شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

شهر زنده است

روایت بوی نم پیاده‌روها

روزنگار
  • ۲۴ آبان ۹۴ , ۰۵:۵۵
    از قصص نماز شاهد...

    فقیه معتقد بود اشکِ دنیا، صلاه را تباه می‌کند؛
    به گمانم فقیه هیچ‌وقت عاشق نبود؛
    و خدای محرم ندانست که راز مگو را جز با او چگونه توان گفت؟
    که افوضُ امری الی الله...


    حال ما بی ‌آن مه زیبا مپرس
    آنچه رفت از عشق او بر ما مپرس
    گوهر اشکم نگر از رشک عشق
    وز صفا و موج آن دریا مپرس


  • ۲۳ آبان ۹۴ , ۲۳:۴۵
    داستان هر روزه‌ای که رُخ نداده است

    دوشب پیش وحید سعیدی از غم رابطه‌اش با پسرش گفت که جز صبح‌ها نمی‌بیندش؛ اندوه واژگانش را ملموس در رگ‌هایم حس کردم؛ که من هم از همان دست پسرانی بودم که پدرم را صبح‌ها و روزهای تعطیل می‌دیدم. هراس این اقبال،‌ هوار شد روی سرم که من هم با این اوضاع فعلی، بهتر از این با خانواده‌ام نخواهم کرد. امشب که برنامه مقرر پایان کار دفتر درست اجرا نشد، ساعت ده و نیم که جلسه تموم شد، بدون دیدن پیغامش، تلفن زدم. خواب بود؛ پیام‌رسان را باز کردم، خواندم که یک ساعت قبل پیغام فرستاده بود که خسته است و بیشتر از این نمی‌تواند بیدار بماند. جز چند باری لحظه خوابیدن معصومانه‌ش را ندیدم؛ اما همان شنیدن صدای خسته خواب آلود کافی بود که تمام داستان وحید سعیدی جلوی چشمم رژه برود. او را دیدم و خانه‌مان را؛ که می‌رسم و صدای مهربانش خاموش است و من با باری از سختی تنهایی، روی کاناپه دراز می‌کشم...

  • ۷ آبان ۹۴ , ۱۸:۱۵
    مردی که می‌خواهد بارکش نباشد

    نقل است در ایام قدیم، زمانی که وسیله نقلیه هنوز درشکه و گاری بوده است، دانشجویان دانشگاه معماری بوزار برای حمل وسایل تحویل پروژه دروس‌شان آنها را بار گاری می‌کردند و می‌کشیدند. گاری را در فرانسه «شارت» می‌خوانند؛ و حالا بعد از سال‌ها این کلمه «شارِت» در ادبیات فضای معماری، از دانشگاه تا فضای کار، برای توصیف وضعیت فشردگی کارها استفاده می‌شود. در ایام تحصیل بیشتر روزهای نهایی ترم اسمش را می‌شنوید ولی در دفاتر معماری خصوصا وقتی مکرر پروژه جاری باشد، این کلمه شنیده می‌شود. و من در زندگیم تقریبا همیشه در این موقعیت هستم؛ عطش به تجربه‌های متعدد، احتمالا کمی حرص پول و شهرت و یادگیری، به اضافه انعطاف زیادی در تصمیم‌گیری‌ها و همچنین تک‌پری و تک‌روی موجب شده است که همیشه بار انبوهی از کارها روی گُرده‌ام باشد. همین الآن که این‌سطور را تحریر می‌کنم، برای شنبه و یک شنبه حجم زیادی کار برای دانشگاه دارم، از ضبط دومین برنامه‌‌مان رها شده‌ام و باید برای هفته بعد برای ضبط دیگری آماده شوم. فصلنامه‌ای که سردبیری‌اش می‌کنم (همشهری‌معماری) باید هفته بعد به چاپخانه برسد و در عین‌حال به زمان رونمایی پایگاه که درحال راه‌اندازی‌اش هستیم نزدیک می‌شویم. این‌ها شاید کارهای مهم باشد، چندین خُرده‌کار، از مطالب ننوشته و یکی دو پروژه برنامه‌نویسی خُرد را هم حساب نمی‌کنم. 

    نتیجه چیست؟ اینکه یا سر موعد به کارها نمی‌رسم یا اینکه آنطور که می‌خواهم انجامشان نمی‌دهم؛ در امور مربوط به کسب‌وکارهای پروژه‌ای هم مجبورم پروژه‌های کمتری بپذیرم. سال‌ها فعالیت مطبوعاتی، تخصصی و سیاسی هرچند متناسب با انرژی که از من گرفته است تبدیل به پول نشده است اما اعتباری جمع شده است که در رشته‌های مختلفی که کار کرده‌ام (و احتمالا بعد از چندسال رها کرده‌ام) هنوز محل رجوع باشم. حالا که کَمَکی پختگی به صورتم هم آمده و از آن کودکانگی بصری دور شده‌ام اعتماد جماعت هم بیشتر شده است؛ اما چه فایده‌ای که فرصت به بار نشاندن این اعتبار نیست.

    تجربه جمعی ایرانیان به اضافه ذکر خاطرات خانواده و تجربیات نزدیک‌تر آنها از کارهای گروهی و شراکتی، همیشه هراسی در امثال من نگه‌داشته است که از کار شراکتی و تقسیم ظرفیت‌ها پرهیز کنیم. مثلا من مدام ایده‌پردازی می‌کنم؛ ایده‌هایی که می‌توانند با کمی تلاش به پول برسند ولی به دلیل عدم اعتماد به افراد بسیاری از آنها را پیش خودم نگه می‌دارم و هیچ وقت به فعل نمی‌رسد. این وضعیت درباره پیشنهادات بالفعل کاری هم در جریان است. حالا بعد از مدت‌ها به سرم افتاده که از این مرکب بی‌اعتمادی پایین بیایم و در حالی که در یکی از کارهایم به ثبات رسیده‌ام، باقی موارد را با جماعتی شریک شوم.


  • ۱۵ مهر ۹۴ , ۱۷:۲۲
    افق

    امروز میان فیش‌هایی که نوشته‌ام یک جمله از شهید پیچک پیدا کردم که خلاصه و بُن چیزی است که به عنوان مشی سیاسی می‌شناسم؛ اینکه چرا مکرر برای خودم یادآوری می‌کنم که مسئله ما مصداق نیست بلکه فرایند و منش است.

    شهید غلام‌علی پیچک می‌گوید «مسئولیت ما مسئولیت تاریخ است؛ بگذارید بگویند حکومت دیگری بعد از حکومت علیع بود به اسم حکومت خمینی که با هیچ ناحقی نساخت تا سرنگون شد. ما از سرنگون شدن نمی‌ترسیم؛ از انحراف می‌ترسیم!»

  • ۳ مهر ۹۴ , ۲۲:۵۱
    شب‌خوانی

    مشنو که از تو هست گزیرم چرا که نیست
    یا نیست از تو محنت و رنجم چرا که هست


    از خواجوی کرمانی، که عجیب همدل ماست.

  • ۲۸ شهریور ۹۴ , ۰۲:۵۲
    روی مبل خانه خودمان

    حوالی ساعت یازده صبح جمعه هواپیمای امارات ایرلاینز روی زمین نشست تا کمی بعد از اذان ظهر از سفری ۱۷روزه، پرفشار و آموزنده به خانه رسیده باشم. از فردا به سرعت مشغول تکمیل متون سفرنامه خواهم شد؛ هرچند که هنوز بین انتشار آنلاین این متن‌های تکمیل‌شده و نگه‌داشتنش برای کتاب سفرنامه در تردیدم. 

    بعد از استراحت از سفر چندساعتی است که هنوز ذهنم درگیر آن است. انقطاع ۱۷روزه از وطن، پیاده‌روی‌های بیش از ده‌ساعته، به عین رساندن مثل مترکردن خیابان‌ها و شرایط خاص اجتماعی سفر فرصتی برای خودشناسی و آموختن بود. ۱۷ روز فرصت داشتم تا منقطع از خانواده به تغییراتی که می‌خواهم در زندگیم بدهم فکر کنم. آدم کم سفری نیستم؛ اما دوستان همسفرم کسانی هست که در طی سال‌ها دست‌چین شده‌اند و روابطمان دیگر تعریف شده و به ثبات رسیده‌است. در این سفر اما همه همسفران جز یک نفر افرادی تازه بودند که از قضا همه آنها جز دو نفر در موقعیت کاملا مخالف ایدئولوژیک من قرار داشتند؛ هرچند دوستان مخالف ایده خود زیاد دارم اما همیشه از زیست مداوم با آنها پرهیز داشته‌ام. این موقعیت فرصتی بود که هم درباره رابطه خودم با این بخش از جامعه بیاندیشم و هم در رفتارهای شخصی‌م، اعم از رابطه‌م با افراد تا مدیریت امور شخصی محک بخورم و ضعف‌های خودم را بهتر بشناسم.

    حالا که سه ساعتی از بامداد روز شنبه گذشته است، مشغول مرور کارهایی هستم که از فردا برای یک زندگی جدید باید انجام دهم. دوست دارم مفصل از این تجربه‌ها به صورت موضوعی و از این فرایند تغییرات به صورت جزئی بنویسم.

  • ۲۶ شهریور ۹۴ , ۰۰:۳۸
    چیزهایی هست که می‌دانی

    امروز رُم را هیچ ندیدم،

    در برابرم، همه تو بودی،

    تو که ...

    تو که ...

    تو ...


    پ‌ن.
    بعد از ۱۲ ساعت پیاده‌روی در غربت.
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۸:۱۵
    شعف
    پارک جنگلی میلان،
    باد خنک سحر،
    اذان‌گویی حیوانات،
    نماز صبح جماعت،
    روی فرش سبز چمن‌ها،
    دیار غریب هم می‌تواند صمیمی باشد
  • ۲۰ شهریور ۹۴ , ۰۰:۴۷
    شکلات تلخ

    شب،

    اشک،

    مردی که در غمی تاریک غرق می‌شود.

کتابخانه

حدوداً نه سالم بود که پدرم تصمیم گرفت خانه‌مان در شهرک سازمانی شهرداری در کیلومتر ۱۴ اتوبان تهران-کرج را رها کند و برای ساختن خانه‌ای به داخل شهر بیاید. با فروش پیکان مامان، پس‌انداز پدر و وام، زمینی ۲۰۰ متری در برهوت آن زمان جنت‌آباد شمالی خرید و خُرده‌خُرده شروع به ساختنش کرد. پول نداشتیم و خیلی طول کشید. برای همین خانه ۱۵۰ متری‌مان با سه اتاق‌خواب و سه نفر و نصفی (فاطمه که یک‌سالی بود آمده بود) را رها کردیم و راهی زیرزمین ۸۰ متری تک‌خوابه خانه پدربزرگ شدیم. در خانه شهرک یک انباری مفصل داشتیم، به‌اضافه اینکه اتاق سوم اتاق مطالعه بود و یک کمد دیواری بزرگ در هال مأمن کتاب‌های خانواده بود. اتاق من هم اتاقی بزرگ با پنجره گشوده‌ای رو به جنوبِ نورانی بود.

به خانه پدربزرگ که آمدیم با هم خانه‌یکی بودیم، مادرم که کل یوم زمان‌هایی که سر کار نبود را به غیر از شب‌ها بالا پیش مادرشوهر و پدرشوهر مشغول چای نوشیدن بود. من هم از سه اتاق خواب طبقه اصلی ویلای پدربزرگ یکی را اشغال کرده بودم. آن زمان هم هرچند مشکل جا دادن وسائل داشتم ولی همین مصادره کمک حال بود. ویلایی که تنها غریبه‌ش همسایه نصفه دیگر زیرزمین بود، با آن حیاط وسیع رو به جنوبش که درب خانه به آن باز می‌شد کاملاً احساس آزادی می‌داد. پدربزرگ هر روز صبح پا می‌شد و در حالی که من قصد رفتن به مدرسه می‌کردم گل‌هایش را آب می‌داد. ظهرها هم که بر می‌گشتم عموماً پیرمرد با عینک ذره‌بینی‌ش یا مشغول کتاب خواندن بود یا داشت قرآن تلاوت می‌کرد. پیرمرد سابقا با آمدن به شهر پیمانکار فضای سبز شهرداری بود، قبل از آن هم کدخدای روستا بود و قبل‌ترش هم پسر خان چالن‌جولان. خون‌مان را بگیری بروی عقب همینطور به خاک و درخت و گیاه و نور آغشته بوده است. حتی مرام خاکساری جد بزرگوارمان کریمخان زند هم شاهد همین مدعا است که ما را با خاک عهدی دیرین است.

بگذریم، چهارسالی تقریباً طول کشید تا حاج پرویز، ابوی‌مان، خانه را سامان داد، طبقات بالا را ساخته و اجاره داده بود و کمی بعد همکف را هم مسکونی کرد تا خودمان در آن بنشینیم. خانه جدید، همکفِ ساختمانی دوطبقه بود در گودی یک بن‌بست که راه فرارش بیست پله رو به بالا می‌خورد تا به بلوارِ «سیمون بولیوار» برسد. چندی نگذشته بود که کنار این ساختمان دو طبقه دو آپارتمان چهارطبقه سبز شدند، نور که نداشتیم، ظلمات شد. خانه جنوبی بود، برای همین بدو ورود از راه پله وارد می‌شدی؛ اینطور شد که حیاط این خانه غریب شد، بالاخص که چهار ضلعش را ساختمان‌های بتنی محاصره کرده بودند؛ برعکس خانه حاج‌علی، پدربزرگم، که تا آخر عمر مقابل کوبیدن و ساختن ویلای‌ش مقاومت کرد: زمین وسیع با آن بر طولانی‌ش در کوچه هفتم و عریضِ تهِ خیابان ولیعصر(عج) آریاشهر جنوبی.

غرض از این روده درازی چه بود؟ ایام خانه تکانی است، در ۲۶-۲۷ سالگی که هنوز معذب و عزب و آویزان خانه پدری مانده‌ام، از ۱۴ سال پیش که آمدیم به این خانه جدید که شهری شده باشیم، از ظلمات و بی‌نوری که بگذریم (چه بگویم از اتاقی که پنجره‌اش به اتاق دیگری است که قرار بود پارکینگ باشد، ظلمات در ظلمات)، محنت اصلی این اوضاع این اتاق ۶ متری است با یک کمد دیواری سه‌طبقه که از ۱۳ سالگی وسائل می‌آیند درش و می‌روند. پسر که ۱۸ ساله می‌شود استخوان می‌ترکاند و جای بیشتر می‌خواهد، باید از لانه پرتش کرد بیرون که بال در بیاورد و برود لانه جدید بسازد. نکنی می‌شود کانه نامبرده، همینطور فربه می‌شود و جا تنگ می‌کند. هرچند این بنده خدا که معتقد است مقصر نیست، شاهد اینکه از ۱۴ سالگی کم زور نزده برای پریدن، نشده، بگذریم از این.

حالا ۱۴ سال به اضافه ۴ سال که از آن خانه بیرون شهر آمده‌ایم اینجا، دیدم این کتاب‌های بنده خدا که گناهی ندارند از شدت تل‌انبار دیده نمی‌شوند؛ یا این لباس‌ها که نیمی‌شان را باید روی هم چپاند و آویزان نکرد که جا شوند. همه کتاب‌های کتاب‌خانه را ریخته‌ام بیرون، دسته‌بندی‌شان کرده‌ام به اندیشه معماری، تاریخ معماری، کاربرد معماری، رسم معماری و الخ تا برسد به دیانت، ادبیات و سیاست و خُرده مجلات شایسته‌ای که نگه داشته‌ام. کلی هم کارتن مقوایی سالم و موقر از فروشگاهک زنجیره‌ای نزدیک خانه گرفته‌ام.

حاج پرویز، عذاب تنگی نور و جا و هوای این سال‌ها را این بار سعی کرده با ساختن خانه دیگری در روستای شهیدآباد در مازندران، در کوچه زاگرس که خودش به یاد لرستان نامش را تعیین کرده، جبران کند. یک نیم‌طبقه هم به جبران کمبود جا هبه کرده به این حقیر که البته خالی است کلاً. برای نگه‌داشتن کتاب‌ها چاره ندارم جز پخش کردنشان در امکنه مختلف، کتب معماری را از جهت استفاده حرفه‌ای عجالتاً می‌برم دفتر مجله که انشالله پس از تأسیس دفترک مستقل معماری‌مان منتقل کنم به آنجا. سابقه چندسال گذشته بالاخص بعد از مشغول شدن در نشریه معماری نشان داده فرصت مطالعه ادبیات بالاخص رمان و داستان به اندازه قبل ندارم، سیاست و تاریخ خواندن شدیدتر به همین درد مبتلا است، زین رو آن‌ها را هم دسته‌بند کردم برای ارسال به مازندران، سکوت روستا موقعیت خوبی برای مطالعه است. اما دین و شعر عامل تذکرند، آن‌ها را نگه می‌دارم در همین اتاقک ۶ متری که تبرکی باشند.

حالا نگاه که می‌کنی انگار زندگی‌ام چند تکه شده، محل کار که شده جایگاه حرفه‌ای بودن و دانش اختصاصی را هم در خود بلعیده؛ شهر جای اندیشه نیست برای همین است که ادبیات و سیاست حواله شدند به روستا؛ و خانه‌ی شهری که به محل خواب فروکاهیده، بیت‌الاحزان است: شعر و دیانت نمکی بر زخمش.

  • محمدمسیح یاراحمدی

سردرگمی

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم۱

سفر حج واجب بد عادتم کرده و این توقع را ایجاد کرده که بعد از هر مناسک یا سفر طولانی مذهبی‌ای تغییر خاصی در روند زندگی اتفاقی بیافتد؛ در حالی که همچین اتفاقی نه پس از حج و اربعین پارسال افتاد و نه پس از پیاده‌روی اربعین هفته گذشته. علی‌رغم حال خوش سفرها بعد از برگشت همه چیز بر مدار قبلی‌ش می‌چرخد. در واقع چندماهی است که بخش عمده‌ای از سوزاندن زمان روزانه‌م به بالا-پایین کردن صفحات فیسبوک و پلاس می‌گذرد بی‌آنکه مطلبی آن‌چنان سر شوقم بیاورد یا اصلا بدانم دنبال چه چیزی هستم. گمانم نکته کسالت‌بار ماجرا دقیقا از همین نداستن چیزی است که دنبالش باید بگردم.

اتفاقات زیادی در روند چندسال اخیر افتاده که اوضاع به اندازه دوران دبیرستان و سال‌های اولیه دانشگاه جذاب نیست. ورای درستی یا نادرستی اهدافی که داشتم در آن سالها اولا می‌دانستم چه می‌خواهم و ثانیا بی‌پروا و بدون محافظه‌کاری به دنبالش می‌دویدم. این وضعیت نه ناگهانی که در یک سیر آرام هر روز کمتر می‌شود.

پیچیده شدن وضعیت زندگی به دلیل عدم مطابقت وضعیت فعلی‌م با توقعات استاندارد خانواده و جامعه من را سر دوراهی پرفشاری قرار داده است. تقریبا دو سال پیش خودم را قانع کردم که علی‌رغم علاقه و عطش شدیدم به مسائل سیاسی کمی از فعلیت در این ماجرا بکاهم؛ هرچند رویداد انتخابات ۹۲ موقتا این موضوع را رقیق و تا حدی به تعویق انداخت ولی در نهایت همان شد. گذشت تا ماجراهای استعفا از همشهری‌معماری که پس از آن هم تصمیم گرفتم عجالتا از کار کردن هم پرهیز کنم. روزنامه‌نگاری را کنار گذشتم و از برنامه‌نویسی هم ماه‌هاست پرهیز دارم. سه ماهی هم می‌شود که دیگر خبری از فعالیت‌های گروهی معماری نیست.

حال چند ماهی است که در حالی که نه کار می‌کنم نه فعالیت خاصی دارم به گمان خودم و اطرافیان قرار بوده است خودم را وقف دانشگاه و خروج از این وضعیت غیراستاندارد کنم. اما نتیجه این احساس تنگی‌نفس این ایام است؛ بعد از کنار گذاشتن کار در یک سراشیبی فروپاشی افتاده‌ام؛ روحیه اکثر کارها را از دست داده‌ام؛ خواندن متون کنکور و یا سر کلاس رفتن هم به تبدیل به یک پرهیزکاری رنج‌آور و کاملا بی‌فایده شده است.

از دو سه روز پیش تلاش داشتم ذهنم را جمع کنم و فکری به حال این وضعیت آشفته کنم. در اولین حرکت در راستای همان استانداردسازی، زمان‌بندی ایده‌آل استاندارد بودن را نوشتم؛ اینکه کِی بالاخره می‌خواهم درسم را تمام کنم؛ کی تکلیف وضعیت سربازی که مثل طناب دست و پای همه ما ذکور مشمول را بسته مشخص کنم؛ کِی برای تحصیلات تکمیلی اقدام کنم؛ اگر برای دانشگاه‌های داخلی اقدام کنم چطور، اگر برای خارج رفتن باشد چگونه. و همینطور ده‌خط با احتساب سن و سال شمسی نوشتم. نتیجه کابوس بود و چیزی درونم فروپاشید. نه تنها بر اساس این برنامه تازه از ۳۲-۳۳ سالگی وقت نفس کشیدن پیدا می‌کردم که اگر اصل را همین قاعده استاندارد در نظر بگیرم چهارسال از زندگی عقبم. فکری شدم و مدام به خودم می‌گفتم یعنی واقعا من چهارسال از زندگی را ریختم در زباله‌دان؟ اینطور است اوضاع؟

فکر می‌کنم کل ماجرا درباره این است که اصلا به همه این‌ها چطور نگاه کنیم؟ وقتی دلائل، اهداف و آرمان‌هایی که آن سه‌چهارسال برایش صرف شده‌اند جایگاهی نداشته باشند معلوم است که تعبیری جز در زباله‌دان ریخته‌شدنشان نداشته باشم. هراس بعدی می‌تواند این باشد که همین آدم در ۳۲سالگی‌ش بایستد و تمامی این فرایند استاندارد شدن را بنگرد و فکر کند کل زمانش به زباله‌دان رفته.

مسئله فقط زمان نیست؛ مثال می‌زنم نگارنده فردی برون‌گراست. مدت‌ها بخشی از جذابیت و فرح‌بخشی نوشتن برایش همین حدیث نفس‌گویی بوده‌است. یا همین خوش‌گذرانی‌ها و هم‌نشینی‌هایی که با رفقا داشته و این روزها به شدت کمش کرده است. حالا همین آدم به تبعیت از یکی از اهدافش نسبت به خود معمولش به شدت در بیان مسائل محافظه کار شده است؛ اگر این دو‌سه نوشته اخیر را در نظر نگیریم مدت‌هاست حدیث نفس ننوشته است. خوب حالا اثر این فشار روانی را می‌گذاریم در کنار این‌که همین فرد این هدف را گذاشته کنار و دارد در مسیر استاندارد شدن تلاش می‌کند. یعنی یک فشار روانی بیهود و عبث.

انگار که خودم را گذاشته باشم در منگنه؛ میان آن‌چیزهایی که می‌خواهم و دوست دارم و آن چیزهایی که از من توقع می‌رود و علی‌القاعده استاندارد است. و حالا که این‌ها را نوشتم حالم از نیم‌ساعت پیش بهتر است؛ بالاخره بعد از چهار روز می‌خواهم بشینم اتاقم را مرتب کنم و بعد برای خودم چیزهایی که دوست دارم را لیست کنم ...


پی‌نوشت.
۱. از: غزل ۳۵۰ حافظ
۲. تصویر بالا اثری از: لوئیس آلوِس
  • محمدمسیح یاراحمدی

مدام می‌آیم یک چیزی بنویسم؛ هزار اما و اگر و مصلحت و آینده‌نگری و الخ هوار می‌شود سرم.

  • محمدمسیح یاراحمدی

قول و فعل بی‌تناقض بایدت
تا قبول اندر زمان بیش آیدت
سعیکم شتی تناقض اندرید
روز می‌دوزید شب بر می‌درید
پس گواهی با تناقض کی شنود
یا مگر حلمی کند از لطف خود۱

این روزها مشغول خواندن کتاب‌هایی هستم که نیمه‌کاره رها کرده بودم؛ پس از قیدار، سانست‌پارک و بارهستی و در حالی‌که امشب «کلت۴۵» را سفارش آنلاین دادم (چون در نیمه مطالعه در سفر بوشهر گم کرده بودمش)، فرصتی شد تا کتاب جدیدی را شروع کنم. با تمام شدن جام‌جهانی و کم شدن کار تحریریه واقعیت افزوده فرصت دارم که از نیمه‌شب به بعد خانه باشم، به همین مناسبت پس از سحری دوباره کتاب «معماری، انتخاب یا سرنوشت» اثر لئون کریر را شروع کردم.

در پایان فصل اول که امروز خواندم بندی دارد از این قرار که:

«نقشه کشیدن آزمونِ اعتبار است و از این رو، فعالیت عالی اخلاقی‌ای است که با مسئولیت و وجدان شخصی، شناخت حقیقت، انصاف، زیبایی، مقیاس و تناسب سروکار دارد. [درکشیدن نقشه،] مانند همه‌ی چیزهای خوب دیگر در زندگی -از قبیل عشق، نیکومنشی، زبان، پخت‌وپز- خلاقیت فردی به ندرت لازم می‌افتد. برتری شاعر به این نیست که واژه‌های نو بسازد؛ بلکه در این است که با ترکیب خاص واژه‌های آشنا، موجب شود ما خود را و وضع خود را به روش‌هایی تازه و شاعرانه بنگریم.»

تناقض معماری

یادآوری این نکته من را به یاد ایام آغاز تحصیل رشته معماری می‌اندازد که چطور اساتید طرحم با طراحی‌های متقارن و خصوصا استفاده از المان‌های سنتی مخالفت می‌کردند. توجیهی که بعدها از این رفتار شنیدم تمایل به تمرین و بیرون کشیدن خلاقیت دانشجو است. در حالی‌که چون من‌هایی با ذهن‌های نسبتا ساخت‌یافته با انحراف به معماری متعارض با ساخت فکری‌مان دچار گیجی عجیبی می‌شدیم که خطوطی را می‌کشیدیم که خودمان دوستشان نداشتیم۲. در کنار این و فرض قلت افرادی چون من (ذهن نسبتا ساخت‌یافته) تاخیر در تدریس مبانی نظری تا ترم‌های آخر و استمرار این روش آموزش طراحی تا آن ایام، دانشجو چندسالی در خط کشیدن و عادت طراحی در فضایی مغشوش و محبوس می‌گذراند.

این موضوع حتی پیش از بهانه شدن کتاب کریر دغدغه این ایام من بوده است که چرا دروس متعدد مبانی نظری که خود یکی از جاذبه‌های رشته‌مان است به اواخر دوره موکول می‌شود. در حالی که مطالعه مقدماتی این مطالب در ترم‌های اولیه و حتی پیش از آموختن بیان معماری می‌تواند زمینه انگیزه بخشی برای دانشجویان یا حداقل تعیین تکلیف ایشان با ادامه یا ترک تحصیل آن باشد. ضمن اینکه در هر صورت نمی‌توان منکر شد که آموختن روش‌های طراحی و بالاخص نرم‌افزارهای طراحی منوط به انتخاب سبک و روش نگاه به این رشته است. دانشجویی که انگیزه‌های مطالعاتی ندارد و در پایان می‌خواهد معماری سازنده در شهر فعلی باشد چه دلیلی در مُدگرایی بی‌هدف این ایام و تنها برای طرح‌های دانشگاهی پیچیده‌تر نرم‌افزارهایی چون راینو را بیاموزد؟

در واقع اذهان ستاره‌زده فضای معماری و بالاخص مرعوب شدن اساتید متوسط دانشگاه در برابر این فضا را می‌توان عامل اصلی این روش تدریس دانست. معماری متواضع و اصولی شاید بتواند موجب رونق کسب و کار معمار شود؛ اما در عصر رسانه ژانگولربازی و رفتارهای خرق‌عادت و اصول سریع‌ترین روش برای مطرح شدن و ستاره شدن است و یقینا معمار اصولی مسیری سخت‌تر برای ستاره شدن پیش‌رو دارد. چند درصد از ما می‌خواهیم مشهور یا ستاره باشیم؟ چند درصد از ما به سرمان می‌زند که بازیگر حرفه‌ای شویم؟ این سوال اصلی است، ستاره شدن یک استثنا است، پس چرا همه را باید در راستای استثنایی شدن تربیت کرد؟ استثناها خود باید تربیت شوند؛ شکست ساختار و اصول پیش از همه نیازمند شناخت آن اصول و ساختار است. پر بی‌راه نیست که اگر معدودی از نظریه‌پرداز/معماران ستاره خارجی را فاکتور بگیریم، بالاخص در نمونه‌های داخلی معمار‌ستارگان ساختارشکن‌مان از نظر مبانی نظری به شدت ضعیف و پرتناقض‌ند؛ شاهد آن سخنرانی‌ها، گفت‌وگوهای رسانه‌ای و معدود مقالات آنها است.


پی‌نوشت.
۱. از: مولوی، مثنوی معنوی، دفترپنجم
۲. از عدم احترام اساتید به ساخت‌های فکری‌مان که گاه به توهین‌های ایدئولوژیک می‌انجامید بزرگوارانه گذر می‌کنم.
۳. از مطالعه یادداشت اورهان پاموک با عنوان «چرا معمار نشدم» بی‌بهره نمانید.

  • محمدمسیح یاراحمدی

مرد بالدار

دیروز عصر وقتی برای رفتن به روزنامه از خانه بیرون زدم، در آسمان نارنجیِ غروبِ سیمون بولیوار مثل هر روز چتربازها و کایت‌سوارهای پیست غرب تهران را می‌دیدم که بر فراز محله پرواز می‌کردند؛ و حسرت چندسال اخیر که نتوانستم هزینه چتر و آموزشش را تامین کنم زنده شد. البته این تنها دلیل نبود، هراس مادرم بیشتر از باقی دلایل انگیزه‌ام را سست می‌کند. در روزنامه هم بین گشتن اخبار دوباره فیلمی با کیفیت از سربازان داعش می‌دیدم که ورای بدخویی‌شان به رهایی بسیاری‌شان در رها کردن کشور و خانه‌شان می‌اندیشیدم؛ واقعا رشک برانگیزند.
درگیری ذهنی به همین‌جا پایان نیافت؛ پس ازپایان کار، حوالی سحر، دوباره مشغول خواندن «بار هستی» شدم؛ و شیفته رهایی ترزا در سفر از شهری حومه‌ای در بوهم تا زوریخ بودم که چه فراغ‌بالی در این شخصیت هست؛ رهایی چون مایلز و پیلار در «سانست پارک» که آن هم به تازگی تمام شده است.
این مشغولیت ذهنی تنها داستان امروز نیست؛ سرچشمه در یک منازعه درونی شخصی دارد. منازعه همیشگی من با من برای کنترل لاقیدی ذاتی‌م که در اکثر موارد لاقیدی شکست‌خورده آن است. چه کسالت بار.
هرچند این لاقیدی خود را در شاخه‌به‌شاخه‌شدن رشته‌هایم، زبان سرخم و برونگرایی بی‌مهابایم (مثل حالا) به نمایش می‌گذارد، اما هیچ وقت آن چیزی که واقعا به آن تمایل داشته‌ام را مرتکب نشدم. این منازعه این روزها بیشتر از همیشه خود را نشان می‌دهد. در حالی که آمیختگی نوع نگرش مذهبیم، با موقعیت خانوادگی و بالاخص نگرانی مادری سالها مانع بی‌پروایی افسارگسیخته بوده اما در همان ایام اول جوانی متاثر همین لاقیدی قصد ازدواج داشتم. حال سالها گذشته، من بر بسیاری از موانع درونیم پیروز شده‌ام اما زمان گذشته و همینطور ثانیه شمار نگران جلو می‌رود؛ گویی برای ازدواج و آمدن بچه‌ها هر لحظه دارد دیرتر می‌شود.
اینجا نزاع شکل دیگری گرفته است؛ حال که به حدی از استقلال رسیده‌ام و از قضا انباشتگی تمایل به لاقیدی و پرواز بیش از گذشته من را مشتاق می‌کند، ساعت عمر تنذیر نزدیکی دوره جدیدی را می‌دهد که دوگانگی را متولد می‌کند. دوگانگی که به کدام مسیر باید تن بدهم؛ این که این بار زنجیرها را پاره کنم یا اینکه چون گذشته کج‌دار و مریض با آن کنار بیایم و اتفاقا وارد موقعیت با قاعده‌تر شوم؟ این پاسخ که با ازدواج نیز می‌توان رهایی داشت یک فریب بزرگ است؛ البته این به معنی نفی زوجیت و محاسن آن نیست؛ اما تاریخ شاهد است که حتی مجاهدین نیز در زندگی خانوادگی و بالاخص مسئولیت‌شان نسبت به فرزاندانشان آنچنان موفق نبوده‌اند. بعضی اتفاقات ورای خواسته ما مسئولیت‌های بزرگ متولد می‌کنند که وزن آنها اجازه رهایی و نادیده‌گرفتن‌شان را نمی‌دهد.
این‌ها را در حالی نوشتم که تازه بعد از طلوع آفتاب از دیدن فیلم سینمایی Rush فارغ شده بودم؛ فیلمی که در واقع نمایش دو راننده با همین تفاوت سبک‌زندگی است که ورای قواعد مذهبی نمی‌توان آن‌چنان هم بین‌شان قضاوت کرد (یعنی کافیست جای عیاشی‌های یکی‌شان جهاد یا چیز مباح دیگری بگذاریم). با خودم فکر می‌کنم این منازعه و کسالت از زندگی هر روزه اصلی‌ترین پارادوکس درونی من (و بسیاری چون من) است؛ یا حداقل تا الآن این طور بوده.

  • محمدمسیح یاراحمدی
قطار
اوضاع در هم پیچیده است؛ هرچند این روزها در حباب اوقات بهتری را می‌گذرانم اما هنوز تبعات روزهای پیش گریبانگیرم است. تمام دیروز گوشی را روی فلایت‌مود گذاشتم؛ دیگر مثل قبل شلوغی اطرافم و مشغله کاری برانگیخته و خوشنودم نمی‌کند. از تبعات دیروزها همین شلوغی امروزی و حجم کارهای صلواتی و غیرصلواتی پذیرفته شده است که از آنها فراریم. این وضعیت پر ازدحام از حد تحمل حباب هم خارج است.
پیش از این هم این کار را کرده‌ام و خیلی ترسناک نیست؛ از ۸۶ تا ۸۸ بود که خودم را داخل لاک کشیدم. بد هم نشد؛ ریتم تند زندگی نمی‌گذارد خودت را آچارکشی کنی، همینطور پیش برود یک جا زمینگیر می‌شوی. تکرار هم یک جور زمینگیری است. قطار در حال حرکت را نه می‌شود به این راحتی‌ها سوخت رسانی کرد نه می‌شود تعمیر کرد. مجبورم خودم را خِرکِش کنم در گاراژ و آچارکشی کنم. برداشتن بارهای فراتر از جثه‌ام هرچند تا الان موفقیت آمیز بوده، اما همپای رشد توقع خودم و دیگران، توانایی‌م رشد نمی‌کند و مدام کار سخت‌تر می‌شود. پس این بار «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» تا آب‌ها از آسیاب بیافتد، و به وقتش قطار سبک‌بار آچارکشی شده از لانه‌ش بیرون بیاید.
  • محمدمسیح یاراحمدی

عصر جمعه است و در حالی با نگرانی از عربی بودن کی‌بورد کامپیو‌تر محل کار این سطور را می‌نویسم که متنی که صبح برای صفحه دوم روزنامه نوشته‌ام صفحه‌بندی و تایید شده اما من باید تا پایان ساعت کاری آماده‌باش هر تغییری پشت میز بمانم. چه موقعیتی بهتر از این برای منی که هر روز یک عنوان برای نوشتن انتخاب می‌کنم در لیست کارهای هر روز درج می‌کنم که سر فرصت بنویسمش ولی اتفاق نمی‌افتد. شعار همیشه من و رفقا این بوده که «وبلاگ مثل جنازه است، نباید روی زمین بماند»؛ و حالا کسی که برای مدت طولانی جنازه‌اش را به امان خدا ول کرده و هر از چندی مشتی خاک روی آن ریخته با چه رویی باید برگردد و اصلا چه می‌تواند بنویسد؟ مهم‌ترین از این اصلا چه تضمینی وجود دارد این هم مثل همه آن نوشته‌های قبلی نباشد که به امید ادامه می‌نویسم ولی در نطفه حناق می‌گیرد؟ فی‌الواقع در تمام نوشته‌های اخیر اینجا جسارت این را نداشتم که ادعای ادامه کنم اما فکر می‌کنم چاره‌ای جز این ادعا نباشد که مرا در رو دربایستی ادامه نگه‌دارد.

نمای شمال تهران
عکس تزئینی است. / امروز به خاطر کار روزنامه با رفقا گلگشت نرفتم و حالا این آخر یک جمعه کاری معمولی اما با هوای تمیز است.

سوال مهمتری که احتمالا خواننده فرضی می‌تواند مطرح کند این است که مردک بی‌کاری؟ با امکان نوشتن در روزنامه و نشریات، وبلاگ را کجای دلت گذاشته‌ای؟ پاسخ، به تعهد من به این روش مربوط است، مانند تعهد کهنه‌سربازان درجه‌داری که هنوز اصرار دارند خود را سرباز، بسیجی یا نیروی داوطلب خطاب کنند. فی‌الواقع هر آنچه که امروز در عرصه روزنامه نگاری و به تبع آن موقعیتم در فضاهای تخصصی دیگر دارم از وبلاگی است که کاملا داوطلبانه و بدون هیچ نیتی می‌نوشتم؛ وبلاگی که از شدت توجهم به آن اصلی‌ترین عامل شکل گیری چهره امروز من یا به قول رفیق/رئیس «برند شخصی» شد.

هر چند که مشغله زمانی می‌تواند توجیه خوبی برای بی‌توجهی به این فعالیت کاملا شخصی و داوطلبانه (هرچند با مخاطبانی عمومی) باشد؛ اما بگذارید این بار با شما صادق باشم: دلیلش این نبود، من از روزی که فکر کردم دارم تبدیل به موجود جدی می‌شوم بین آنچه که درونم می‌اندیشیدم و آنچه که می‌خواستم بروز دهم انحرافی حس کردم؛ وقایع و برهه‌ای که بسیاری از ما را به ناگهان گیج کرد من را هم به سکوت وا داشت. برای مدت نه چندان کوتاهی توانستم بر تمایلات برونگرایانه‌ام غلبه کنم، اما یک شخصیت برونگرای شمی، تا چه حد می‌تواند خلاف تمایل درونی‌ش ادامه دهد و دچار مشکل نشود؟ خصوصا وقتی که در درون به یقین‌هایی رسیده است؟
دلیلش دقیقا همین است، من حالا دوباره حرف‌هایی دارم احتمالا کاملا خودمانی، که اصرار دارم بیانشان کنم و از قضا درباره بسیاری از آن‌ها با احترام به سیال بودن اعتقاداتم به یقینی نسبی رسیده‌ام. یکی از آن‌ها دقیقا همین است که از این سطح از جدی بودن خسته شده‌ام، دوست دارم بدون توجه به عقیده‌ای که روزمره‌نویسی را لغونویسی می‌داند روزمره‌نگاری کنم؛ حتی اگر خواندن آن‌ها لغوخوانی باشد، برای من نوشتنش پر از احساس خوب است.

پی‌نوشت.
چند‌هفته‌ای است در روزنامه همشهری مشغول پرورش ایده واقعیت افزوده هستیم که آن را با اسم رمز «همشهری» می‌خوانیم. حالا قرار شده پروژه علنی شود، برای همین چیزکی در صفحه دوم روزنامه فردا صبح نوشته‌ام که پروژه و بعضی ایده‌هایش معرفی شده است. روز ۲۴م همین ماه هم مرحله آزمایشی پروژه به طور رسمی آغاز خواهد شد؛ همراه باشید.

  • محمدمسیح یاراحمدی

حباب

دوباره برگشته‌ام اینجا؛ درون حباب. از آخرین باری که داخل حباب رفتم خیلی می‌گذرد. البته هنوز ماجرا کامل نشده؛ کپسول‌ها را چیده‌ام دور خانه و همینطور دارند بخار متصاعد می‌کنند. غشای حباب هم به آرامی خودش را می‌گیرد؛ در هر صورت انقدری شکل گرفته که بگویم زیر حباب‌م. صداهای مزاحم همسایه‌ها به طور محسوسی کم شده؛ شاید نتوانم درست پای درس و طراحی‌ها بنشینم ولی حداقل فرصت و آرامش این را پیدا کردم که فیلم ببینم و گاهی بازی کنم؛ به هرحال نسبت به آن سرسام مختل کننده پیشرفت زیادی است. حباب همینطور که خودش را می‌گیرد تصویر بیرون پنجره هم تغییر می‌کند؛ واقعیت هست یا نیست؛ چه فرقی می‌کند؟ اینکه فضای دودزده تهران را با آسمان آبی پاک ببینی در هر صورت تجربه مطلوب‌تری است. دود را که می‌خوری، حداقل آرامش بصری داشته باشی. 

  • محمدمسیح یاراحمدی

یا: ساخت سیاسی ایران چگونه تغییر خواهد کرد؟


در چند وقت اخیر که فعالیت سیاسی کاهش پیدا کرده و فرصت فکر و بررسی موقعیتی بیشتری داریم و بسیاری از ما که در کمپ گروه‌های سیاسی مختلف و بالاخص گروه‌های سیاسی شکست‌خورده انتخابات ریاست‌جمهوری فعالیم به این فکر می‌کنیم که مشکلات ما که منجر به شکست شد چه بود و برای پیروزی‌های آینده چه چیزهایی می‌بایست اصلاح گردد؟ اما این سوال‌ها در واقع مرحله بعد از شناخت زمین‌بازی آینده است که آیا بر همین وضع ثبات خواهد داشت یا آنچنان که نگارنده می‌پندارد آنگونه که در سیر زمانی گذشته تغییر کرده است، متفاوت خواهد شد؟
برای فتح باب این بحث که برای نتیجه‌گیری می‌بایست زمان کافی و دیالوگ‌های زیادی برای آن صرف کنیم از چند منظر موقعیت را تحلیل می‌کنم:

شرکت فراگیر در انتخابات‌ها
آنچنان که در نمودار پایین مشخص کرده‌ام متوسط شرکت ایرانیان در انتخابات ریاست‌جمهوری پس از دوره تثبیت بعد از جنگ رو به افزایش است. هرچند که نتیجه انتخابات ۸۸ استثنایی و خارج از فرایند منطقی افزایش شرکت‌کنندگان است، اما فرایندی که در سال‌های ۸۸ تا ۹۲ طی شد، عده زیادی از رای‌دهندگان شناور انتخابات را به این نتیجه رساند که صندوق رای بهترین و اصلی‌ترین راه اعمال نفوذ و تاثیر سیاسی است؛ نتیجه‌گیری که خصوصا با پیروزی کاندیدای مورد حمایت این دسته حجیت بیشتری نیز برای گروه پیدا کرد. 

مشارکت مردمی در انتخابات‌های دوره ثبات
درصد مشارکت عمومی در ۷ انتخابات پس از جنگ و دوره ثبات جمهوری

هزینه‌های ناشی از نافرمانی‌های مدنی و کنش‌های خیابانی/رسانه‌ای تند به همراه ساخت مختلط جامعه ایرانی که قابلیت تفکیک قومیتی و مکانی ندارد ضمن اینکه همگی را به این نتیجه رسانده‌است که کنش‌های تند هیچ پیروزی نخواهد داشت؛ در عین حال تقریبا پرونده این سبک از فعالیت را برای گرایش‌های غیراصولگرایی مختومه کرده است. این جمعیت از وجهی به دلیل خصوصیات مدرن شخصیتی/اجتماعی امور را نسبی دیده و برعکس جناح اصولگرا هزینه جانی/مادی برایشان متناسب با نتیجه محاسبه شده و از این نظر صرفه ندارد؛ از سویی دیگر ساخت قدرت امنیتی میزان هزینه برای این گروه‌ها را تا مدت‌ها بیش از جریان اصولگرا نگاه خواهد داشت. در عین‌حال این موضوع را نباید از ذهن دور داشت که این جمعیت حتی کنش خیابانی خود را مرهون شرکت در انتخابات ۸۸ و وجاهت نسبی اخلاقی اعتراض به امری که در آن شرکت ‌داشته‌اند می‌دانند؛ و گرنه این گروه نسبت به واقعه‌ای که آن‌را تحریم کرده است حقی نخواهد داشت.
با همین استدلال می‌توان انتظار داشت که نتیجه حاصل از امتداد نمودار میانگین برای دو انتخابات آتی بعید اتفاق بیافتد. تثبیت انتخابات بالای ۸۰درصدی و فرانسوی شدن جمعیتی را به رای‌دهندگان ثابت کشور اضافه خواهدکرد که تا پیش از این به دلیل تضادهای منافع یا ایدئولوژیک حاضر به شرکت در بازی سیاسی ایران نبودند و حال با شرکت آنها و نقش موثری که در وزن کشی گروه‌های سنتی کشور خواهند داشت. تاثیری که بارقه کم‌فروغی از تاثیر آن را در تعیین تکلیف انتخابات ۹۲ در مرحله اول دیدیم. این گروه در حالی که انتخابات را در مرحله اول با رای شکننده به پایان رساند که جناح اصولگرا بازی سیاسی خود را با فرض شرکت‌کننده کمتری نسبت به آنچه اتفاق افتاد تنظیم کرده بود.
در فرض اول با تصور ثبات فکری جناح‌های سیاسی ایران و عدم شرکت گروه‌های جدید، جناح اصلاح‌طلب توان بالقوه جذب این رای دهندگان جدید را خواهد داشت؛ در حالی که یقینا روزی اصولگرایان با درک این موقعیت بر سر جذب این گرایش جدید به رقابت وارند خواهند شد؛ خصوصا که با رشد طبقه متوسط شهری به وزن این گروه افزوده خواهد شد. چنین موقعیتی اصولگرایان به سمت شیفت از عقاید سخت سیاسی به وعده‌های اجتماعی/اقتصادی ملموس پیش خواهد برد تا اگر از نظر سیاسی/ایدئولوژیک برای این جمع رای دهنده جذابیت ندارد اما به دلیل نگاه مدرن/نسبی این گروه از نظر منافع اجتماعی/اقتصادی مطلوب باشند. می‌توان انتظار داشت که در چنین رقابتی اصلاح‌طلبان نیز تا زمان اشباع شرکت کنندگان به سمت رادیکالیسم پیش خواهند رفت تا در عین جذب رای‌دهندگان تحریمی بیشتر جای پای خود در میان سبدرای سنتی و رای‌دهندگان جدید تثبیت کنند. چنین بافتی نشان می‌دهد که گروه‌های زیرمجموعه جناح‌ها در صورت عدم همراهی با این تغییرات یا حذف یا جا به جا خواهند شد؛ بعید نیست چپ‌های مذهبی‌تر به دلیل نگاه ساختاری نزدیک‌تر به اصولگرایان و خصوصا اختلافات بعضا لاینحل با گرایشات رادیکال‌تر اصلاح‌طلبی یا اپوزیسیونی که در این روند به بازی سیاسی وارد خواهد شد از جناح اصلاح‌طلب جدا شده و به گروه‌های اصولگرا بپیوندند. در عین حال گرایشات دگم و رادیکال اصولگرایی به دلیل از دست دادن فضای پیروزی مطلق در صورت بقا به عنوان بازیگر درونی اصولگرایان بازی‌کنند و به عنوان اقلیتی پارلمانی سهم‌خواه پیروزهای کلان کلیت اصولگرایی شوند و نه گروهی در راس پیکان رقابت‌های سیاسی.


رابطه با آمریکا و بحران هویت سیاسی
به این موضوع نیز که البته در حوصله تحلیلی مفصل‌تر است نیز باید توجه داشت که امروز تابوی گفتگو با آمریکا شکسته شده است و فرایندی متاثر از تغییر دکترینال امنیتی آمریکا و نگاه منطقه‌ای ایران در جریان است که می‌تواند در چندسال آینده به رابطه با آمریکا منجر شود. چنین شرایطی بحرانی جدی برای گروه‌های سیاسی شاخصی است که اعتبار خود را از مخالفت با آمریکا یا بر محوریت موضوعاتی چون مقاومت جهادی و ... کسب می‌کردند. بخش‌های مذهبی‌تر این جریان این فرصت را دارند که هر چند دچار شکست جدی گفتمانی و مقبولیت خواهند شد اما از طریق نزدیکی به طبقه اجتماعی ارتدکس‌تر جامعه وجاهت خود را از این طریق کمی جبران کنند. اما بخش‌هایی که هویت چپ رادیکال و بعضا با دُز مذهبی کمتر دارند دچار بحران هویتی جدی خواهند شد که آنها را در دیگر گروه‌ها هضم خواهد کرد.

 
تغییر نسلی جریان‌های سیاسی
اما در فرض دوم می‌بایست تغییر نسلی گروه‌های سیاسی را نیز لحاظ کرد؛ در حال حاضر سران اصولگرایی جزم‌اندیش‌تر از جوانان نسل سومی و چهارمی خود هستند؛ عدم تجربه نزاع‌های داخلی دوران جنگ و انقلاب توسط این گروه و نزدیکی سبک‌زندگی این جمع که بسیاری از آن‌ها امروز به طبقه متوسط پیوسته‌اند ضمن تشدید توان تساهل و تسامح این گروه با مخالفین خود و فروآمدن از جایگاه نفرت به رقابت، به طور نسبی خواست‌های اجتماعی/اقتصادی متفاوتی نسبت به نسل‌های قبل خود پیدا کرده‌اند. در سوی دیگر در همین ایام تفاوت اندیشه بین رئوس جریان اصلاح‌طلبی با کنش‌گران سیاسی لایه‌های پایین‌تر آنها عیان‌تر و جدی‌تر از جریان اصولگرایی است.
حذف بخشی از گروه‌های سیاسی در دهه شصت و انشعاب روحانیون از روحانیت و دو تکه شدن حزب جمهوری‌اسلامی، انشعابیون چپ را در فرایندی تبدیل به پیکان مطالبه‌گری گروه‌های اجتماعی کرد که تا پیش از این در برابر ایشان بودند. حتی با تاکید بر گرایش‌های مذهبی جدی سران و روحانیون اصلاح‌طلبی مشاهده عموم کنشگران آنها در فضای واقعی، مطالباتشان در فضای مجازی و خصوصا بررسی نمونه آماری کوچکتری چون روزنامه‌نگاران اصلاح‌طلب نشان می‌دهد که این جمعیت در موضوعات بنیادین (حتی عرفی و نه مذهبی) تا چه حد با گرایش‌های ادعای راس جریان متفاوتند. امروز مطالباتی چون پذیرش ساخت جدید خانواده مدرن، نوع نگاه به سقط جنین، نقش اقلیت‌های دینی در کشور و به رسمیت شناختن گرایش‌های شاذ جنسی مواردی است با تغییر نسل سیاسیون اصلاح‌طلب و به بازی آمدن این جوانان به طور جدی‌تر مطرح خواهد شد.

دیدار خاتمی با جوانان اصلاح طلب
دیدار خاتمی با جوانان اصلاح‌طلب؛ تیرماه ۱۳۸۹؛ منبع پایگاه امروز


جدی‌تر شدن مطالبات اجتماعی نسبت به سیاسی
این مطالبات لزوما در میان تمام رای دهندگان سنتی اصلاح‌‌طلبان جایگاهی نخواهد داشت و در عین حال اختلافتی در جریان اصلاح‌طلبی برخواهد انگیخت اما از سوی دیگر با پذیرش فرض افزایش شرکت‌کنندگان انتخاباتی گروه‌های تازه‌ای به فضای سیاسی بازخواهند گشت یا متولد خواهند شد که با این گروه همراهی می‌کنند. در چنین موقعیتی بافت سیاسی جمهوری‌اسلامی که بر اساس نوع نگاه به وقایع و گروه‌های انشعابی دهه شصت، یا نوع مدیریت سیاسی اقتصادی در داخل یا خارج شکل گرفته بود به نزاعی متفاوت جدی‌تر درباره نوع نگاه‌های فرهنگی اجتماعی تبدیل خواهد شد. تغییر اختلافات از نوع نگاه‌های مذهبی به دغدغه‌های بنیادین اجتماعی فرهنگی در عین اینکه بخشی از اصلاح‌طلبان را به اصولگرایان پیوند خواهد داد و رای‌دهندگان زیادی را نیز به سبد این ائتلاف جدید خواهد افزود. این رای‌دهندگان تازه، بخشی از سبد سنتی اصلاح‌طلبان و رای‌دهندگان جدیدی خواهند بود که پیش از این به دلائل سیاسی تحریم می‌کردند اما در موضوعات اجتماعی با نظرات اصولگرایان همدل‌ترند.


ارزش‌های فرامذهبی چون مسئله خانواده می‌تواند عامل ارتباط جریان اصولگرا با طبقه متوسط باشد.

چنین وضعیتی می‌تواند مشابه ساخت سیاسی آمریکا با دو جناحی جمهوری‌خواه (کهنه‌سربازان اصولگرا و مذهبی‌تر) / دموکرات (مطالبات نسبی گرایش‌های غیرمذهبی‌تر) باشد؛ اما شاید فضای سیاسی اسرائیل مشابهت بیشتری با این وضعیت داشته باشد که مطالعه آن توان پیشبینی را افزایش دهد. اسرائیل نیز چون ایران حکومتی ایدئولوژیک با ادعایی مذهبی/قومی است؛ اما در سایه همین حکومت که با ایده‌های دینی/قومی صهیونیسم شکل گرفته است؛ تنها ۳۰درصد از مردم یهودی مذهبی هستند؛ و از آنجا که یهودی بودن معنایی قومی/خونی دارد و نه مذهبی، در میان ۷۰درصد سکولار حجم گسترده و غالبی از یهودیان غیرمذهبی و بعضا لائیک می‌بینیم. چنین موقعیتی هر چند اجازه قدرت‌یابی به احزاب ارتدکس یهودی نمی‌دهد اما آنها را به عنوان یکی از بازیگران و سهم‌خواهان اصلی بازی تبدیل کرده است. در عین حال در همین حاکمیت شاهد به رسمیت شناخته شدن گرایش‌های شاذ اجتماعی –همچون همجنسگرایی- در بعضی استان‌ها هستیم.

آماده شدن برای آینده
چرا چنین پیش‌بینی‌ای اهمیت دارد؟ چون در صورت صحت این روند، از سویی گروه‌هایی از اپوزیسیون یا جریانات اجتماعی که نقش سیاسی ندارند می‌بایست خود را برای حضور سیاسی در کشور آماده کنند؛ این آمادگی می‌تواند فعالیت‌هایی از جنس کاستن از تنش با حاکمیت باشد که زودتر از دیگر گروه‌ها وارد فضا شوند و برند اول این گروه‌ها باشند. در عین حال اصولگرایان می‌بایست گفتگو درباره این نسبی‌گرایی را در میان خود آغاز کنند تا حدود آن مشخص شده و در موقعیت انجام شده و غیرقابل محاسبه‌ای قرار نگیرند. ضمن اینکه در اصولگرایان رقابت اصلی میان گروه‌ها و اشخاصی خواهد بود که زودتر از دیگران برند‌های مطالبات اجتماعی آینده را کسب کرده‌اند تا متهم به فرصت طلبی نشده و صداقت آنها پذیرفته باشد. یقینا گروه‌هایی از اصولگرایی این موقعیت را دارند که از ظرفیت‌های نیروهای اجتماعی و غیرسیاسی بیشتری بهره‌مندند و در عین حال در تجربیات انتخاباتی حداقل‌های پذیرش از طرف بخشی از طبقه متوسط را تجربه کرده باشند.
البته این تحلیل تاحدی خوشبینانه و با فرض عملکرد درست جناح‌های سیاسی متناسب با تغییر وضعیت اجتماعی است؛ در غیر این صورت بعید نیست بخشی جدی از جناح راست به دلیل عدم تطابق با وضعیت جدید از فضای سیاسی حذف و تا سر حدات نهادهای قدرت غیرانتخابی چون کانون‌های ثروت یا قدرت امنیتی‌نظامی عقب‌نشینی کنند و تاثیرگذاری و برداشت‌شان از فضای سیاسی غیرمستقیم باشد. با این اتفاق شاهد ظهور چپ جدید خواهیم بود.
 

  • محمدمسیح یاراحمدی

عروج



عشق، از تو غَلَیانی در وجود
غَلَیانی سَیَلانی بالعروج

واژگانم مانده از عرض وجود
کلماتی فَتَحرِک فی العروق

و عروقی کم ضعیفٌ من هجوم
پس دِمائی فَتَکَلِّم بالخروج





پ‌ن.

- واژه‌بازی که تحفه‌ای نیست؛ اما به یاد شهیدان زین‌الدین، باقری و یاراحمدی
- تصویر: تابلوی «عروج» اثر استاد تجویدی.
- نه این شعره و وزن‌ش درسته؛ نه من شاعرم؛ نه من عربی بلدم؛ فقط واژه‌بازی‌ه. ولی اگر اصلاحی روش دارین بگین ممنون می‌شم.

  • محمدمسیح یاراحمدی