذرا از آن می گذرد، هر چند بی رحمی در حق هم نسلان حزب اللهی-مذهبی خود را بر آن ها روا نمی دارد.
اما کرم پور هرچند در تقسیم تصویر دچار بی انصافی و بی عدالتی می شود. اما از این جهت اپیزود وی را می پسندم که در تقابل نسل جوانِ مورد نظر فیلمش با مامور انتظامی، جنگ رفته ی ایثار گر، کاملا به وادی بی انصافی نمی افتد؛ هر چند رضا یزدانی صحبت های مامور را که به او توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید» را نادیده گرفته، و وی را در مقابل خود می بیند؛ اما کرم پور به نمایشگر می فهماند که مامور انتظامی نه به خاطر حضور در مهمانی ها و ...، بلکه به دلیل مشکلات امنیتی، قاچاق و فساد اسپانسر شان که دایم به آنها توصیه می کند از کشور خارج شوند، کنسرت را لغو کرده است. و حتی راه را بر موسیقی گروه نمی بندد، آنجا که رضا اعتراض می کند که نمی گذارید زندگی کنیم، با نشان دادن پرونده هایی که رفقایشان همدیگر را فروخته اند و اعتراف کرده اند، می گوید لغو کنسرت حتی ربطی به این اعترافات و چند مهمانی مشکل دار نبوده است، و به دلیل مشکل اسپانسر است، اما این نسل پهلوان نیست مانند نسل جنگجوی وی و با ذکر خاطرات جبهه، توصیه می کند «زندگی کنید، ولی پهلوان باشید.».
اما چرا این اتفاق می افتد؟ به نظرم این طبیعت خشن قشر روشنفکر و هنرمندی است، که نه تنها ساکنان اصلی آن بلکه تازه واردانی چون مدعیان هنر انقلاب را که پس از چندی در آن ماوا و آرام می گیرند به این سندروم عینک دودی دچار می کند؛ طبقه روشنفکر-هنرمند ما نه آنکه اصالتا بخواهد گرایش مقابل اش را سانسور کند، بلکه واقعا نمی تواند آنها را کامل و با جزئیات ببیند. و این اتفاق در بلند مدت سهمگین است.
چرا؟ می گویم: چند روز پیش مصطفی اشعری، سردبیر مجله مان، به نقل از دوست مشترکمان، کورش علیانی (که البته جایگاه استادی دارد) می گفت، در پاسخ اینکه چرا ایران (ترجمه من: تهران) آرام نمی شود؟، گفته بود:
«در اکثر کشورهای ایران، خصوصا کشورهای حاشیه ایران یک جریان غالب است، در ترکیه همچنان که احزاب اصولگرای اسلامی در کنار دیکتاتوری طلبان لائیک وجود دارند، اما دموکراسی خواهی، یک گرایش غالب است که هیچ کدام از دوگرایش لاییک یا خلافت طلبان توان بر هم زدن آن را ندارند؛ در سوی دیگر در عربستان هیچ گونه چشم اندازی از دموکراسی به دلیل کثرت و قدرت خلافت طلبان وجود ندارد؛ اما در ایران (ترجمه من: تهران)، دو گرایش مقابل از قدرت و جمعیت در تعادلی بهره مندند که امکان حذف یا به حاشیه رفتن شان توسط دیگری وجود ندارد، از همین جهت است که این کشمکش ادامه دار خواهد بود»؛
و من اضافه می کنم که: در صورت عدم کنترل به وزن کشی خیابانی می رسد که توان تخمین قدرت هیچ کدام از دو طرف در آن وجود ندارد؛ و حال خطرناک ترین اتفاق نادیده انگاشتن یکی از این دو طرف است، این اتفاق به عدم پیش بینی و تحلیل درست منجر خواهد شد که توان تصمیم گیری درست را از جامعه و مدیرانش خواهد گرفت.
ختم کلام
فیلم «طهران، تهران»، در نفس فیلم سازی و رساندن پیام کارگردان و نویسندگان (که البته در این پیام مناقشه است) حرفه ای و قابل قبول عمل می کند؛ اما ورای بی عدالتی مفهومی فیلم، اگر فیلم به صورت مستقل ساخته می شد حرارت نوشته ای چون این به این حد نمی رسید؛ در واقع تاثیری که فیلم بر من گذاشت، بیش از یک نتیجه گیری داستانی و سینمایی، محرکی برای تجدید نظر در نگاه سیاسی بود.
نهاد فرهنگی شهرداری تهران، در ادامه باقی عملکرد فرهنگی و کپی برداری شده از رویکرد مذهب کارگزارانی، با این سفارش جدید نه تنها نشان می دهد، تبلیغ عملیات عمرانی شهرداری، برایش از رسالت واقعی نهاد فرهنگی شهر برای تبلیغ زندگی بهتر مهم تر است؛ بلکه بر رویکرد غالبی دامن می زند که نادیده انگاشتن مستضعفین، قشر مذهبی-حزب اللهی و ... رویکرد مداوم اش است؛ طبقات و گرایش های سانسور شده ای که همین برادران بیشترین وامداران به ایشان برای حکم رانی شان هستند؛ در حالی که همین برادران، پس از خروج از طبقه فوق به طبقه جدیدی وارد شده اند که توان دیدن طبقه پیشین خود را ندارند، و بیشترین توان را در حمایت از طبقه جدید خود می گذارند. خواسته ما نه نادیده انگاشتن طبقه متوسط یا گرایش سکولار، که نگاه همزمان و عادلانه به دو سویه بازی است؛ هر چند که بی مرامی دوستان در حمایت تام از گرایش مقابل دوستان گذشته و کسانی که وامدار آن ها است، موضوعی خاص و قابل بحث است.
پی نوشت.
*که نزدیک ترین سینما به خانه است.** اپیزود سوم می بایست توسط سیف الله داد ساخته می شد که عمرش کفاف نداد.
*** به دلیل اینکه فیلم رو پرده است ترجیح دادم به قدری شفاف صحنه ها را تعریف نکنم که لذت دیدن یک فیلم خوش ساخت را از دست بدهید.
درهمین باره.
+ نقدی بر فیلم طهران-تهران: از عاشق تا بهانه گیر [سینمافا؛ مائانتا اعتصامی]
+ نقد سینمافا بر فیلم «طهران-تهران» [سینمافا؛ علی وزینی]
+ سعادت دیگران بخش مهمی از خوشبختی ماست (نقدی بر طهران تهران) [آریان گلصورت؛ تهران امروز - لینک اصلی پیدا نشد.]
+ شهری که نمیشناسیم [سینمای ما/خبرآنلاین؛ علیرضا نراقی]
+ بگو کجاست روزهای آشنایی... [سینمای ما/تهران امروز؛ سید آریا قریشی]
+ طهران مهرجویی، امتداد یک فیلمساز [خبرگزاری سینمای ایران؛ سیداحمد دانش]
تصاویری با توضیح از فیلم:
- ۱ نظر
- ۲۷ فروردين ۸۹ ، ۲۰:۰۵