دیروز عصر وقتی برای رفتن به روزنامه از خانه بیرون زدم، در آسمان نارنجیِ غروبِ سیمون بولیوار مثل هر روز چتربازها و کایتسوارهای پیست غرب تهران را میدیدم که بر فراز محله پرواز میکردند؛ و حسرت چندسال اخیر که نتوانستم هزینه چتر و آموزشش را تامین کنم زنده شد. البته این تنها دلیل نبود، هراس مادرم بیشتر از باقی دلایل انگیزهام را سست میکند. در روزنامه هم بین گشتن اخبار دوباره فیلمی با کیفیت از سربازان داعش میدیدم که ورای بدخوییشان به رهایی بسیاریشان در رها کردن کشور و خانهشان میاندیشیدم؛ واقعا رشک برانگیزند.
درگیری ذهنی به همینجا پایان نیافت؛ پس ازپایان کار، حوالی سحر، دوباره مشغول خواندن «بار هستی» شدم؛ و شیفته رهایی ترزا در سفر از شهری حومهای در بوهم تا زوریخ بودم که چه فراغبالی در این شخصیت هست؛ رهایی چون مایلز و پیلار در «سانست پارک» که آن هم به تازگی تمام شده است.
این مشغولیت ذهنی تنها داستان امروز نیست؛ سرچشمه در یک منازعه درونی شخصی دارد. منازعه همیشگی من با من برای کنترل لاقیدی ذاتیم که در اکثر موارد لاقیدی شکستخورده آن است. چه کسالت بار.
هرچند این لاقیدی خود را در شاخهبهشاخهشدن رشتههایم، زبان سرخم و برونگرایی بیمهابایم (مثل حالا) به نمایش میگذارد، اما هیچ وقت آن چیزی که واقعا به آن تمایل داشتهام را مرتکب نشدم. این منازعه این روزها بیشتر از همیشه خود را نشان میدهد. در حالی که آمیختگی نوع نگرش مذهبیم، با موقعیت خانوادگی و بالاخص نگرانی مادری سالها مانع بیپروایی افسارگسیخته بوده اما در همان ایام اول جوانی متاثر همین لاقیدی قصد ازدواج داشتم. حال سالها گذشته، من بر بسیاری از موانع درونیم پیروز شدهام اما زمان گذشته و همینطور ثانیه شمار نگران جلو میرود؛ گویی برای ازدواج و آمدن بچهها هر لحظه دارد دیرتر میشود.
اینجا نزاع شکل دیگری گرفته است؛ حال که به حدی از استقلال رسیدهام و از قضا انباشتگی تمایل به لاقیدی و پرواز بیش از گذشته من را مشتاق میکند، ساعت عمر تنذیر نزدیکی دوره جدیدی را میدهد که دوگانگی را متولد میکند. دوگانگی که به کدام مسیر باید تن بدهم؛ این که این بار زنجیرها را پاره کنم یا اینکه چون گذشته کجدار و مریض با آن کنار بیایم و اتفاقا وارد موقعیت با قاعدهتر شوم؟ این پاسخ که با ازدواج نیز میتوان رهایی داشت یک فریب بزرگ است؛ البته این به معنی نفی زوجیت و محاسن آن نیست؛ اما تاریخ شاهد است که حتی مجاهدین نیز در زندگی خانوادگی و بالاخص مسئولیتشان نسبت به فرزاندانشان آنچنان موفق نبودهاند. بعضی اتفاقات ورای خواسته ما مسئولیتهای بزرگ متولد میکنند که وزن آنها اجازه رهایی و نادیدهگرفتنشان را نمیدهد.
اینها را در حالی نوشتم که تازه بعد از طلوع آفتاب از دیدن فیلم سینمایی Rush فارغ شده بودم؛ فیلمی که در واقع نمایش دو راننده با همین تفاوت سبکزندگی است که ورای قواعد مذهبی نمیتوان آنچنان هم بینشان قضاوت کرد (یعنی کافیست جای عیاشیهای یکیشان جهاد یا چیز مباح دیگری بگذاریم). با خودم فکر میکنم این منازعه و کسالت از زندگی هر روزه اصلیترین پارادوکس درونی من (و بسیاری چون من) است؛ یا حداقل تا الآن این طور بوده.
- ۲ نظر
- ۱۵ تیر ۹۳ ، ۱۰:۵۳